✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_ودو
صالح آرام و قرار نداشت.
آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩
سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت.
علیرضا مدام دلداری اش می داد😒 و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️ قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد.
ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه.
ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره.😒
ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒
ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره.. بعدش که بچه.. اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون..😞 بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم. سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟😭
اشکش سرازیر شد و ادامه داد:
ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😞
ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم.😊 تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید تو اگه #محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه.😊 ان شاء الله این #بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم.
چشمان سلما همچنان خیس😢 و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود.
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#پیام_معنوی
💌ثمره ی ادب در برابر خداوند
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
{🎊🎉🎊🎉}
🍃مۅسایـ💖ــے ۅ دَر ۅادےِ طۅر آمَده اے
🌸خۅرشیـ✨ـدے ۅ دَر هالہ نۅر آمده اے
#میلادبابرکتامامموسیکاظممبارک🎈✨😍
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
•°•°🌸🎊°•°•
🌸 امام کاظم (ع) میفرمایند:
🌸 یاد کردن نعمت های الهی، شکر است
🌸 و ترک آن ناسپاسی است
[وسائل الشیعه /۴/ ۱۰۵۹]
#حدیث
دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست🌸
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
سری دوم وظایف شیعیان در عصر غیبت در کلام امام رضا (ع) 🌺
۸_ سعی و تلاش در جهت تقویت و تکمیل ایمان🌱
{بحارالانوار، جاد۷۸،ص۳۴۸}
۹_ حفظ کرامت و بزرگواری خود🌹
{مستدرک الوسائل، جلد۱،ص۵۴۱}
۱۰_ رعایت تقوا🍃
{ اعلام الوری،ص۴۰۸}
۱۱_ عمل به تقیه🌼
{ رساله مرحوم شیخ مرتضی انصاری درباره ی تقیه،از ملحقات مکاسب}
۱۲_ آشنایی با رمز و راز عشق آموزی🌸
{ کمال الدین،جلد۲،ص۳۷۰}
۱۳_ تواضع و رعایت ادب در برابر شنیدن نام حضرت صاحب الامر🌷
{ اثبات الهداه،جلد۳،ص۴۷۷}
۱۴_ حضور در مجالسی که فضایل و مناقب آن حضرت ذکر میشود.🌿
{ کافی،جلد۱،ص۴۵وص۲۷۸}
#به_وقت_امام_زمان 💌
__________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارونه بارونه بارونه... •{🌈}•
امشب خوشیمون فراوونه •{😇}•
موسی بن جعفر آقامونه. •{✨}•
#کلیپ
#حضرت_عشق
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
‼️یـادشـان رفت،یـادمـان نـرود...
#ادامه:
فضای مدینه را پر از وحشت و ترس کرده بودند😱. اهل خانه و رفت و آمدها رصد می شدند😨. همه سکوت کرده بودند😫. حتی آدم هایی که خودشان را از بزرگان صحابه ی پیامبر💚 صلی الله علیه وآله میدانستند. مقابل دستورخدا✨ ساکت شده بودند😡. محبتشان به پیامبر🌸(ص)تاهمین جا بود و بیشتر پیش نرفتند😞. عقب نشینی شان چشمگیر بود😔. فاطمه💖 سلام الله علیها اما نیمه شب 🌙همراه امیرمؤمنان 💚شد. درِ خانه ی تک تکِ بزرگان رفتند.🏠
نه یک نفر، نه دونفر، چهل نفر...‼️
نه یک شب،نه دوشب،شب های متوالی تا چهل شب... دَر 🚪که میزدند،صاحب خانه میپرسید،
کیستی؟ فاطمه💐(س)جواب میداد:
ـ دختر پیامبرخدایم😍،فاطمه🌸. درِ خانه را به روی فاطمه (س) باز میکردند. اما اگر عـلـی💚 (ع)میگفت...😔
فاطمه ی زهرا❤️ میپرسید: ـ مگر در غدیر تو بیعت✊ نکردی؟مگرسخنان رسول خدا🦋 را نشنیدی؟مگرسخنان رسول خدا سخنان خدا✨نبود؟ پس...
آنها اما به جای ابراز شرمندگی از کوتاهی و خیانت در امانت رسول خدا، به جای آمدن پای رکـاب ولـیّ خـدا✨ می پرسیدند: ـ کس دیگری هم می آید؟ یا میگفتند: ـ دیگربیعت کرده ایم!😡😔
فـقـط سـلـمـان💖 می آمد با مـقـداد❤️ . ابـوذر می آمد با زبـیـر و عـمـار ...🌸
عـلـی💚 علیه السلام که تنهای تنها شد😭، یاران که خوابِ راحت را طلب کردند😞، دختر رسول خدا 🌸که دید هیچ حرفی و هیچ همت و هیچ مردی در میان نیست.....😢
آنها، همان هایی که حکومت را گرفته بودند
پرروترشدند، رفتند سمت دهکده ی فـدک ...😱 کارگران فاطمه 💖سلام الله علیها را اخراج کردند😡 و فدک را اشغال کردند😣. فاطمه🌸 (س)رفت دنبال حقش. به ابوبکر فرمود: ـ من سند فدک را دارم .
