eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حاج آقای قرائتی از رهبری اجازه میگیره دقایقی کنارش نکاتی رو به طلاب سر درس بگه 😁 واقعا چقد قرآن بینمون کمه! این کلیپ رو من قبلا دیده بودم ولی بازم دیدم لذت بردم و البته بازم خندیدم😍 ببینید👆 فقط_حیدرامیرالمومنین_است eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا🌻🍃 سرآغازصبحمان را با یاد و نام و امید تو میگشاییم🌻🍃 پنجره های قلبمان را عاشقانه بسویت بازمیکنیم تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃 الهی به امید تو 💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تو را آزرده‌ام اما همیشہ دوستٺ دارم نیاید لحظہ‌اے ڪه از خیالٺ دسٺ بردارم بہ تاوان گناه من همیشہ اشڪ مےبارد بہ چشمٺ معذرٺ خواهے بسیارے بدهڪارم @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ به امام حسن مجتبی علیه السلام و امام حسین علیه السلام يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْمُجْتَبىٰ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🦋🦋 يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ، يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الشَّهِيدُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ، اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 «به هر حال، من تو این نقطه مستقر می شم.»... آن روز جلسه که تمام شد، هنوز به آقاي برونسی فکر می کردم.از خودم می پرسیدم:چرا چهارراه خندق؟» صبح روز عملیات، گردان سوم، یا چهارمی بودیم که به دستور آقاي برونسی وارد منطقه شدیم.بچه ها خوب پیشروي کرده بودند. سمت چپ ما، لشگر هفت ولی عصر (عجل االله تعالی فرجه الشریف) بود و سمت راست، لشگر امام حسین (سلام االله علیه). وسط هم لشگر ما بود؛ لشگر پنج نصر. از ته و توي کار که سر در آوردیم.فهمیدیم تمام پیشروي ها محدود شده به همان چهار راه خندق.دشمن همه ي هست و نیستش را متمرکز کرده بود آن جا و شدید مقاومت می کرد. سرچهارراه، چشمم که افتاد به برونسی، تو ذهنم جرقه اي زد.یاد جلسه و یاد آن حرفش افتادم. از همان چهار راه نیروها را هدایت می کرد. فاصله مان حدود پانزده تا بیست متر می شد. دشمن بدجوري آتش می ریخت. کم کم از حالت دفاعی بیرون آمد و براي بار چندم، شروع کرد به پاتک. بچه ها با چنگ و دندان مقاومت می کردند. سه، چهار ساعتی گذشت.مهماتمان داشت ته می کشید. چندبار با بیسیم خواستیم که برامان بفرستند.ولی تو آن آتش شدید، امکان فرستادنش نبود. حتی نفرات پیاده ي عراق، رسیده بودند به ده، پانزده متري ما، وما به راحتی نارنجک پرت می کردیم طرفشان. اوضاع هر لحظه سخت تر می شد.بالاخره هم دستور عقب نشینی صادر شد. روي تاکتیک و اصول جنگی، کشیدیم عقب. تو آخرین لحظه ها، یکی از بچه ها داد زد:«واي!حاجی برونسی!» با دوربین که نگاه کردیم، دیدیم افتاده است روي زمین و پیکر پاکش، غرق خون است و بی حرکت.گفتم: «باید بریم جنازه رو بیاریم عقب؛ هر طور که شده.» این حرف من نبود، خیلی هاي دیگر هم همین را می گفتند. فرماندهی ولی اجازه نداد.گفت: «اوضاع خیلی خرابه. اگر برین جلو، خودتون هم شهید می شین.» شاید سخت ترن لحظه ها در جنگ، براي من، همان لحظه ها بود. با یک دنیا حسرت و اندوه کشیدیم عقب. آخرش هم جنازه ي شهید برونسی برنگشت. خون پاکش، تو تثبیت مناطق آزاد شده ي دیگر، واقعاً مؤثر بود.بچه ها از شهادت او روحیه اي گرفتند که توانستند پوزه ي دشمن را، که حسابی وحشی و سرمست بود، به خاك بمالانند. بعد از عملیات، ارتباط معنوي شهید برونسی با ائمه، خصوصاً حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیهم)، برام روشن تر شده بود. دقیقاً همان جایی که رو نقشه انگشت گذاشت، یعنی چهار راه خندق، شهید شد، و با شهادتش تسلیم و اسلام خود را ثابت کرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💫❄️⛈☃📹📸 در این روزای زمستون و برفی؛ توی خیلی از شهرا ؛ مردمان خوش ذوقشون ادم برفیای جالبی درست میکنن👌😍☃. 🍃❄️⛈☃مام چند تا شو براتون آوردیم . . 🍃⛈❄️☃از استان کردستان و شهر سنندج و طبیعت زمستونیش؛ بهمراه بخشی از یه ترانه زیبای محلی و کردی👌😍. فقط_حیدرامیرالمومنین_است eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
