eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
308 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 🌱 میخواست بره مأموریت… گفت: “راستی زهرا…♥️ احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…!” داد زدم: “تو واقعاً‌ 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟!” گفت: “آره…اما خودم باهات تماس میگیرم… نگران نباش…♥️” دلم شور میزد… گفتم: “انگار یه جای کار میلنگه امین…! جاااان زهرا…💕 بگو کجا میخوای بری…؟"‌ گفت: “اگه من الآن حرفی بزنم… خب نمیذاری برم که…♥️ “ دلم ریخت… گفتم: “نکنه میخوای بری سوریه…؟!” گفت: “ناراحت نشیا…آره میرم سوریه…” بی‌هوش شدم… شاید بیش از نیم ساعت… امین با آب قند بالا سرم بود…♥️ به هوش که اومدم… تا کلمه سوریه یادم اومد… دوباره حالم بد شد… گفتم:"امین…واااقعا،داری میر ی ی ی…؟♥️ بدون رضایت من…؟😞” گفت: “زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن… حس التماس داشتم… گفتم: “امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م…🌿 تو میدونی که نفسم بنده به نفست…💕” گفت:"آره میدونم…♥️” گفتم: “پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟” صداش آرومتر شده بود… . عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه . “زهرا جان…♥️ ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه‌ایم…؟ مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم…؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسه… اگه ما نریم و اونا بیان اینجا… کی از مملکتمون دفاع می‌کنه…؟” دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه… خوابی دیده بودم که… نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود… خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست… یه نامه‌ واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود: “جناب آقای امین کریمی… فرزند الیاس کریمی… به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…” پایینشم امضا شده بود… همسرشهید‌امین‌ڪریمے♥️ ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌹•• خـیــال‌روی‌تـــو‌ در‌هــر‌طـریقی‌هـم‌ره‌ماست♥️ ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✨🌼✨🌼✨ در کمال‌الدین درباره آیه شریفه: 《 اَلَّذِینَ یُؤمِنُونَ بِالغَیب》 "آنان که به غیب ایمان می‌آورند." (سوره بقره، آیه ۳) از امام صادق (ع) 🌼 آمده که فرمود: آنکه به قیام قائم (علیه‌السلام) ایمان آورده که حق است.💫 ✨🌼✨🌼✨ 🌼[منبع: مکیال المکارم]🌼 💌 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🕊️ ای نعـمت‌بخـش بی‌حـد و حـسابــ🍃 ای دارای رحـمت وسیـع بی‌پـایـانــ🌸 [جوشن‌کبیر] 💖 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت چایی ها☕️☕️ را روی میز گذاشتم و نشستم،علی هم روبه رویم نشست و گفت: -خانوم جان فردا ناهار شرمنده نمیتونم بیام خونه، کاری پیش اومده باید برم ستاد ،غذارو با مامانینا بخور عزیز,اوناهم تنهان،حاج اقا رفته روستا سر زمین . -باشه اقا.😊 لبخندی زد و در دل من اشوبی راه افتاد. نگاهش به باند پیچی دستم که افتاد به سمتم امد و جلوی پایم زانو زد،با نگرانی پرسید:😨 -چی شده هناس؟چرا دستتو باند پیچی کردی؟ با ارامش گفتم:😊 -نگران نباش سید جان، یکم اب جوش ریخته، خوبم. -اب جوش ریخته؟حواستون کجا بوده خانوم؟چرا مواظب نیستی اخه؟؟؟؟؟🙁 -علی جان گفتم که چیزی نیست. از جلوی پایم کنار رفت و روی مبل نشست. زنگ در به صدا درآمد، علی به سمت ایفون رفت و فهمیدم اقا حامد است.سوییشرتش را برداشت و به پایین رفت... از پشت پنجره به کوچه نگاه 👀کردم زیر نور لامپ های شهرداری ایستاده بودند،علی کلافه بود و دستش را روی صورتش میکشید،اقا حامد هم دلداریش میداد،چه شده بود؟دیگر نمیتوانستم با این همه نشانه به خودم دروغ بگویم، پرده را انداختم و قرص💊 سردرد خوردم، قدم زنان به اتاق رفتم و خوابیدم،چه خوابیدنی... هر نیمه شب پنهان نکن بی خوابی ات را بگذار بر روی زمین بی تابی ات را شبها کم آورده تو و بی خوابی ات را😣 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 💭 در خانه قدم میزدم.. چشمان به قاب عکس عقدمان 💏افتاد که روی میز خاطرات بود. 💭یاد اولین اشناییمان کردم، یادم است روزی که از کنارم گذشتی با صدای بلند گفتم : _هوی عمو حواست نیست؟ حداقل یقتو وا کن خفه نشی ،چشاتم وا کن با کله نری تو دیوار و تو تنها سکوت کردی و حتی سرهم تکان ندادی.از حرکتت حرصم گرفت و گاز دادم و از کنارت گذشتم اما این اخرین دیدارمان نشد.. شبی بارانی 🌃☔️که اسمان بغضش را باریده بود در بزرگراه ماشینم خراب شد و نیاز به باتری داشتم و هرچقدر چراغ میزدم کسی نایستاد،اگر هم می ایستادند پسر های مزاحم کثیف بودند ، تا ماشینی ایستاد و آن تو بودی, اما تو مرا ندیدی و وقتی نزدیک کاپوت شدی لحظه ای چشمت به چشمم افتاد و آن را پایین انداختی.بدون حرف باتری را به ماشین وصل کردی و استارت زدی، من فقط نگاهت میکردم،اما تو حتی یکبار هم نگاهم نکردی، نگاهی که ارزوی هر پسری بود. اما تو وو خیلی فرق داشتی خیلی.. بعد از تعمیر حتی نایستادی تشکر کنم، سوار شدی و راه افتادی ، سریع به دنبالت آمدم و کنار خانه ای ایستادی، پیاده شدی و خانمی در را برایت باز کرد، با تعجب دست بر صورتت کشید و کنار رفت، وارد خانه شدی و در بسته شد, ناخودآگاه درب ماشین را باز کردم و به سمت خانه تان راه افتادم،دستم را روی زنگ گذاشتم، بعد چند ثانیه همان خانم جلوی در آمد و گفت: - سلام،بفرمایید عزیزم - سلام خانوم، پایدار هستم.اومدم تا از پسرتون برای وصل باتری به ماشینم تشکر کنم و هزینش رو بپردازم. - تعمیر؟ - بله در بزرگراه مونده بودم کمکم کردن میشه صداشون کنید؟ - بله دخترم چند دقیقه.. وقتی خواست در را ببند انگار به کسی برخورد کرد و هینی کشید، احساس کردم تو بودی، چون سریع تر از حدمعمول برگشت و گفت: - دخترم نیازی به پول نیست هر انسانی جای پسر من بود همین کارو میکرد، الانم خیلی سرده هوا سریع برو خونه سرما نخوری عزیزم. 😊 از لحن محبت امیزش و نگرانیش برای من، تعجب کردم و گفتم . - چرا .. هیچی بله بلاخره تشکر کنید دوباره ممنونم خدانگهدار. به سمت ماشین راه افتادم و نشستم.از حرکتت که از من فرار میکردی حرصم گرفته بود، عصبانی از خیس بودن لباس هایم لرزی به اندامم افتاد که بخاری ماشین را روشن کردم و دستم را جلوی دهان گرفته و ها کردم تا گرم شود، ترمز را پایین کشیدم و راه افتادم، آهنگ باران تویی از گروه چارتار پخش میشد، به تمام این اتفاقات فکر میکردم که وقتی کلاژ گرفتم نشد! گوشه ای ترمز زدم، انگار جسمی زیر کلاژ بود. دستم را به زیر بردم و آن را بالا آوردم. کیف پولی مشکی، بازش کردم و عکس مادرت را دیدم و عکس اقایی که میانسال بود، انگار پدرت بود، کیف پولت هنگام استارت زدن از جیبت افتاده بود، باید برای پس دادنش دوباره به خانه تان میامدم،هعی. به خانه رفتم و با هزاران فکر و خیال خوابم برد. روز بعد بعد از کلاسم به سمت خانه تان حرکت کردم،کیفم را همراه کیف پولت برداشتم، زنگ را که زدم دختری جوابن در را باز کرد و گفت: - سلام، بفرمااید؟ - سلام خانوم، پایدار هستم، اومدم کیف پول برادرتون که تو ماشینم جا مونده بود رو پس بدم هستن؟ - نه عزیزم نیستن! انگار تعجب کرده بود، البته با طرز گفتن من تعجب هم داشت،احساس کردم در چشم هایم دنبال چیزی میگردد، شاید نامزدت یا حتی همسرت بود , اما باحرفی که زد احتمالاتم را بهم ریخت. - ببخشید برادر من چرا تو ماشین شما بودن؟ خواهرت بود.. چه قدر شبیه.. با لبخندی گفتم: - ماجراش طولانیه فکر نکنم بخوای گوش بدی! - نه بگو اما نه اینجا بفرمایید داخل کسی خونه نیست منم تنهام هم صحبت خوبی پیدا کردم. - نه نه ممنونم مزاح.. نگذاشت حرفم را تمام کنم که دستم را گرفت و با محبت تعارفم کرد به داخل. حیاطتان مرا مجذوب خود کرد, با گل آرایی زیبا و دلربا. حوض ابی که ابی زلال داشت ، این صحنه یکی از فانتزی های ذهنم بود؛ پا به خانه گذاشتیم، من را به سمت هال راهنمایی کرد و به آشپزخانه رفت. خواهرت را میگویم.خانه را از دید گذراندم؛ قاب عکس هایی متعلق به دوران جنگ، قرانی سفید و زیبا با رحلی که ان را در اغوش گرفته بود، فرش های طرح سنتی و پنجره هایی بزرگ و دلربا. انرژی به راحتی درخانه در جان بود و حالم را خوب میکرد. خواهرت با دو استکان چایی آمد و کنارم نشست .با روییی گشاده گفت:😊😀 - اسم من زینبه،خواهر علی اقا هستم و شما؟ 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌸✨تۅصیہ رهبر انقلاب براےِ دفع بلا✨🌸 🍃دعاےِ هفتمْ صحیفہ سجادیـ💚ــہ🍃 💖✨یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ. 💖✨ ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ. 💖✨ فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ. 💖✨أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ 💖✨وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. 💖✨ وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی. 💖✨فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. 💖✨فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً. 💖✨ وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک. 💖✨ فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. دِلچَسب تریـــن زمْزمہ ایـ😍ــنجا صلۅات اَست 💚🍃✨🌱👇 @hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه‌السلام: زمانى كه قائم ما ظهور كند كينه ها از سينه بندگان بيرون مى رود. 📚بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۱۶. 🍃 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 ز گنه خسته شدم، چه کنم؟ eitaa.com/joinchat/4068212797C306b07d007 🍃🌺🍃🌺🍃 چالش لاغری eitaa.com/joinchat/33226821C1bf393d8e8 🍃🌺🍃🌺🍃 پس زمینه های جذاب eitaa.com/joinchat/2790981689Cd54553d4fe 🍃🌺🍃🌺🍃 زیورآلات بسیااااارشیک رزینی eitaa.com/joinchat/4003397694C75f406284d 🍃🌺🍃🌺🍃 حضرت‌عشق eitaa.com/joinchat/1279983663C189df50129 🍃🌺🍃🌺🍃 ساخت استیکر رایگان eitaa.com/joinchat/1445265472Cc040ba17d3 🍃🌺🍃🌺🍃 لباس کودک نازم eitaa.com/joinchat/4274651195C80143b16cb 🍃🌺🍃🌺🍃 |کـشـکـولـ‌ مـعـرفـتـ|مـطـالـبـ نـابـ eitaa.com/joinchat/1735524425C580168b1ed 🍃🌺🍃🌺🍃 ارزانکده به خاطر شما eitaa.com/joinchat/3579445300Cf954b9eae8 🍃🌺🍃🌺🍃 سوال سیاسی eitaa.com/joinchat/1189609543Cb65492aa36 🍃🌺🍃🌺🍃 کار دست گل سر و گل سینه eitaa.com/joinchat/2862481490C8d7b0d2617 🍃🌺🍃🌺🍃 آموزش های آشپزی به همراه فیلم و عکس رایگان eitaa.com/joinchat/4184735819Ce5263f77d7 🍃🌺🍃🌺🍃 ➖➖➖➖➖☄➖➖➖➖➖ ✨تبـادلات لیـستـی مــرصاد لیـسـت شـبانه1399/09/19] @sanagar_8
هدایت شده از تبادل خانه پربازده
﷽ 🌸گلچینی از بهترین کانالهای ایتا💕 🌱 🌸💕عمده سرای برکت "کسب وکار خانگی" ♥eitaa.com/joinchat/2793209937Ccab2a5df4e ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌸💕شھیدشهیدھ ♥eitaa.com/joinchat/242352213C9b46d098cd 🌸💕صدف ♥eitaa.com/joinchat/3868262459C555e69962b 🌸💕تو هم بیا سرباز مهدی عج شو ♥ eitaa.com/joinchat/3106078804C29d3d14ce4 🌸💕مدافعانه~چادر ♥eitaa.com/joinchat/3808821323Cf4041b9798 🌸💕کهکشان دخترانه ♥eitaa.com/joinchat/2107899966Caf9a7556b5 🌸💕گالری هنری لیندا (دوخت سرویس آشپزخانه) ♥eitaa.com/joinchat/915210299C5154940745 🌸💕حضرت‌عشق ♥eitaa.com/joinchat/1279983663C189df50129 🌸💕آشپزی آسان، بدون فر ،دستورات یلدایی ♥eitaa.com/joinchat/4180082768Cfca662be1f 🌸💕آموزش ادیت ♥eitaa.com/joinchat/3628597330Cbafd960b44 🌸💕فروش لوازم آرایش اوریفلیم ترکیه ♥eitaa.com/joinchat/2945056811Cb6b5fcc3b2 🌸💕گل های طبیعی کار دست ما ♥eitaa.com/joinchat/631504929Cb5ac01fb83 🌸💕پوشاک شیک پوش ♥eitaa.com/joinchat/144113733C386fe1e8eb 🌸💕زێࢪ ݜێࢪۅۅنێ ♥eitaa.com/joinchat/2534015051C6ac0959c85 🌸💕ځـضࢪٺ باࢪاݩ°عج ♥eitaa.com/joinchat/619511887C1c1806f809 🌸💕کانال استیکرهای رنگارنگ ♥eitaa.com/joinchat/2618228794Ca3dbfffd15 🌱 🌸💕شیک ترین لوازم لوکس خانه و آشپزخانه ♥eitaa.com/joinchat/578289696Cb88f59cec7 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻شرکت در تبادلات پربازده↙️ 🆔 @tabadolkhane‌‌‌‌
☘️ بسم رب المَهدی ☘️
اݪهـــے!✨ ڪسےتَحْـبِسُ‌الدُّعـٰانشـۅد! اݪهـــے!✨ ڪسـےآرزوبہ‌دݪ‌ڪربلانشـود...🍃🧡 ✨🌿🌸 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
[ 🍃🍄🍃 ] ❥⇜ وَلَهُ الْكِبْرِيَاءُ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ⇝❥ ﻭ ﻛﺒﺮﻳﺎﻳﻲ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻭﻳﮋﻩ ﺍﻭﺳﺖ ،🌌 ﻭ ﺍﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ 🙂 *┄┄┄┅═✧❁♥❁✧═┅┄┄┄* @hazraate_eshgh *┄┄┄┅═✧❁♥❁✧═┅┄┄┄*
💖 امام سجاد (ع) فرمودند: 💖 نشـانه‌های مومـن پنج چیز است: 🌸 پرهـیزکاری در خلـوت 🌸 صدقه در حالت نیازمندی 🌸 ‌شکیبایی هنگام مصیبت 🌸 بردبـاری هنگام خشـم 🌸 و راستگویی هنگام ترس [الخصال،ص۲۴۵] ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
اۍکہ‌برتربٺ‌مݩ‌میگذرۍروضہ‌بخواݩــ💛✨ نام‌زینب‌(س‌)شنومْ‌زیرݪحدگریہ‌کنمْـــ🍃💔 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇️☘️|•• داستان شما، داستانِ شخص خودتان هم نیست؛ هر انسانى، در فضاى پیرامون خودش تأثیر می‌گذارد و هر چه شخصیّت او قوی‌تر و محکم‌تر باشد، شعاع این تأثیرگذارى وسیع‏‌تر می‌شود..... [۱۳۸۰/۷/۱۲-رهبرانقلاب] 🌸 🌸 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
پیاده‌کہ‌شدم‌بہ‌سمٺ‌حرم‌حضرٺ‌زینب‌{س‌}راه افتادم‌🚶‍♂. واردکہ‌شدم‌بہ‌درب‌چوبی‌بزرگ‌ورودۍتکیہ‌ دادم بعدسلام‌بہ‌بی‌بی‌جانم‌گفتم:قرباݩ‌صلابٺ‌وصبرتاݩ خانم‌جاݩ✨🌸🌿،شمابہ‌دݪ‌اهل‌کارواݩ‌آرامش دادیدوپناه‌بچہ‌هابودید...😍❤️ صحݩ‌وسراروضہ‌مجسم‌بود😢. حال‌وهوای‌چشم های‌مݩ‌حسابےبارانی‌شد😭بہ‌برکٺ‌همیݩ توسݪ،قبل‌ازورودبہ‌حرم‌آرامش‌پیداکردم☺️💛. واردحرم‌مطهرکہ‌شدم،گوشہ‌دنجی‌براۍنمازودعا✨خواندݩ‌پیداکردم💙🦋 .درحال‌وهوای خودم‌بودم‌کہ‌حس‌کردم‌کسی‌سرشانہ‌ام‌میزند... سرم‌رابالاآوردم،چشم‌های‌ریزسیدعلی‌راازپشت قاب‌درشٺ‌عینکش‌دیدم🤓 .سیدعلےخندیدو گفٺ:بہ‌بہ‌سلام‌،رسیدݩ‌بہ‌خیر🙈،خوبیہ‌حرم‌عمہ‌ جانم‌اینہ‌کہ‌آدم‌آشناهاش‌راپیدامی‌کنه🤩💛". سرم‌راتکان‌دادم‌وگفتم:خوبی؟تواینجاچی‌کارمی کنی؟😍 کنارم نشسٺ‌وگفت:اومدم‌زیارٺ✨. سرم‌رابہ‌دیوارتکیہ‌دادم‌وازاوخواستم‌برایم‌روضہ‌ بخواند. سیدعلی‌هم‌شروع‌کردبہ‌خواندن‌روضہ‌حضرت زینب سلام الله علیها😭🕊... *💙☺️ 🌿🌸* ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایـن خواهش قـلبمه ♥️ شـب‌جمعه حـرم بیـام🍃 💙 🦋 •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈• @hazraate_eshgh •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
🍁🧡🍁🧡🍁 🧡 🍁 🧡 *محنـ💔ـت آن حضرت* از امام‌صـادق (ع) روایت شده که فرمود: "هرگاه قـائم (عج) بپاخیزد از جاهلان مردم، بیشتر از آنچه رسول خدا (ص) از جاهلان جاهلیت صدمه کشـید‌،••• محنـت می‌بیند.🥀" فضـیل گوید: عرض کردم: این چگونه است؟ 🤔↓ فرمود: *رسول خدا (ص) در حالی به سوی مردم آمد که سنگ و کلوخ‌ها و چـوب های تراشـیده را می‌پرستیدند، ولـی هنگامی که قائـم ما بپاخیزد، در حالی با مردم مواجه می‌شود که همه آنان کـتاب خدا را علیه او تأویل می‌کنند و با آن بر او احتجاج می‌نمایند.* °•الغيبة النعمانی، ۲۹۶•° °•منبع: جمع آوری شده از کتاب مکیال المکارم•° 💌 🧡 🍁 🧡 🍁🧡🍁🧡🍁 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
ای نـور حقیقی ✨ و ای منـزه از توصیف 💫 ای پیش از همه سلسـله 🌿 و ای بعد از همه موجودات پسین ♥️ [دعای‌کمیل] ••🌙 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
7820488_658 (1).mp3
3.02M
♪🖇🌱 یـه خیابـون بهـشـتیــــ🌙 اسمش بین‌الحرمیـنه هرکجاش که پا می‌زاری••• جا قـدم های حسینهــ♥️ با نوای مهدی‌رسولی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت - خوشوقتم زینب جان، 😊من فاطمه پایدار هستم, - چه اسم زیبایی داری فاطمه جون ..😍 - ممنونم.😊 -خبب چیشد که با برادر دست پا چلفتی بنده آشنا شدی؟😄 با تعجب از خنده ریسه رفتم😂 و زینب هم خندید، به تو گفت دست پا چلفتی ،انتظار این راحتی را نداشتم و حال خوبی به من دست داد، شروع کردم به تعریف کل داستان تا به حال... خنده بر لبان زینب نقش بسته بود،امد چیزی بگوید که زنگ در به صدا درآمد من سریع بلند شدم و ترسیدم،نمیدانم چرا؟از اینکه تو باشی و از دیدن من عصبانی شوی و پا به فرار بگذاری.. زینب گفت _بشین😊 و خودش به سمت در رفت..صداها به گوش میرسید،تو بودی،نه خدای من ..سریع کیفم را برداشتم که بروم ، زینب امد و گفت:😁 - چرا بلند شدی بابا؟ از داداشم میترسی؟ سریع گفتم : _اره. خنده اش گرفت و گفت _بابا اینجوری نبینش ،😁 خیلی دلش کوچیکه بخدا. ولی کلا با دخترا سرسنگینه . - خب من برم دیگه دیرم شده کلاس دارم. - عه کجا .🙁 - باید برم زینب جان ممنون از پذیراییت .😊 - خب دودیقه وایسا. امد و رو به رویم ایستاد و گوشیش را درآورد. - خب شمارتو بهم بده اگر مایلی، خیلی دختر خوبی هستی، دوست دارم بیشتر باهات اشنا بشم. کمی تردید کردم اما گفتم باشه.شماره را دادم و خداحافظی کردم. خواستم سوار ماشین شوم که تو را دیدم,به دیوار تکیه داده بودی و سرت پایین بود،هه منتظر رفتن من بودی، در دلم گفتم: _خب بابا عمو، فکر کرده کیه افتخار نمیده .اه پسره امل.. سوار ماشین شدم و گاز را تا جا داشت فشار دادمو سریع شتاب دادم و از کنارت لایی کشیدم، احساس کردم خودت را عقب کشیدی و رفتنم را نگاه میکنی. حتما باز میگویی استغفرالله . به خانه برگشتم. از آن روز دوماه گذشته بود و رابطه من و زینب خیلی خوب شده بود، درحدی که باهم بیرون میرفتیم و به خانمان آمده بود،دختر خوب و سرحالی بود، برعکس عقیده من نسبت به چادری ها خیلی به روز هم بود، اما یکسری چیز هارا ارزش میدانست،که این ارزش هارا به من میگفت و من هرروز به آن ها فکر میکردم.. دو ماه که گذشت مادرت ناگهانی به خانه مان زنگ زده بود برای .. خواستگاری! آن روز از تعجب شاخ درآورده بودم،پدر مادرم که درباره تان تحقیق کرده بودند سریعا مخالفت کردند.. 😠✋ این مخالفت تا دوماه بعد طول کشید، دوماهی که گنجم را پیدا کردم... به خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم به خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه یادت می گذارم به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید با صدای در از خاطرات بیرون آمدم... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh