•🌸🌱•
#پای_درس_شهدا (❤)
| شهیدحاجحسینهمدانۍ |
دشمناننمےدانندونمےفهمند
ڪہمابرای #شهادتــ
مسابقہمـےدهیـــم
ووابستگـےنداریم
واعتقادماایناست
ڪہازسویخداآمدہایم
وبہسویاومےرویم . . .
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#خطبه_غدیر •💚•
بخش دوم: فرمان الهی برای مطالبی مهم
و من از جبرئیل درخواستم که از خداوند سلام اجازه کند و مرا از این مأموریت معاف فرماید. زیرا کمی پرهیزگاران و فزونی منافقان و دسیسی ملامت گران و مکر مسخره کنندگان اسلام را می دانم؛ همانان که خداوند در کتاب خود در وصفشان فرموده: «به زبان آن را می گویند که در دل هایشان نیست و آن را اندک و آسان می شمارند حال آن که نزد خداوند بس بزرگ است.
بیست.و.یک.روز.تا.عید.غدیـر.خم 😍
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#بیو •{🌱○°
مَسیـــرَمْ اَز حَلَب اَست
قدس را هَدَف دارَم
#مدافعین_حرم •°○♥️}•
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #سوم
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت...
و من آنها را تنها گذاشتم.😔
حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟!
اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم😕
اما همیشه نسبت به #مدافعین_حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم.😥 حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم.
تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم.
سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. 😍💚
تسبیح را بوسیدم و شروع کردم.
"خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "😢🙏
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود.😢
از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم.
پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت😅 که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم.
یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃
هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!😠
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠
چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟😠
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد....
"مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡
بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏
متعجب به من نگاه کرد...
و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده.
بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. 😅
ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. 🙈😅
حتی نوشته ی 💚یا حسین💚 پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم
و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.😕
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠
شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😠
و ماشین را از جا کندم.💨🚙
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهارم
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم.😢
چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم.☺️
دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍
مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم.
آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔
خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم.😢
خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.
معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭
اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
✍" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس....
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید.
نمی دانم چرا؟😭
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.😭😫
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم.😭😭
صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم.
سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد.
همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.😅
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد.☺️ از ته دلم خوشحال بودم
و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#پیام_معنوی
💌مدیر ولایی مثل معلم است
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#یک_آیه
أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ
فڪڔ ݩڪݩ گفتے مـسݪموݩم
گفتے ایمـاݩ دارمـ
ڪافیہ!
ایـݩ راه
سختے داره
مشقت داره !
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
•|🌝🌿💙|•
💙 حضرت رسول (ص) می فرمایند:
💙 نزدیکتر شماها بهمن فردا در موقف قیامت،
💙 راستگوتر شماها
💙 و امانت پرداز تر
💙 و با وفاتر
💙 و خوشخلق تر
💙 و نزدیکتر شماها است با مردم.
[تحف العقول عن ال الرسوال،ص۴۵]
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
حضرت مهدی(عج):
سجده شکر پس از هر نماز از بهترین و ضروری ترین سنّتها است.💫
🍃وسائل الشّیعه: ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۳، بحارالانوار: ج ۵۳، ص ۱۶۱، ضمن ح ۳.🍃
#به_وقت_امام_زمان 💌
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
هنگامِ گنـ😖ــاه،
از سردیِ خاڪِ قبر بترس؛
از تنهاییش ‼️
#تلنگر
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#مکتب_روح_الله 🌍🕊️
اگر دانشگاهها و مراکز تعلیم و تربیت دیگر با برنامه های اسلامی و ملی در راه منافع کشور به تعلیم و تهذیب و تربیت کودکان و نوجوانان و جوانان جریان داشتند، هرگز میهن ما در حلقوم انگلستان و پس از آن آمریکا و شوروی فرو نمیرفت و هرگز قراردادهای خانه خراب کن، برملت غارت زده تحمیل نمی شد، و هرگز پای مستشاران خارجی به ایران بازنمی شد، و هرگز ذخایر ایران و طلای سیاه این ملت در جیب قدرتهای شیطانی ریخته نمیشد.