اولین ملاقات با خدا.mp3
10.8M
| √ مشاهده‌ی خدا با چشم ممکن نیست! قرآن اینو گفته! پس جنس ملاقات خدا چه جوریه؟ بعد از مرگ، آیا میشه دید خدا رو؟   @hedye110
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef        □■□■□
قوانین دروغین جهان.mp3
9.52M
پروژه نظم نوین جهانی از کجا و چند سال قبل آغاز شده است؟ ایدئولوژی این پروژه و نقشه راهبردی آن چگونه تعریف و هدایت شده است؟ |   @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خبر آمد خبری نیست… هنوز از غم دوری دلدار بسوز… باید این جمعه بیاید، باید! من دگر خسته شدم از شاید! اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج @emame_mehraban          🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ به امام سجاد علیه السلام و امام محمد باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام يا اَبَا الْحَسَنِ، يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ، يَا زَيْنَ الْعابِدِينَ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🦋🌹 يَا أَبا جَعْفَرٍ، يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْباقِرُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🌹🦋 يَا أَبا عَبْدِ اللّٰهِ، يَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الصَّادِقُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 قبر بی سنگ همسر شهید از خواب پریدم.کسی داشت بلند بلند گریه می کرد!چند لحظه اي دست و پام را گم کردم.کم کم به خودم آمدم و فهمیدم صدا از توي هال است، جایی که عبدالحسین خوابیده بود. پتو را از روم زدم کنار. رفتم تو راهرو. حدس می زدم بیدار باشد، و مثلاً دعایی، چیزي دارد می خواند.وقتی فهمیدم خواب است، اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم، دیدم دارد با حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیهم) حرف می زند.حرف نمی زد، ناله می کرد و شکایه. اسم دوستهاي شهیدش را می برد. مثل مادري که جوانش مرده باشد، به سینه می زد و تو هاي و هوي گریه می نالید:«اونا همه رفتند مادر جان! پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چکار کنم.» سروصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کند. هول و دستپاچه گفتم:«عبدالحسین!» چیزي عوض نشد.چند بار دیگر اسمش را بلند گفتم، یکدفعه از خواب پرید. صورتش خیس اشک بود.گفتم:«از بس که رفتی جبهه، دیگه تو خواب هم فکر منطقه اي؟» انگار تازه به خودش آمد. ناراحت گفت: «چرا بیدارم کردي؟!» با تعجب گفتم: «شما این قدر بلند حرف می زدي که صدات می رفت همه جا!» پتو را انداخت روي سرش. رفت تو اتاق. دنبالش رفتم. گوشه اي کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود.ناراحت تر از قبل نالید: «من داشتم با بی بی درد و دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردي؟!» انگار تازه شستم خبردار موضوع شد.غم و غصه همه وجودم را گرفت. خودم را که گذاشتم جاي او، به اش حق دادم. آن شب، خواستم از ته و توي خوابش سر دربیاورم، چیزي نگفت.تا آخر مرخصی اش هم چیزي نگفت و راهی جبهه شد. آن وقتها حامله بودم. سه، چهار روزي مانده بود به زایمان، که آمد مرخصی.لحظه شماري می کرد هر چه زودتر بچه به دنیا بیاید. بالاخره آخرین شب مرخصی اش رفتیم بیمارستان. مرا نشاند رو یک صندلی. خودش رفت دنبال جفت و جور کردن کارها.یک خانمی هم همراهمان بود که با عبدالحسین رفت. بعدها، بعد از شهادتش، همان خانم تعریف می کرد که: یکی از پرسنل بیمارستان به آقاي برونسی گفت: «باید پرونده درست کنید.» آقاي برونسی به اش گفت: «اگه وقت زایمانش شده که من عجله دارم.» «این چه حرفیه آقا؟ پرونده که باید درست بشه، یا نه.» آقاي برونسی یک بلیط هواپیما از جیبش درآورد. نشان او داد و گفت: «ببین اخوي، من باید برم منطقه، اگر زودتر کارم رو راه بندازي، خدا خیرت بده.» فکر کرد شوهر شما دارد جبهه را به رخ او می کشد که زود کارش را راه بیندازند.یکهو همین طور آقاي برونسی را هل داد عقب و با پرخاش گفت: «همه می خوان برن جبهه! هی منطقه، منطقه می کنی که چی بشه؟! خوب صبر کن ببین زنت می خواد چکار کنه...» من پسرم جبهه بود و می دانستم آقاي برونسی چکاره است. باخودم گفتم: «الانه که پدر این بی ادب رو در بیاره.» منتظر یک برخورد شدید بودم. ولی دیدم حاج آقا سرش را انداخت پایین. هیچی نگفت و رفت بیرون. زود رفتم جلو و آهسته به اش گفتم: «می دونی این آقایی که هلش دادي، چکاره بود؟» مرد تو صورتم نگاه کردو معلوم بود یکدفعه جا خورده است. گفتم:«بیچاره! اون اگه اراده کنه، پدر تو رو در می آره. برو خدا رو شکر کن که اینا آدمهاي کینه توز و عقده اي نیستن.» بالاخره حرفهاي همان خانم کار خودش را کرد.مرا سریع بردند اتاق عمل. بچه که به دنیا آمد، بردنم توي یک اتاق دیگر.تا حالم جا بیاید، مدتی طول کشید. وقتی به خودم آمدم، مادرم کنار تخت ایستاده بود. ازش پرسیدم: «دختره یا پسر؟» لبخند زیبایی، صورت خسته و شکست خورده اش را باز کرد.گفت: «دختره، مادر جان.» «حالش خوبه؟» «خوب خوب.» یکدفعه یاد او افتادم و یاد اینکه بلیط هواپیما داشت. پرسیدم: «عبدالحسین رفت؟» گفت:«نه، فرستاد بلیطش را پس بدن.» «براي چی؟» «به خاطر تو بود، براي این که جوش نزنی، گفت فعلاً می مونم.» هیچ هدیه اي برام بهتر از این نمی توانست باشد.از ته دل خوشحال شده بودم. پرسیدم: «پس حالا کجاست؟» «می خواست که همین شبونه، تو و بچه رو ببریم خونه، ولی دکتر نگذاشت؛ حالا رفته امضا بده که با مسؤولیت خودش شما رو ببره.» کمی بعد پیداش شد. آمد کنار تخت.لبخندي زد و احوالم را پرسید. رو کرد به مادرم و گفت: «خوب خاله جان، زینب خانم رو آماده کن که با مادر حسن آقا بریم خونه.» منظورش من بودم. فهمیدم اسم بچه را هم انتخاب کرده.چند دقیقه ي بعد، از بیمارستان آمدیم بیرون. خانه که رسیدیم، خودش زود دوید طرف رختخوابها. یک تشک برداشت و آورد کنار بخاري. خواست پهنش کند، مادرم گفت: «این جانه، ببرین تو اتاق دیگه.»
پرسید: «براي چی؟» مادرم گفت: «این جا مهمون می آد.» تشک را پهن کرد و گفت: «عیب نداره، مهمانها رو می بریم تو اون اتاق؛ کی از زینب بهتر که کنار بخاري باشه؟» رفتم روي تشک و دراز کشیدم. زینب را هم داد بغلم.گفت: «کنار بخاري، دیگه دخترم سرما نمی خوره.» صداي اذان صبح از مسجد محل بلند شد.به مادرم گفت: «خاله شما برو نمازت رو بخون، من خودم تا بیاي، پیش اینا هستم.»... علاقه اش به زینب از همان اول، علاقه ي دیگري بود.شب بعد، بچه را که قنداق کرده بودیم، گذاشت روي پاش. دهانش را برد کنار گوش زینب. همین طور شروع کرد به زمزمه کردن. نمی دانم چی می گفت تو گوش بچه. وقتی به خودم آمدم، دیدم شانه هاش دارد تکان می خورد. یک آن چشمم افتاد به صورتش، خیش شده بود! دقت که کردم، دیدم اشکهاش، مثل باران از ابر بهاري، دارد می ریزد.خواستم چیزي بگویم، به خودم گفتم: «بگذار تو حال خودش باشه.» زینب که سه روزه شد، رفت جبهه.قبل از رفتنش، گفت: «زینب رو که ان شاءاالله بردین حمام، نگذارین کسی تو گوشش اذان بگه.» گفتم: «براي چی؟» گفت: «خودم که برگشتم، این کارو می کنم.» زینب را یک بار بردیم حمام.هفده روز از عمر او گذشته بود که عبدالحسین آمد.هنوز رو زمین نشسته بود که پرسید:«بچه رو بردین حمام.» گفتم: «بله.» گفت: «ندادین که کسی به گوشش اذان و اقامه بگه؟» «نه.» وقتی نشست و نفسی تازه کرد، به مادرم گفت: «دوباره بچه رو ببرین حمام.» تا بردند حمام و آوردند، غروب شد. بعد از نماز مغرب، زینب را گرفت تو بغلش و همان پاي بخاري نشست. نمی دانم چه به گوش زینب می گفت.فقط می دانم نزدیک دوساعت طول کشید! از همان اول شروع کرد آرام آرام اشک ریختن. وقتی بچه را داد بغلم، پیراهن خودش و قنداقه ي او خیس اشک شده بود! دو روز پیش ما ماند. شبی که فرداش می خواست برود، آمد گفت: «زود آماده بشین می خوایم بریم جایی.» «کجا؟» ادامه دارد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❗️🇮🇶بچهای مقاومت عراق هم یجوری حمله میکنن 🗒 آدم احساس میکنه تو لیست خریده خونه شون نوشته سر راه یه ماست دوتا نون و سه تاموشک به آمریکا یادت نره !!! 🚀🚀🚀 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef        □■□■□