گفت: ـ پیامبران از خودشان ارث نمیگذارند.
فرمود: ـ پس آیه ی قرآن چیست که خدا✨ میفرماید:🌿
داوود از خودش ارث به جا گذاشته است؟
گفت: ـ شاهد بیاور.
فرمود: ـ علی💚 و ام ایمن شاهدند.
گفت: ـ علی شوهرت است، شهادتش قبول نیست. ام ایمن هم زن است. شهادت زن حساب نیست.
من بلد نیستم روضه بخوانم....😞
عـلـی💚 ،ولـیِّ مـنـتـخب خـدا بـود و فـاطـمـه💖 سلام الله علیها سـرور زنـان اهـل بـهـشـت ...😍
علی،((لافتی..)) در شأنش آمده بود، فاطمه (س)
علتِ خلقت حساب شده بود...🌸💐
روضـه خواندنی نیست،فهمیدنی است...
آسـمـان☀️☁️ و زمـیـن 🌍گـریـه میکنند😭، بر فـاطـمـه سلام الله علیها و حـسـیـن (ع)
برگرفته از کتاب ✨ مادر ✨
نام پدیدآور: نرجس شکوریان فرد🌱
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
یـاایہاالعزیـ🌸ــز
مـا بـےتـو خستہایـــمْ✨😔
تــو بـے مـا چگــونہاۍ؟💔
#حاجیمونه
#حاج_قاسم🍃🙃
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#رهبرانه 🎊🎉
سی و پنج سال مبارزه، مجاهدت، زندان رفتن، بارها تبعید شدن، در یک محیط رعب زندگی کردن، دوستان زیادی را با زحمت جمع کردن، احکام الهی را در زیر فشار اختناق دستگاه حاکمِ آن روز منتشر کردن و عمری را با این شیوه گذراندن. این یک خصوصیت از خصوصیات زندگی موسی بن جعفر (ع) است.
[رهبر انقلاب- ۱۳۶۴/۰۱/۲۳]
خۅش بہ حال دِل مَن مِثلِ تۅ آقا دارد
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
ۅاقِعاً دِلۅاپَسیـ😭ــمْ آقــ✨ـا مُحَرَمْ با خۅدَت
۱۱.روز.تا.ماه.عَزاےِ.اَربابـــ💔😔
#محرم🍃🖤
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_وسه
صالح، پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد. خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم.
خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم. قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم 😊و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد.
به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم.☺️
لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد.
ــ سلما جان... هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده😔
صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود.😢😭صالح سلما را بوسید و او را راهی کرد.
بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت.
حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود.
صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد.😒
خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم:
ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.😁
صالح لبخندی زد و پدر جون گفت:
ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها.😊
صالح بغض داشت😢 و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:
ــ خدا نکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالاهم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم.
_صالح جان...☺️
ــ جانم.
ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن.😁 خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو
فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند.
سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_وچهار
تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و جواب دادم.
ــ الو... بفرمایید
ــ سلام خانوم. منزل آقای صبوری؟
ــ بله بفرمایید.
ــ از حج و زیارت تماس می گیرم. لطفا فردا بین ساعت 10تا11 صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند.
ــ بله، چشم... بهشون میگم.
تماس قطع شد.
نمی دانستم سازمان حج و زیارت🕋 چه ربطی به صالح می توانست داشته باشد؟؟؟!!! 😟
صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم. اوهم متعجب بود و گفت:
ــ چند وقته تماس نگرفتن
ــ مگه قبلا مراجعه کردی؟
ــ چندین سال پیش پدر جون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متاسفانه عمر مامان...سازمان می خواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدر جون نذاشت. گفت اسم منو به جای مامان بنویسن. حالا یه دوسالی هست که تماس نگرفتن. باید فردا برم سری بزنم.
ــ گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هردوتاتونو گفتن. فردا بین 10 تا 11 صبح.
فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت. پدر جون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند.
صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت. نمی دانستم چرا حالش ثبات نداشت.
ــ خب چی شد صالح جان؟😟
ــ والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم😳
ــ واقعا؟؟؟؟😍 به سلامتی حاج آقا...
پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:
ــ دست خالی اومدی؟ پس شیرینیت کو؟؟؟؟☹️
ــ مهدیه
ــ چیه عزیزم؟
ــ پدر جون رو چیکارش کنیم؟ دکترش پرواز رو براش منع کرده😔 نباید خسته بشه و مناسک حج توان می خواد اگه بفهمه خیلی غصه می خوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج؟؟؟ 😒خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟
چه می گفتم؟ راست می گفت.
اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید، باید گوشه ی خانه با حسرت می نشست.
ــ حالا مهدیه نمی دونم چیکار کنم؟تکلیفم چیه؟🙁
ــ #توکل کن... هر چی #خیره همون میشه ان شاء الله...🙏 من برم غذا رو بیارم. پدر جون هم گرسنه ش بود.☺️
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#پیام_معنوی
💌شکر فقط یک رفتار ساده نیست!
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
سری دیگر از وظایف شیعیان در عصر غیبت در کلام امام رضا (ع) 🍃
۱۵_ انشاد شعر، و سرودن آن در فضایل و مناقب ولی عصر 🌼
۱۶_ گریه کردن، گریاندن، خود را شبیه گریه کنندگان درآوردن در فراق آن حضرت، و نیز محزون بودن در غمها و مصائبی که بر آن حضرت رسیده است.🖤
۱۷_ تلاش و کوشش در جهت حفظ پشتوانه ی استقلال بیت المال مسلمانان با پرداخت خمس🌷
۱۸_ بزرگداشت شعایر اسلام ( انجام حج و عمره و...)🌹
۱۹_ حج رفتن به نیابت از آن حضرت، و فرستادن نایب🌻
۲۰_ مداومت در انجام امور خیر🌳
۲۱_ خود را در محضر امام زمان دیدن🍃✨
🍂🍂🍂
°|وسائل الشّیعه، جلد ۱۰،ص ۴۶۷|°
°|بحارالانوار، جلد ۴۴،ص ۲۷۸، حدیث ۱|°
°|مستدرک الوسائل، جلد ۶، باب ۳، ص ۳۷۵ (ابواب انفال) حدیث ۲|°
°|مسند امام الرضا، جلد ۲، ص ۲۱۸|°
°|التهذیب، جلد ۸، ص ۴۰|°
°|بحارالانوار، جلد۷۴، ص ۸۸|°
°|بحارالانوار، جلد۴۹، ص ۹۸|°
🍂🍂🍂
#به_وقت_امام_زمان 💌
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#رهبرانه 🌸🌙
قرآن مثل کتاب معمولی نیست که آدم یک بار بخواند، بعد ببندیم بگذاریم سر جایش؛ نه، این مثل آب آشامیدنی حیاتبخش است. همیشه مورد نیاز است، تأثیر آن تدریجی است، نهایت ندارد.
[۱۳۸۸/۵/۳۱-رهبر انقلاب]
خۅش بہ حال دِل مَن مِثلِ تۅ آقا دارد
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
#خطبه_غدیر •💚•
بخش پنجم: تاکید بر توجه امت به مسئله امامت
هان مردمان! این علی یاورترین، سزاوارترین و نزدیک ترین و عزیزترین شما نسبت به من است. خداوند عزّوجلّ و من از او خشنودیم. آیه رضایتی در قرآن نیست مگر این که درباره ی اوست. و خدا هرگاه ایمان آوردگان را خطابی نموده به او آغاز کرده [و او اولین شخص مورد نظر خدی متعال بوده است ] . و آیه ی ستایشی نازل نگشته مگر درباره ی او. و خداوند در سوره ی «هل أتی علی الإنسان» گواهی بر بهشت [رفتن ] نداده مگر بری او، و آن را در حق غیر او نازل نکرده و به آن جز او را نستوده است.
#فـقـطحـیـدرامـیرالمـومنـیـناست 💚
#حضرت_عشق
غدیر.را.نشناختند.کربلا.رخ.داد 🍃
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
دلتَنگ گریـــہ هاےِ محَرمْ شده دِلَمْ
ما را ڪہ مجیر ۅ اَجرنا عۅض نڪرد
۱۰.روز.تا.ماه.عَزاےِ.اَربابـــ💔😔
#محرم🍃🖤
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
🌸✨تۅصیہ رهبر انقلاب براےِ دفع بلا✨🌸
🍃دعاےِ هفتمْ صحیفہ سجادیـ💚ــہ🍃
💖✨یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.
💖✨ ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.
💖✨ فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.
💖✨أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ
💖✨وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.
💖✨ وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.
💖✨فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.
💖✨فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.
💖✨ وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.
💖✨ فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.
دِلچَسب تریـــن زمْزمہ ایـ😍ــنجا صلۅات اَست
💚🍃✨🌱👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_وپنج
صالح در تکاپوی اعزام به حج بود
و حسابی سرش شلوغ شده بود. خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود.
به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه #حلالیت طلبیده بود.🙏
همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود.😢
حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود.
پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت:
ــ خیره ان شاء الله.😔
روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟!😢
این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش.
صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که #پاک و #طاهر بازگردد.☺️ مثل طفلی تازه متولد شده...
دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه...
نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند. توی فرودگاه✈️ همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز.✈️ خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد.
دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد.😔
اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد.
صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند.😢 لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد.
ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه😭
ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه.😢 #قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه #حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش...
با همه خداحافظی کرد و به من رسید.
ــ مهدیه جان😒❤️
ــ جانم عزیزم😭
ــ هر بدی ازم دیدی #همینجاحلالم_کن.😒 زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و... خدا منو ببخشه😢
بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود.
ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره.😊
پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت:
ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم.
دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم.
آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم💔😔😢
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh