eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
288 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
••[🌙🕊️]•• 💔• هر صبح و ظهر و شام عزادار مادری 😞• تنها تویـی که محرم اسـرار مـادری 😭• دیگر تـمام ، موی سر تو شده سفید 🖤• در کوچه ها هنوز تو غمخوار مادری 🥀• از داغ فـاطمه جگـرت تیر می کشد 🔥• آقا شهـید کوچه و دیـوار مـادری [حسین نجفی زاد] 🏴 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
شرمنده ایم مادر ...🥀 شما در راه امام زمانه تان غصه خوردی، سیلی خوردی، طفلت را دادی اما ما...😭 در کوچه های تنگ زمانه مان برای یاری امام غایب مان سیلی که هیچ ، طفل که هیچ؛ غصه هم نخوردیم...😭😔💔 اللهم عجل لولیک الفرج اللهم حفظ قائدنا الخامنه ای ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌻 فاطـمه‌زهرا فجـ🌤️ـر درخشانی است که از گریبان او، خورشـید امامت و ولایت و نبوّت درخشیده است؛... ائمّه علیهم‌السّلام برای مادر بزرگوار خود تکریـم و تجلیلی قائل بودند که برای کمتر کسی این همه احترام و تجلیل را از آن بزرگواران می‌شود دید. [۱۳۷۶/۷/۳۰ -رهبرانقلاب] ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🦋📿💙 🕊مجروح، مثل حسین(ع) و زهرا (س) در یکی از روز های بعد از شهادت محمد حسین مرادی💔، محمودرضا لپ تاپش را آورد و تصاویری را که دقایقے بعد از اصابت تیر به شهید محمد حسین مرادی خودش از او گرفته بود نشانم داد😭. دو تا گلوله به پهلوی چپش خورده بود🥀. دکمه های پیراهنش باز بود و خون پهلویش ، زیر پیراهن سفیدش را رنگین کرده بود😢🕊. چشم هایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود😣. از محمودرضا پرسیدم: [چیزی هم میگفت اینجا؟🧐✨] گفت:[تا نفس داشت می‌گفت لبیک یا زینب...💛 لبیک یا حسین...💚] درست دو ماه بعد، پیکر خود محمودرضا آمد🕊. در معراج شهدا در حال انتقال به بهشت زهرا بود .رفتم که ببینمش😭. پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس. رفتم توی آمبولانس و دیدمش. لباس های رزمش هنوز تنش بود😍؛ سر تا پا خون💔. اما زخم های پیکرش به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر، که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود،پیدا نبود✨🌿. پیکر به بهشت زهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشیع، فرصت شد تا زخم های پیکرش را ببینم😭. بازوی چپ محمودرضا تقریباً از بدن جدا شده بود و به زور به بدن بند بود😖😭. روی روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش ها و موج انفجار داغان شده بود💔 پهلوی چپش هم پُر از ترکش های ریز و درشت بود. بعداً شمردم، روی پیراهنش 25 تا ترکش خورده بود😓. ساق پای چپش شکسته بود. شمردم 10 تا ترکش هم به پایش گرفته بود😭. اما با همه این جراحت هایی که بر پیکرش می دیدم، زیبا بود😍. زیباتر از این نمی‌شد که بشود🙈💛! عمیقاً غبطه می خوردم به وضعی که پیکرش داشت😢💛. سخت احساس کردم حقیر شده ام در برابرش😞. بی اختیار زیر لب گفتم: [ماشاءاللَّه برادر! ای واللَّه! حقا که شبیه حسین(ع) شده ای😭😍] اما با آن همه زخم در پهلو بیشتر شبیه زهرا(س) بود💙😭. چه می گویم!... هیچ کس نمی‌دانست حرف آخری داشته یا نه💔. رزمنده هایی که موقع شهادت کنارش بودند، هیچ کدام ایرانی نبودند اما بچه‌های خودمان که بعداً رسیده بودند می‌گفتند نفس‌های آخرش بود که رسیدیم،حرف نمی‌زد😭. نمی‌دانم، شاید وقتی داخل آن کانال با موج انفجار به دیوار خورده بود [یا زهرا✨] گفته باشد. ❤️ 🕊✨ ✌️🏻💙* ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیروز آتیش 🔥😭 امــروز غربـت 💔😞 فـردا امـا می‌رسد منتقم زهرا ✋🏼🌷 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
بریم‍ سراغ رمـان جـذاب‌مـون😍👇🏻
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانم_می‌رود 💠 قسمت #دوازدهم با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نم
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _خانم با صدای پسری👤 نگاهش را به سمت دیگر چرخاند چند پسر👥👥 با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت _چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت دوستانش شروع کردن به خندیدن مهیا با اخم گفت _مزاحم نشید😠 و به طرف خروجی پارک🌳 حرکت کرد آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد... ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😧 ترس تمام وجودش😰 را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن🏃 هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند 🏃🏃🏃 پسره فریاد و تهدید می مرد _بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت با پاهایش درد گرفته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها👠 را پایش کرده بود با دیدن چراغ های نیمه روشن💚هیئت💚با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن😵😵 _سید ، شهاب ،شهاب.... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد😧 اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید _حالتون خوبه؟؟ مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد شهاب نگرانتر شد😨 _حالا آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها👥👥 رسیدن مهیا با ترس😰 پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت 😠✋ که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد شهاب با اخم به سمت پسرها رفت _بفرمایید کاری داشتید😠 یکی از پسرها جلو امد _ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد _اونوقت کارتون چی هست😏😠 _فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس😏 شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد با اخم در چشمانِ پسره خیره شد _بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم مهیا با تعجب😳 به شهاب نگاه می کرد شهاب برگشت _بفرمایید دیگه برید😠 _چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ .... شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد . دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید😠💪 _لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی و مشتی😠👊 حواله ی چشمش کرد... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ೋღ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت با این ڪارش مهیا جیغی زد😱 پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها😰 شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد با هم درگیر شده بودند😠👊😡✋ سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود سخت درگیر بودند یکی از پسرا به جفتیش گفت _داریوش تو برو دخترو بگیر تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد شهاب رو به مهیا فریاد زد🗣 _برید تو پایگاه درم قفل کنید ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد با فریاد شهاب به خودش آمد _چرا تکون نمی خورید برید دیگه بلند تر فریاد زد😡🗣 _برید مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود از پنجره نگاهی کرد👀 کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود😞 وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد باید کاری می کرد تلفنش هم همراهش نبود نگاهی به اطرافش انداخت گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند با دیدن تلفن☎️ به سمتش دوید گریه اش😭 گرفته بود دستانش می لرزید نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد _اه خدای من چیکار کنم با هق هق به تلاشش ادامه داد😭 با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود😣 دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید و داد زد _لعنت بهت صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد😭 به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت _کشتیش عوضی کشتیش دیگر نتوانست بلند شود سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده اما خبری نشد ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد به اطراف نگاهی کرد.... خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد... 😭😱😵 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
سه‍ قسمـت تقـدیم‍ نگاهتون‍😉🍃 ادامه رمان رو فردا میذارم‍ انشاءالله✨
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به گذشته سفر کنیم💔🍃 از حضرت فاطمه🥀(سلام الله علیها) تا فرزندش مهدی (عج)💔 🖤 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh