1_2524273369.mp3
12.48M
#مقام_عرشی_حضرت_زهرا "س" ۵
✨ #سبک_زندگی ما در دنیا،
تعیین کنندهی میزان بهرهی ما از شفاعت حضرت زهرا سلاماللهعلیها در آخرت است!
گاهی آنقدر بد زندگی میکنیم؛ که ایشان میفرمایند؛
بسبب اعمال شما در دنیا،
در قیامت، به اندازه سیصد هزار سال میان من و شما فاصله میافتد...
✦ سبک زندگی ما، به کدام سمت میبردمان ؟
#استاد_شجاعی
حضرت زهراس وشهیدهادی
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هفتادوپنج از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمت
سلام
قسمت 76 و 77 و 78 و 79 و 80
👇👇👇
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادوشش
بلیط را به طرف 🕊ابوالفضل🕊 گرفته بود،..
دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است...
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد.. 😐😑
که سینه در سینه اش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید
_به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟
از اینکه همسرش خطاب شدم خجالت کشید،.. 😑نگاهش پیش چشمان برادرم #به_زمین افتاد..
و صدای من میان گریه گم
شد
_سه ماهه سعد مُرده!😢
ابوالفضل🕊 نفهمید چه میگویم و مصطفی🌸 بی غیرتی سعد را به چشم دیده بود...
که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل😟😳 سینه سپر کرد
_این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه تهران!
دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود..
که بلیط را در جیبش جا زد،..
چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت
_خداحافظتون باشه!
و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت... دلم بی اختیار دنبالش کشیده شد...
و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد🔥 مانده بود که صدایم زد
_زینب...😟
ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود..
و دلم میخواست فقط از او
بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم وحسرت حضورش را خوردم
_سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه #کنار مردم سوریه باشیم، اما #تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا #نجاتم داد!
نگاه ابوالفضل گیج حرف هایم در کاسه چشمانش میچرخید..
و انگار #بهترازمن تکفیریها را میشناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد
_اذیتت کردن؟؟😡
ششماه در خانه سعد..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادوهفت
شش ماه در خانه سعد🔥 #عذاب کشیده بودم،.. 😢تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده.. 😢
و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم
_داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!😭
و #نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت.. و به جای جوابم، خبر داد
_من تازه اومدم سوریه، با بچه های
#سردارهمدانی برا #مأموریت اومدیم.
میدانستم درجه دار 💛سپاه پاسداران💛 است...
و نمیدانستم حالا در سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه اش
کرده بود که سرم خراب شد
_میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟😒 موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم،😒حالا باید تو این کشور از دست یه #مردغریبه تحویلت بگیرم؟😒🙁
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که این همه دنبالم گشته...😥
و فرصت نشد بپرسم...
که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد...😱💣
بی اختیار سرم به سمت #خروجی_حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده...
و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود...😰😱
دلم تا انتهای خیابان تپید،..
جایی که با مصطفی🌸 از ماشین پیاده شدیم..
و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار میرفت،..
ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم... 😰🗣
و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی قراری تا انتهای خیابان دویدم..
و دیدم سر چهارراه غوغا شده است...
بوی دود و حرارت آتش خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود...
اسکلت ماشینی...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادوهشت
اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود..😱😰
که دیگر از نفس افتادم...
دختربچه ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه هایی از خون به زردی میزد..
و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد...😢😰
قدم هایم به زمین قفل شده..
و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود.. 😱😢
و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست
ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم...😰😭
تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پاره اش را ببینم...
که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب(س) کاری کند...
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید،..
میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که #پیکرغرق_خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد...😱😭😰
به پهلو روی زمین افتاده بود،..
انگار با خون غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید،..
با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمی اش نمانده بود.. که دوباره زمین میخورد...
با اشکهایم به حضرت زینب(س) و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند..
و او برابر چشمانم #دوباره در خون دست و پا میزد...😭
تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم..💨🚑
تا بدن نیمه جانش را به اتاق عمل⛔️ بردند...
و تازه دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است...😰😰😰
جنازه مردم روی زمین مانده...
و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد...
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادونه
در گوشم صدای سعد می آمد..
که #به_بهانه رهایی مردم سوریه مستانه نعره میزد
_بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!
و حالا مردم سوریه تنها #قربانیان این 🔥بدمستی سعد و همپیاله هایش🔥
بودند...
کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم..😣😞😭
و میترسیدم مصطفی #مظلومانه شهید شود..که فقط بیصدا گریه میکردم... 😭😭
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار
زده..
و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم
_زنده می مونه؟😢😢
از تب بی تابی ام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد..
که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید
_چیکاره اس؟😐
تمام استخوانهایم از #ترس و #غم میلرزید.. که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم😞
_تو داریا پارچه فروشه، با جوونای #شیعه از حرم حضرت سکینه(س) #دفاع میکردن!😍😢
از درخشش چشمانش😇 فهمیدم حس #دفاع از حرم به کام دلش شیرین آمده.. و پرسیدم
_تو برا چی اومدی اینجا؟😕😕
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد
_برا همون کاری که سعد #ادعاش رو میکرد!
لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید..
و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد
_عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه شون میخوان #کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این تکفیری هام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه های سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!
و دیگر این حجم غم در سینه اش...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتاد
این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت..
و غریبانه شهادت داد
_سعد #ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی #ما اومدیم تا #واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده ها مقاومت کنیم!👍
و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم..😞
که بلیطم را از جیبش درآورد،نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید
_چقدر دنبالت گشتم زینب!😒
از حسرت صدایش دلم لرزید،..
حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد..
و خواستم پی حرفش را بگیرم...
که نگاه برّاق و تیزش🔥😈 به چشمم سیلی زد...
خودش بود،...😱😰
با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید..🔥😈
و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید..
که شیشه وحشتم درگلو شکست... نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشت زده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم
_این با تکفیریهاس!😱😰😢😱😵
از جیغم همه چرخیدند..👥👥👥👥😱😱😨😰😰😰
و 🔥بسمه🔥 مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند..
و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید...
دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند...😰😱
که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد...😡
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل #حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم....😱😰
مردم به هر سمتی فرار میکردند...
و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند...
دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود،..
یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید...
و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری...😱😱😱😰😰😰
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین دیدار مادر شهیدوالامقام علی
آقا عبداللهی، شهید مدافع حرم با
پیکر فرزندش😭😭
التماس تفکر😔
ببینیدشما هم می تونید خودتونو
جای دل مادران شهید بزارید؟ 😭
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بسم رب الشهداء و الصدیقین✨
شهید مژدهی لبخند شمعدانی هاست🌱
به شمعدان زمان، کِی شهید خاموش است؟🌼
💠معرفی شهید مهمان: شهید مدافع امنیت شهید حسن عَشوری
🌱ولادت: ۱۳۶۸/۰۵/۲۴ گیلان
🕊شهادت: ۱۳۹۶/۰۳/۲۴ چابهار
✨مصادف با ۱۹رمضان
🔲مزار مطهر شهید: روستای ماچیانِ شهر رودسر؛ استان گیلان ، در جوار مزار شهید عاشورایی، حسن آقا جانی
🌷شهید امنیت حسن عشوری، نخستین شهید وزارت اطلاعات در مقابله با جریانات تکفیری بودند که در منطقه چابهار و در درگیری با گروهک تروریستی به شهادت رسیدند.
🌸🌱 مادر شهید عشوری تعریف می کنند که: چادر برای او بسیار مهم بود و میگفت: «مادر کسی از قلب انسان خبر ندارد و ظاهر انسان است که برای همگان مشخص است پس باید چادر همیشه همراه خانم ها باشد زیرا چادر تکمیل کننده دین است و نباید چادر حضرت فاطمه زهرا(س) پایین بماند.»
📝فرازهایی از وصیتنامه:
✅ بههیچ وجه تا زمان پیدا شدن قبر مطهر حضرت زهرا (سلام الله علیها) برای من سنگ قبری تهیه نکنید.
✅در لحظه تدفین تربت کربلا، کفن کربلا و پیشانی بند یا زهرا (س) فراموش نشود.
#شهیدحسنعَشوری 🌷
#شادیروحشهداصلوات✨
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
✨ بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨
🌹🍃 شهید حسن عشوری:
تا زمان پیدا شدن مزار مطهر حضرت زهرا سلام الله علیها، برای من قبری تهیه نکنید.
💔🍃 دهمین شب چله شهدایی فاطمی:
🥀 به یاد و خاطره:
✨ شهید مدافع امنیت ِ وزارت اطلاعات
🥀 شهید حسن عَشوری
☑️ اعمال توسل امشب:
🖤✨ ذکر ثابت چله: حدیث شریف کساء: 1 مرتبه
🖤✨ زیارت عاشورا: 1 مرتبه
🖤✨ سوره مبارکه توحید: 5 مرتبه
🖤✨ دعای فرج امام زمان ( عج) : 1مرتبه
🖤✨ ذکر مستجاب صلوات: 100 مرتبه
☑️ مهلت انجام چله امشب: ساعت 24 فردا شب
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
🌸🌱فضیلت قرائت دعای فرج:
✨قرائت کنندهی دعای فرج، ثواب شخصی را دارد که زیر پرچم امام زمان ( عج)؛ شهید شده است.
📗کتاب المکیال المکارم
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
sticker_mazhabi(57).mp3
11.2M
خطا دیدی، عطا کردی...
🎙با نــــوای کربلایی #حسین_طاهری
#دوشنبه_های_امام_حسنی
امام حسنیا گوش کنند لذت ببرند👌
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
🌱ذکری مخصوص شبهای سه شنبه
یعنی دوشنبه شبها (امشب)🌱
توسل به حضرت بقیه الله الاعظم
مهدی صاحب الزمان (عج)
✴ بسیار بسیار بسیار گره گشاست✴
👈۷۰ مرتبه توسل زیر را بخوانید.
👈یا اللهُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا فاطِمَه یا صَاحِبَالزَّمان اَدْرِکنی وَ لا تُهْلِکْنی🌼
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
سلام
سن 24 سال سن کمی نیست
تازه داره ازدواجشون دیر هم
می شه
صد ها دختر در سن دختر شما
ازدواج نکردند و به بهانه های
واهی و....... الان سنشون بالا
رفته و دیگه خواستگار ندارن
پس تا دیر نشده حتما اقدام
به ازدواج کنن و اگر خواستگارشون
ادن خوبیه می تونن باهاشون
با اجازه بزرگتر ها صحبت کنند
برای دختر در یه سنی خواستگار
می اد بعدا حالا بگو دختر پادشاه
هست دیگه خواستگار نمیره براش
پیام بنده را به دخترتون نشون
بدین اگر مشاوره خواستن وارد
کانال ما بشن و بگین تا ای دی
خودشون را در لینک ناسناش
قرار بدن
ان شا الله خوشبخت بشن
سلام دختر خوب و فاطمی
احسنت به شما و خواهر بزرگوار شما
درستش هم همینه
شما برای خدا باش خدا تمام دنیا
را به سمت شما مایل می کند
پس اگر به هر دلیلی ازدواج میسر
نیست دیگه زمین و زمان را بهم
دوخت که چرا ازدواج جور نمی شه
خب اگر دختر خواستگار داشته
باشه و ازدواج کنه خیلی خوبه
ولی حالا به هر صورت ازدواج
خیلی از دخترا جور نمی شه
نباید دیگه تمام فکرشون فقط
ازدواج باشه نخیر بلکه باید
بندگی کنن
. خدمت کنند به امام زمان عج
درس بخونن و کار کنن و در اجتماع
باشن
نه اینکه دیگه غمبرک بگیرند و
بشینن تو خونه و تکون نخورن
که بله مردم مبادا پشت سرشون
حزف بزن
نه عزیزان
این را بدونید که حرف مردم
همیشه هست، چی ازدواج کنید
چه مجرد باشید این ملت همیشه
یه چیزی برای پشت سر گفتن
دارند
پس همه اینهارا بی خیال
ان شاء الله شما دو تا خواهر هم
بزودی ازدواج کنید به عنایت
خانوم فاطمه زهرا سلام الله
🤲