[صحیفه انقلاب]
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بسم رب الشهداء و الصدیقین
#معرفی_شهید (❤)
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
شهید مدافع سلامت سید مظفر ربیعی(ششمین شهید مدافع سلامت شهرستان بابل )
ولادت : ۱۳۳۱ در استان مازندران
شهادت : فروردین ۱۳۹۹ در بابل ، مازندران
علت شهادت : مراقبت و مداوای بیماران کرونایی و جهاد در عرصه سلامت
نحوه شهادت : ابتلا به بیماری کرونا
مزار شهید : گلزار شهدای شهرستان بابل
شهید ربیعی سال ها پیش هم در عرصه دفاع مقدس لباس رزم پوشیده بود . کرونا که آمد این پزشک بازنشسته و جانباز شیمیایی دوباره لباس جهاد بر تن کرد .
همسر شهید : به او گفتم شما چند سال قبل از دانشگاه علوم پزشکی بابل بازنشسته شدی ، تعهدی نداری . این همه پزشک جوان داریم . میدان خالی نمی ماند . گفت : اگر ماند چی؟ اگر دکتر نبود به داد مریض برسد چی؟
رفت و باشهادتش داغ بر دلمان گذاشت ....🌷
#از_رفاقت_تـا_شـهادتــღ
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#خطبه_غدیر •💚•
بخش دوم: فرمان الهی برای مطالبی مهم
و نیز از آن روی که منافقان بارها مرا آزار رسانیده تا بدانجا که مرا اُذُن [سخن شنو و زودباور ]نامیده اند، به خاطر همراهی افزون {علـی} با من و رویکرد من به او و تمایل و پذیرش او از من، تا بدانجا که خداوند در این موضوع آیه ای فرو فرستاده: « و از آنانند کسانی که پیامبر خدا را می آزارند و می گویند: او سخن شنو و زودباور است. بگو: آری سخن شنو است. - بر علیه آنان که گمان می کنند او تنها سخن می شنود - لیکن به خیر شماست، او (پیامبر صلی الله علیه و آله) به خدا ایمان دارد و مؤمنان را تصدیق می کند و راستگو می انگارد.
🙃💜🌿🌙°•°•°•°
بیست.روز.تا.عید.غدیـر.خم 😍
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
ڪشتے نوح
نشد منتظرِ هیچ ڪسے..! {⛵️😔}
این حسیـ♥️ــن است
ڪه با خود
همه را خواهد برد...{😌}
#بیو•°🌸°•
#فصلنوکرینزدیکاست😭💔
۳۰ روز #تامحرم
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
『 حضرتعشق 』🇵🇸
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊 💞 قسمت #چهارم هفته ی اول سلما
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #پنجم
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.
سلما سر از پا نمی شناخت.
از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم.
منزلشان مرتب بود.
با سلما رفتیم میوه🍏🍊🍇 و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐
سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس🌼 است.
اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود.
سلما بی قرار بود 😍و من بی قرارتر🙈
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت،
حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😰
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه.😡👊 تو دختری یادت باشه☝️در ضمن چشاتو درویش کن"😡
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد.
سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم.
یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم.
از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت.
آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم.
" مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟😳
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)😌
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😕
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
『 حضرتعشق 』🇵🇸
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊 💞 قسمت #پنجم روزی که صالح می
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #ششم
فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد😒
و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم😊 و سکوت می کردم.
خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم.
بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد
و به سمتم گرفت.
ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.😍😌
بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم.😭
چند روز بعد...
هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم.
چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟😰😓
یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند.
ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.😤
ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟😁
ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.☹️
برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم🙈
فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.
ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.😉😜
از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم:
ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟😅
ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.😍
گونه هایم سرخ شد☺️🙈 و قلبم به تپش افتاد.
"یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟"
گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم:
ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.☝️
ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!☹️
ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟😳
ــ نه بد نمی کنی فقط...😒
گونه ام را کشید و گفت:
ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.😉
بلند شد و به منزل خودشان رفت.
بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد.
وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد
ــ #مشکلم شغلشه. خطرآفرینه😔
بابا لبخندی زد و گفت:
ــ #توکل بخدا. مهم #پاکی و #خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین #هرکسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!😉
زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت:
ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...😠
بابا ریسه رفت.😍😂
انگار #عاشق_این_حرکت و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید
و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت😍😎
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#یک_آیه
ثُمَّ إِنَّكُم بَعْدَ ذَٰلِكَ لَمَيِّتُونَ
مرگ
شتـڔے ڪہ
دڔ خـوݩہ همـہ
ݥیـڂوابہ.....
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
🌳 امام عصر (عج)میفرمایند :
🌳 از فضائل تربت حضرت سیّدالشّهداء (علیه السلام) آن است که چنانچه تسبیح تربت حضرت در دست گرفته شود ثواب تسبیح و ذکر را دارد، گرچه دعائی هم خوانده نشود. ••📿✨ 🍃••
{🌿بحارالانوار: ج ۵۳، ص ۱۶۵، س ۸، ضمن ح ۴.🌿}
#به_وقت_امام_زمان 💌
______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
•{🍀🌸}•
•{❄️🕯}•
👑 امیرالمومنین (ع) میفرمایند:
👑 سخـاوت آن است که تو آغاز کنی
👑 زیرا آنچه با درخواست داده می شود
👑 یا از روی شـرم و یا از بـیم شنیدن سخن ناپسند است.
[نهجالبلاغه حکمت۵۳]
#حدیث #کلام_مولا
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#چادرانه
#تلنگر
تصویـ📷ــرت در شبکه اجتــ📱ـماعی {😔}
با چادر و روســ✨ـری !
لبخندی ملیح و نگاهی که سراســـر ناز است !{😖😣}
پیش چشمـ هزاران نامحرمـ لایــ♥️ـک میخورد {😞}
و تـــو نوشتـه ای :
افتخــار میکنمـ که محجبـ💕ـه امـ !{😌}
اگر اینگونه میخواهی مبلغ حجاب در فضای مجـازی باشی {😡}
بدان که:
دلبری کردن "تـــو"یِ چادری دل میزند از چــادر !‼️
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#رهبرانه 🌅🌺✨
پیام شهیـدان، پیام نفی ترس و اندوه است...
پیام کسانی که در راه خدا به شهادت رسیدند بشارت است برای خودشان و همچنین برای مخاطبانشان؛ اینکه امام بزرگوار فرمود ملتی که شهادت دارد، اسارت ندارد، به این خاطر است.
1397/9/21-رهبر انقلاب
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#خطبه_غدیر •💚•
بخش دوم: فرمان الهی برای مطالبی مهم
و اگر می خواستم نام گویندگان چنین سخنی را بر زبان آورم و یا به آنان اشارت کنم و یا مردمان را به سویشان هدایت کنم [که آنان را شناسایی کنند] می توانستم. لیکن سوگند به خدا در کارشان کرامت نموده لب فروبستم. با این حال خداوند از من خشنود نخواهد گشت مگر این که آن چه در حق علی عیه السّلام فرو فرستاده به گوش شما برسانم. سپس پیامبر صلّی الله علیه و آله چنین خواند: *«ای پیامبر ما! آن چه از سوی پروردگارت بر تو نازل شده - در حقّ {علی} - ابلاغ کن؛ وگرنه کار رسالتش را انجام نداده ای.* و البته خداوند تو را از آسیب مردمان نگاه می دارد.
نوزده.روز.تا.عید.غدیـر.خم 😍
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#شهیدانه✨🍃
در عشق اگر چه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن
یادم هست یک دفعه شب ۲۱ رمضان بود که به من گفت:
"بیا مسابقه بزاریم
هرکس بتونه ۱۰۰رکعت نماز بخونه،برنده میشه."
من۲۰،۱۰ رکعت خوندم ، خسته شدم.
اومدم نشستم😔
بعد خودش ایستاد و تموم ۱۰۰رکعت رو خوند.
فکر کنم ۱۲ سال بیشتر نداشت.....✨
•| شهید محمد ابراهیم همت|•
_______
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #هفتم
از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد
و مرا بیدار می کرد
نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی
اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم.
اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود.
بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. ☺️😅هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت.
همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب.😒 حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم.😅
نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند.😍 چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد.😊
به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود.😣😓
صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد💐 و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد.
من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم😊گذاشتم.
کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود.😍 ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.😒
ــ بشین دخترم...
سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت.😅 مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت:
ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید
پدرم گفت:
ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی...
ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟!
پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت:
ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟
صورتم گل انداخت.☺️ نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!!
ــ والا چی بگم؟؟!!🙈
سلما به فریادم رسید و گفت:
ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن.
پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم.
"واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود"
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh