.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#سلام_امام_زمانم_
🌸🌿سلام آقای جااااااااانم🌿🌸
در رَگِ غیرَتِ مَن دَرد اگر جارے بود
گریہهاے منِ دلتَنگ اَگر کارے بود
صُبح برگشتنتان دیر نَباید مےشد
در قُنوت من اگر خواهِش بسیارے بود
یـابـنالحسن🌿🌸
صبحت بخیر آرام جانم🌿🌸
خوش آن صبحی که با طلوع تو روشن شود🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🌞🌞🌞
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿🌸
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صفحه اول روزنامههای چهارشنبه دهم آبانماه
18.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام على عليه السلام:
الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ، فانتَهِزُوا فُرَصَ الخَيرِ
فرصت، چون ابر مى گذرد. پس، فرصتهاى كار خوب را غنيمت شمريد
حکمت 21 نهج البلاغه
🌱⃟꯭░꯭𓂃 ִֶָ
🕊•#صحیفه_سجادیه
🕊•#دعایدوم_فرازبیستوششم
🌻روزانه یک فراز، از صحیفه سجادیه تقدیم شما خوبان خواهد شد، پیشنهاد می شه که دعا رو با معانی زیباش مطالعه بفرمایید.
🍃💚
🌹قالَ الاِمامُ علي بن الحُسينْ السَجاد(؏)
[ اَللّهُمَّ! إِنّى أَعوذُبِكَ مِنْ
أَنْ نَعْضِدَ ظالِما أَوْ نَخْذُلُ مَلْهوفا
أَؤْ نَرومَما لَيْسَ لَنا بِحَقٍّ
🤲خدايا! به تو پناه مى برم
از اين كه ظالمى را يارى كنيم
و يا مظلوم و دلسوخته اى را
بى ياور گذاريم و يا آنچه
حق ما نيست بخواهيم ]
صحیفه سجادیه، دعای ۸
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
🍃💚
.
شاید تعجب کنید اگر بگویم مغز ما با همه پیچیدگیش قادر نیست جملات منفی را از مثبت تفکیک کند:
به جمله ً منفی ً زیر توجه کنید:
" لطفا به فیل قرمز فکر نکنید "
ذهن شما اکنون به چه چیزی فکر می کند؟ بدون شک ذهن شما اکنون در حال فکر کردن به فیل قرمز است.
به نظر شما اگر به کودکی گفته شود
دست مرا ول نکن،
به پریز برق دست نزن،
امروز با بچه ها در مهد دعوا نکن،
چه پیغامی در مغز او مخابره میشود؟
همه این جملات در ذهن او مثبت برداشت شده و گویی که به او دستور داده اید که این کار را انجام دهد، در واقع در فرمان دادن باید به کودک گفته شود چه کاری باید انجام دهد نه اینکه چه کاری نباید انجام دهد.
بنابراین با کودک خود اینگونه سخن بگویید:
- به جای مخالفت نکن ؛ بگو کاری که گفتم را انجام بده
- به جای فحش نده ؛ بگو حرف خوب بزن
- به جای دستم را ول نکن؛ بگو دستم را محکم بگیر
- به جای ندو ؛ بگو آرام راه برو
.
🔅#پندانه
✍️ زندگی خود را درگیر انسانهای حقیر نکنید
🔹استاد ریاضی در وقت خارج از درس میگفت؛ اعداد کوچکتر از یک، خواص عجیبی دارند. شاید بتوان آنها را با انسانهای بخیل مقایسه کرد.
◽مثلا (۰/۲)!
🔸وقتی در آنها ضرب میشوی و میخواهی با آنها مشارکت کنی، تو را نیز کوچک میکنند:
۳×۰/۲=۰/۶
🔹وقتی میخواهی مشکلاتت را با آنها تقسیم کنی که بازگو کنی، مشکلاتت بزرگتر میشوند:
۳÷۰/۲=۱۵
🔸وقتی با آنها جمع شوی و در کنار آنها هستی مقدار زیادی به تو اضافه نمیشوند و چیزی به تو نمیآموزند:
۳+۰/۲=۳/۲
🔹و اگر آنها را از زندگی کم کنی چیز زیادی از دست ندادهای:
۳-۰/۲=۲/۸
💢زندگی ارزشمند خودتان را بهخاطر آدمهای کوچک و حقیر بیارزش نکنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱انبه بکارید
🔹میتونید هسته انبه رو دور نندازید
و بزاریدش لای دستمال نم و پلاستیک تا ریشه داد بکاریدش
🔹انبه رطوبت دوسته و باید آخر زمستون حتما به باغ یا باغچه منتقل بشه تا از سال پنجم میوه بده
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت دوم با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی،
.
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت سوم
کمکم سروکلهی میهمانها پیدا شد. برای خودشان بریدند و دوختند و تنم کردند؛ پنج تومان مهریه به نیت پنج تن. صدای صلوات و شکستن کلهقند از اتاق مردانه به گوش رسید. زنها کِل کشیدند و صدای دف بلند شد. هیچکس از من نپرسید: «زهرا! تو راضی هستی یا نه؟!» کلهشق بودم. جلوی خودم را گرفتم تا اشکم درنیاید! بابا هم حرفی نداشت و ریش و قیچی را سپرده بود دست دایی. خودخوری میکردم و دلم داشت از غصه منفجر میشد. رسم نبود دختر و پسر تا قبل از ازدواج با هم صحبت کنند؛ وگرنه حرف دلم را به رجب میزدم و میگفتم که دلم به این وصلت رضا نیست. از حرصم یک کلمه هم با مادرم حرف نزدم. شب برگشتم خانهی عبداللهزاده و تا صبح گریه کردم. دلم میخواست شبانه خودم را گموگور کنم و جایی بروم که دست هیچکس به من نرسد. همیشه در خیالم نقشه میکشیدم که تا آخر عمر کنار مادرم میمانم. تازه داشتم آن روی خوش زندگی و آرامش را میدیدم که همهچیز خراب شد. فردا ظهر با آسیه خانم تسویه کردیم و به خانهی خودمان برگشتیم.
قرار خرید عقد و عروسی را از قبل گذاشته بودند. مادرم سر کار بود و نتوانست با ما به بازار بیاید. همراه زن دایی، رجب و مادرش رفتیم سبزه میدان. یکی دو دست لباس، چند قواره پارچه و یک حلقهی طلا برایم خریدند. رجب در آسمانها سِیر میکرد و من برای بخت بدم زار میزدم! ناهار را در چلوکبابی بازار خوردیم. دیوار مقابل میز ما آینهکاری شده بود. بیبی خانم سرش را بالا گرفت و با تعجب به زن دایی گفت: «اِه! خاله جان! اونایی که دارن غذا میخورن همشهری ما هستن؟!» زن دایی نگاهی به آینه انداخت، خندهاش گرفت و گفت: «خاله! اونا ماییم تو آینه! خودتم نمیشناسی؟!» رجب خندهاش گرفت و بیبی خانم خودش را با غذا مشغول کرد. من هم که اصلا از رجب خوشم نمیآمد، مثل یک تکه یخ نشسته بودم سر میز و توجهای به آنها نمیکردم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی