eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
307 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
.•°🕊°•. بایـد سنگری در تنگه چذابه ساخته می‌شد تا پناهگاهی برای نیروها باشد. آتش دشمن بسیار سنگین بود. نمی‌شد به این کار ادامه داد. تعدادی از بـچه‌ها زخمی و شهید شده بودند. 🥀 نیرو‌ها را جمع کرد و گفت: 🗣 بیایید دعای فـرج بخوانیم. دعا که تمام شد، آتش دشمن هم قطع شد. 🌿 •شهید‌قربانعلی‌عرب 🌿 •کتاب این‌عمار ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
چه خوب گفت سردار دلها ! شرط شهید شدن ؛ شهید بودن است :)❤️ ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
ای بازگرداننده‌ی آنچه از دسـت‌رفته است. ❤️🌿 [دعای‌مشمول] ••• __________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
زیارت آن حضرت از قبر ابی‌عبدالله الحسین و سایر معصومین✨ 🔸شاهد بر این معنی مطلبی است که در بحار ضمن بیان واقعه جزیره خضراء آمده که...: 💚سید شمس‌الدین در پاسخ راوی که پرسید: آیا ✨امام (عجل الله تعالی فرجه الشریف)✨ حج انجام می‌دهد؟🤔 💫فرمود: دنیا برای مؤمن یک گام است...👣 آن وقت نسبت به کسی که دنیا جز به وجود او و پدرانش برپا نیست💞 چطور؟🌱 آریــــــــ☝️ او هر ساله حج بجا می‌آورد...🌿 و پدرانش را در مدینه و عراق و طوس زیارت می‌کند...✨💛 ~| بحارالانوار: ۱۷۴/۵۲ |~ 💌 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : علی قدم هایم را باسختی برمیداشتم🚶‍♂ ٬سخت بود نبود فاطمه😔٬ رفته رفته این محبت الهی در وجودم وسیع تر میشد و قلبم را تسخیر میکرد💓؛ پشت شیشه فاطمه ام را میدیدم✨٬خنده هایش را به یاد آوردم☺️ ٬لبخندی کج و کوله گوشه لب هایم نقش بست 🙂.آرام نفس میکشید😔٬معصومانه چشم هایش را روی هم گذاشته بود😞٬او به خاطر من خودش را جلوی کامیون انداخته بود 🚛 ٬چه زیبا شده بود با آن چادر رنگی😍 اما وقت نشد به او بگویم...😞😢 صورتش خراشیده شده بود😱٬سرش را باند پیچی کرده بودند🤕٬لوله ای در دهانش گذاشته بودند احساس میکنم اذیتش میکند... اه چقدر بیرَحمند😫 ٬دست هایم روی شیشه بود ، خودم را گناهکار میدانستم😣 و به ماشینم لعنت میفرستادم🚗٬ دو هفته گذشته بود🗓 و هنوز فاطمه ام چشم باز نکرده بود😭٬خانواده اش وقتی امدند به جای پرسیدن حال دخترشان مامور آورده بودند 😣و پدر فاطمه مرا به لگد بست ومن دم نزدم حتی از خود دفاع هم نکردم چون من مقصر بودم...😓😞 به ماشین که رسیدم لگدی محکم به اندامش انداختم 🚗 درش را که باز کردم بوی فاطمه ام را میداد ٬بغضم سرباز کرد و سرم را روی فرمان گذاشتم😭 نمیدانستم آنقدر دوستش دارم٬اما هنوز به او نگفته بودم.. لعنت به من😫. گلی🌹 که برایش خریده بودم روی صندلی بود. اما چه فایده او نیست که با لمس دستانش بر روی گلبرگ ها به آنها زیبایی ببخشد😍. او نیست که با ذوق دخترانه اش عطر گل را با ولع ببوید🤩٬او نیست که با چشم هایی که حتی به وضوح نمیدانستم قهوه ایست یا عسلی قدر دان به من نگاه کند☺️. دلم تنگ است😢٬دلم تنگ است برای بودنش ٬ برای آن چشم های قهوه ای عسلی ؛آری فاطمه جان کجایی که علی بدون تو نفس کم اورده..😫 به خانه میروم....🚶‍♂ ٬همان پیراهن و شلوار انتخاب فاطمه را میپوشم ریش هایم بلندتر شده اما رمقی برای مرتب کردنشان ندارم ٬چه بهتر..😪 انگشتر عقیق که فاطمه ام برایم خریده بود به دست میکنم ٬ از عطری که او دوست داشت به ریش هایم کشیدم٬ برای دیدنش آماده میشدم پس باید بهترین باشم ٬ پزشک معالجش گفته بود که امروز میتوانیم ملاقاتش کنیم٬👨‍⚕ هوا رو به سرما میرفت🌨؛ سوار ماشین شدم و به سمت گل فروشی فرمان را کج کردم رفتم و برایش گل نرگس🌼 که عاشقش بود خریدم✨ ٬به گل نرگس حسادت میکردم که فاطمه ام اینطور عاشقشان بود❤️. راهم به سمت بیمارستان کشیده شد همه چیز حاضر بود برای رؤیت ماهم...😍 -سلام زینب جان -سلام ٬ به به چه خوشتیپ کردی برادر😉 -برای فاطمس.. زینب بغض گلویش را گرفت😞 و چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد😭 -گریه نکن خواهرم عه چرا اخه. من برم ببینمش با اجازه.. -داداش صب.. صدای پدر فاطمه راشنیدم که پشت سرم ایستاده بود ٬عصبی نفس میکشید سلام کردم خواستم رد شوم که بازویم را محکم چسبید😢 -کجا با این عجله؟😠 -میخوام فاطمه خانومو ببینم🙁😥 -د نه د نمیشه٬خیلی پررویی که فکر کردی اجازه میدم بهت..😡 -یعنی چی؟چرا اجازه نمیدید؟😟 -واسه این یک مشت حواله صورتم کرد😱 اما اینبار تسلیم نمیشدم دلم آرام نداشت بازویم را محکم کشیدم وبه سمت اتاقش دویدم....🏃‍♂ به پشت پنجره که رسیدم... دایی فاطمه مرا محکم به دیوار کوبید لحظه ای نفسم رفت..😖دوباره به سمت اتاق دویدم در را باز کردم و فاطمه را صدا زدم با تمام وجودم از او میخواستم بلند شود😢 ٬بلند شود و بگوید من حتی راضی نیستم خط کوچکی روی صورتت بیفتد ، بیدار شود و بگوید چقدر عاشقش هستم❤️ بگوید علی بی من میمرد بگویدددد.😭 من را کشان کشان به بیرون میبردند و من دیوانه وار فاطمه را صدا میزدم😣 که صدای دستگاه کنارش بلند شد ، پزشکان به سمت فاطمه دویدند🏃‍♂ دستان من رها شد اما اینبار حراست بیمارستان من را به بیرون کشیدند👨‍✈️٬ پشت شیشه میکوبیدم و آرام نداشتم.. به روی زمین افتادم و جدم را قسم دادم به بودن فاطمه به نفس کشیدنش💚 ٬فاطمه زهرا را به حسینش قسم دادم به زینبش به حسنش ..😭 درحالی که در راهرو سجده کرده بودم دستی روی شانه ام نشست سرم را که بلند کردم دکتر را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد...😊 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻 راوی : علی سرم را بالا اوردم دکتر مرادی را دیدم ٬ لبخندی به لب داشت سریع ایستادم و منتظر نگاهش کردم✨ -شادوماد مژدگونی بده😊 -واقعااااا؟؟😳😊 -چی واقعا؟ -بهوش.. -ای کلک بدون شیرینی؟😁 قلبم💓 روی هزار رفت... همانجا سجده کردم و خدارا هزاران بار شکر کردم .😍😍 -کی میتونم ببینمش؟🤔 -هول نکن شادوماد باید وایسی تا از ریکاوری دربیاد.😁 -خدایا شکرررت٬ممنونم دکتر ممنونم❤️ -مبارکت باشه گل پسر😉 نگاهی قدردان به آقاای مرادی انداختم... و سریع به شیرینی فروشی کنار بیمارستان رفتم و کل بیمارستان را شیرینی دادم🍰🍰٬ مادرم نذر زبح گوسفندی برای حسینیه داشت🐑 و زینب هم خودش را در نمازخانه حبس کرده بود و نماز شکر میخواند😍 ٬باباحسین هم نذری کرده بود که به کسی نگفت💚 همه عاشقانه فاطمه را دوست داشتند ومن برایش دلم هرلحظه میرفت💗💗💗.به سمت اتاقش حرکت کردم🚶‍♂ خبری از خانواده اش نبود هنوز نرسیده بودند ٬در زدم و در را آرام باز کردم و در دستم گل نرگسی جاخوش کرده بود🌼🌼. در را که بازکردم فاطمه ام را روی تخت دیدم...😍 سرش را به سمتم آرام برگرداند چشم هایش سرد بود انقدر سرد که لحظه ای یخ زدم😥٬جلوتر رفتم لبخندی پهن زدم و سلام کردم😊٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬😟تعجب کرده بودم نکند...😱 -فاطمه خانوم؟😊 -شما کی هستید؟جلو نیاید -فاطمه...😟 -جلو نیااااااا😨😭 -باشه اروم باش٬ من علیم نمیشناسیم؟تروخدا نگو نمیشناسی که..😭😭 -نه نمیشناسممم ٬پرستااار بیا اینو بندازین بیروون فاطمه ام مرا نمیشناخت...😭😭 دست هایش را جلوی چشمانش گرفته بود و جیغ میزد😢٬از من ، از علیش فرار میکرد انگار از من متنفر بود٬😣 خدایااا فاطمه ام را به من برگردان✨ ٬پرستار مرا به بیرون هدایت کرد دستانم سرد شده بود سرم گیج میرفت ٬به دیوار تکیه زدم و زانوانم خم شد ٬نمیتوانستم٬نه تحملش را نداشتم این دیگر آخرین ضربه بود که مرا به راند آخر کشیده بود. فاطمه مادر و زینب راهم نشناخت ..‌.😖😖 به سمت اتاق دکتر مرادی رفتم🚶‍♂ که همان حرف های همیشگی را زد و گفت مدتی کسی را نمیشناسد اما میتوان با نشانه های قبلی کم کم حافظه اش را برگرداند🧠 و اضافه کرد که بروم و خدا راشکر کنم که فاطمه ام فلج نشد و این خطر از او گذشت💛. نه میتوانستم به دیدن فاطمه بروم نه به خانه تصمیم گرفتم به حرم شاه عبدالعظیم بروم تا کمی آرام شوم.✨ در حیاطش قدم میزدم و لحظه ای تصویر فاطمه از جلوی چشمانم کنار نمیرفت .دلم برای دیدنش پر میکشید😭 ٬نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم چون دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و مرا...😪 بغض گلویم را گرفت😞 به ضریح رسیدم و به او چنگ زدم خدارا از تمام وجودم صدا زدم و کنار خدا اعتراف کردم بلند اعتراف کردم که خدایا من آری من دیگر دوستش نداشتم بلکه وجودم به وجودش وابسته شده بود✨٬خداراشکر کردم که فاطمه ام نفس میکشد و چشم های عسلی -قهوه ایش را بازکرده درست است من اورا نمیبینم ولی بودنش کافیست❤️ ٬کافیست که در زمینی که او راه میرور راه ،میروم٬ درهوای او نفس میکشم و خدایم خدای او هم ✨ آری آرام تر شدم و همه کارهارا به خدا واگذار کردم ...🙃 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌸✨تۅصیہ رهبر انقلاب براےِ دفع بلا✨🌸 🍃دعاےِ هفتمْ صحیفہ سجادیـ💚ــہ🍃 💖✨یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ. 💖✨ ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ. 💖✨ فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ. 💖✨أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ 💖✨وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. 💖✨ وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی. 💖✨فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. 💖✨فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً. 💖✨ وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک. 💖✨ فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. دِلچَسب تریـــن زمْزمہ ایـ😍ــنجا صلۅات اَست 💚🍃✨🌱👇 @hazraate_eshgh
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
#به_وقت_رمان 🌸🌦🌈
به درخواست شما هر شب دو قسمت از این رمان تقدیم تون میشه ✨
بِسْمِ رَبِّ حَضْرَٺِ عِشْـقْ♡؏ج♡✨💚
﷽🕊🌷 🕊🌷﷽ 🌸 ای صاحب صبح و شب بيا دربه دریم 🌼 وز اشک شبانگاه تو ما بی خبريم 🌸 در عصرتو ما دچار حیرت گشتیم 🌼 زین رو ما به خواب خوش غوطه وریم 💚 تعجیل در ظهور و سلامتی مولامون حضرت مهدیـ♡ (عج) پنج ✨🌹 اَللَّهُمَ عَجِلْ لِوَلیِکَ الْفَرَجْ🕊💛 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh