🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@delneveshte_hadis110
#کتابدا🪴
#قسمتصدیازدهم🪴
🌿﷽🌿
و بی حال بودیم. به درختی تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم. سرم
را بالا گرفتم. ابرها توی آسمان حرکت می کردند و وقتی از روی
ماه میگذشتند، هوا تاریک می شد. از کنار ماه که رد می شدند،
انگار ماه هم حرکت می کرد
نفس مان که جا آمد، بلند شدیم و به سمت اتاق ها برگشتیم. مریم
خانم و بقیه هم ترسیده و با نگرانی منتظر برگشت ما بودند. یکی
از پیرمردها بیل در دست، همین که ما را دید، گفت: می خواستم،
بیام کمکتون، اینا نذاشتن، گفتن نمی تونی بدویی، می افتی زمین
دست و پاگیر اونا میشی
مریم خانم هم گفت: خیلی براتون ترسیدم. گفتیم الان تیگه پاره تون
کردن. از همانجا رفتم سراغ تلفن. کاغذی که شماره جهان آرا را
تویش نوشته بودند، از گره روسری ام در آوردم، زنگ زدم و
گفتم: از جنت آباد تماس میگیرم. با برادر جهان آرا کار دارم.
ایشون گفته زنگ بزنم، پیگیر کار جنت آباد بشم
تا خود جهان آرا پشت خط بیاید، کمی طول کشید. وقتی گوشی را
برداشت، جریان آمدن سگ ها را برایش توضیح دادم و گفتم: من
الان از جنگ با سگها برگشتم. هر آن ممکنه که برگردند. ما نمی
تونیم باهاشون مقابله کنیم
گفت: نگران نباشید، خدا خودش کمک میکنه. اخلاص شما کارها
رو درست میکنه. توی حرف هایش هم سپاسگزاری بود، هم
دلداری که باز باید مقاومت کنیم. تشکر کردم و آمدم کنار بقیه
نشستم.
دو، سه ساعت بعد داشتیم نان و هندوانه می خوردیم که صدای
زنگ تلفن بلند شد. پیرمرد غسال رفت، تلفن را جواب داد. بعد مرا
صدا کرد و گفت: خواهر حسینی با شما کار دارند.
اولش تعجب کردم ولی بعد حدس زدم حتما از مسجد جامع است.
گوشی را که برداشتم، برادر جهان آرا پشت خط بود. سلام کردم.
پرسید: کسی از طرف ما قرار بوده بیاد اونجا، هنوز نرسیده؟
گفتم: نه
گفت: یک سری کفن تهیه کردیم، فرستادیم. دیگه باید برسه، برای
شهدا هم با وضعیتی که می گویید رو زمین موندند، الان نمی تونیم
نیرو بفرستیم. تصمیم گرفتیم شهدا را منتقل کنیم شهرهای نزدیک،
آبادان و ماهشهر، ماشین هماهنگ شده فردا صبح می آیند شهدا رو
ببرند.
از تماس تلفنی جهان آرا مدت زیادی نگذشته بود که دو نفر با
موتور آمدند. گفتند: برادر جهان آرا ما رو فرستاده، همراه
خودشان چند طاقه پارچه چلوار آورده بودند، آنها به آقای پرویز
پور هم تلفن زدند. تا کار شروع شود او هم خودش را رساند. چند
تا فانوس روشن کردیم و طوری گذاشتیم تا نورشان زیاد پخش
نشود. چون شهدا مرد بودند ما جلوی اتاق ها فقط کفن بریدیم.
مردها شهدا را توی غسالخانه می بردند. لباس هایشان را میکندند.
تیمم شان می دادند و توی کفن می پیچیدند. یک نفر از آن
جوانی که پارچه آورده بودند، وقتی جنازه ها را از توی غسالخانه
بیرون می دادند، اسامی آنهایی که شناسایی شده بودند را روی کفن
شان می نوشت. توی تاریکی چشمم که به جنازه ها می افتاد جگرم
می سوخت. به خودم حق می دادم که به خاطر اینها باز هم بروم
توی مسجد یا هر جای دیگر داد و هوار راه بیندازم. بعضی از
شهدا را از خطوط درگیری آورده بودند. این ها کلی زحمت کشیده
کردند. جنگیده بودند و بعد به شهادت رسیده بودند. حالا حق شان
نبود این طور به پکرهایشان بی توجهی شود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتصددوازدهم🪴
🌿﷽🌿
بین این شهدا فقط
اسماعیل شغبری را می شناختم. پسر همسایه مان بود. وقتی چشمم
به کشته اسماعیل که عزیز دردانه مادرش بود، می افتاد، قربان
صدقه های مادرش توی سرم میپیچید. حالا نه از مادرش خبری
بود و نه از مهربانی هایش اسماعیل سه روز بود که آفتاب می
خورد و ما همه اش می ترسیدیم گرمای شدید باعث شود پیکر او
و چند تای دیگر متورم یا متلاشی شود. به خودم میگفتم: اگر
مادرش اسماعیل را این طوری می دید، اینجا را به آتش میکشید
تا کار کفن کردن تمام شود، رفتم توی اتاق آقای پرویز پور و به
مسجد جامع زنگ زدم. آن موقع شب باز ابراهیمی گوشی را
برداشت. گفتم: برادر جهان آرا قول داده صبح وسیله بفرستند جنت
آباد شهدا را منتقل کنیم. ما هم الان داریم شهدا را آماده می کنیم.
شما تاکید کنید، حتما ماشین ها بیایند.
قول داد ماشین ها كله سحر جنت آباد باشند. خداحافظی کردم.
وقتی جلوی غسالخانه آمدم، کار تمام شده بود و جوان ها و آقای
پرویز پور در حال رفتن بودند. بعد از رفتن آنها توی اتاق رفتیم.
آنقدر خسته بودم که برخلاف شب قبل، کنار لیلا دراز کشیدم و
زود خوابم برد. نیمه های شب با حال بدی از خواب پریدم. حال و
هوای غریبی داشتم، احساس خستگی عجیبی می کردم. دلم
بدجوری برای خانه مان تنگ شده بود. دلم می خواست بابا دنبال
من و لیلا بیاید و ما را به خانه ببرد. آن وقت برای دو، سه روز
می خوابیدم. آن قدر می خوایدم تا تمام صحنه های جنت آباد در
ذهنم کمرنگ شود و از بین برود. یکهو صدای بابا در گوشم
پیچید: مسئولیت بچه ها و مادرت به عهده توئه تا علی بیاد. بعد
کلمه خیانت توی گوشم زنگ خورد، خیانت، خیانت.... چهره بابا
وقتی مشتش را گره کرد و با عصبانیت به تابلو کوبید در ذهنم
مرور شد. تصویر بابا جلوی چشمانم می چرخید، می رفت و می
آمد. دستهایم را بالا می بردم تا دور گردنش بیندازم. دست هایم که
به هم می رسید. میدیدم بابا نیست. چند بار این حالت تکرار شد و
فضا را برایم سنگین تر کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🖤🖤🖤🖤
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅 السَّلاَمُ عَلَى الْحَقِّ الْجَدِيدِ...
🌱سلام برآن حقیقتی که با ظهورش هرچه باطل است رنگ خواهد باخت و زمین و زمان را حیاتی نو خواهد بخشید.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللهمعجلالولیکالفرج
#امام_زمان
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتصدسیزدهم🪴
🌿﷽🌿
به طرف لیلا چرخیدم و نگاهش کردم. دلم خیلی برایش سوخت.
نمیدانم چه مرگم شده بود. دلم می خواست لیلا را بغل کنم و یبوسم
و گریه کنم. ولی می ترسیدم بیدار شود. حال خیلی بدی بود. دلم
می خواست می توانستم داد بزنم و بابا را صدا کنم. صدایم آنقدر
بلند باشد که به گوش بابا برسد و هر کجا هست خودش را به من
برساند. حس میکردم چیزی در سینه ام گیر کرده و مانع نفس
کشیدنم می شود. فکر میکردم اگر بیرون بروم و داد بکشم این
سنگینی برداشته می شود و نفسم آزاد می شود. یک لحظه حس
کردم زینب بیدار است. چون خودش از ما خواسته بود، مامان
صدایش کنیم، خیلی آرام پرسیدم: مامان بیداری؟
گفت: آره مامان بیدارم. تو نخوابیدی؟ گفتم: چرا الان بیدار شدم.
گفت: خدا را شکر که تو خوابیدی. گفتم: نمییای بریم بیرون به
دوری بزنیم؟ گفت: برای چی؟ گفتم: نمی دونم. ببینیم کسی نیومده
باشه. یه سری به پسرها بزنیم. گفت: باشه
آهسته بلند شدیم و بیرون آمدیم. چند لحظه توی ایوان ایستادیم تا
حسین و عبدلله متوجه ما بشوند و از دیدن ما جا نخورند. وقتی
عبدلله را جلوی غسالخانه در حال قدم زدن دیدیم، جلو رفتیم و
خسته نباشید گفتیم. زینب خانم پرسید: پسرم تو نخوابیدی؟
گفت: قرار گذاشتیم نوبتی بخوانیم اینجوری خسته نمیشیم. چون
حسین خسته بود، گفتم اول اون بره بخوابه.
از چشم های خسته خودش هم معلوم بود که دیگر نای راه رفتن
ندارد. من پرسیدم:
خبری نشد؟
عبدلله گفت: نه. هیچی.
همراه عبدلله به طرف شهدا رفتیم. آن محدوده را دور زدیم. وقتی
برمیگشتیم، زینب به عبدلله گفت: مادر می خوای پیشت وایسم
خوابت نبره؟
عبدلله که انگار بهش برخورده بود و در حالی که حرف »ر« را
نمی توانست خوب تلفظ کند، و به جای حرف »ر« تقریبأ »ق«
میگفت، جواب داد: نه خوابم نمیبره. هر وقت نوبتم تموم شد حسین
رو بیدار می کنم.
راهمان را کشیدیم و رفتیم توی اتاق.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتصدیازدهم🪴
🌿﷽🌿
فصل هشتم
صبح روز پنجم مهر از کله سحر چشم به راه آمدن وسیله بودم.
هی میرفتم جلوی در جنت آباد و به سمت چهل متری سرک می
کشیدم. می خواستم ببینم ماشین ها کی می آیند. تازه آفتاب زده بود
که دو تا وانت وارد جنت آباد شدند و جلوی غسالخانه نگه داشتند.
یکی از وانتها نیسان و دیگری وانت پیکان بود. جوانهایی که روز
قبل کفن آورده بودند همراه چند پاسدار دیگر از ماشین ها پیاده
شدند. آن دو جوان جلوتر از بقیه سر وقت پیکرها رفتند و چون
شب قبل جوهر ماژیک ها تمام شده بود با ماژیک هایی که آورده
بودند، بقیه اسامی را روی کفن ها نوشتند. بعد شهدا را با برانکارد
تا دم وانتها آوردیم. بعضی از پیکرها خیلی سنگین شده بودند. دو،
سه نفری برانکاردها را بلند می کردیم و سرش را لبه وانت
میگذاشتیم. پاسدارها هم شهدا را بر می داشتند و روی هم می
چیدند، از اینکه رفت و آمدهایم به مسجد بالاخره کاری از پیش
برده بود، خوشحال بودم و با هیجان کار میکردم بقیه هم خوشحال
بودند و می گفتند: خدایا شکرت که شهدا بیشتر از این روی زمین
نموندن.
زینب هم می گفت: دختر خیر ببینی که باعث خیر شدی.
در حین رفت و آمدهایم شنیدم که راننده ها با هم می گویند نیسان
برود ماهشهر و وانت پیکان که موتور درست و حسابی ندارد
برود آبادان. تو وانتی که میگفتند موتورش اشکال داره، دوازده تا
شهید گذاشتند، زینب خانم و دو، سه تا پاسدار با همین وانت می
خواستند بروند. چون مسیر آبادان نزدیک تر بود به لیلا گفتم: تو با
این ماشین برو. این طوری خیالم راحت تره، زود بر می گردید.
به زینب خانم هم سپردم: جون شما و جون لیلا گفت: خیالت راحت
از تو بیشتر مراقبش هستم. ماشاء لله خودش هم خانومه ماشین که
راه افتاد شروع کردیم به پر کردن نیسان. هیجده شهید هم توی این
ماشین جا دادیم. از مریم خانم و بقیه خداحافظی کردم و رفتم لبه
وانت، پایین پای شهدا نشستم. حسین و عبدلله هم انتهای وانت دو
طرف دیواره حفاظ ایستادند. پاسداری که می خواست با ما بیاید،
به من گفت: خواهر شما برو جلو بشین.
گفتم: نه من همین جا راحت ترم. پاسدار که کنار راننده نشست،
ماشین راه افتاد. رفت و جلوی مسجد جامع ایستاد. پاسدار پیاده شد
و به طرف ابراهیمی که جلوی در مسجد ایستاده بود، گفت: هجده
تا شهیدند که داریم می بریم ماهشهر، یه وانت دیگه هم رفت
آبادان. دوازده تا هم تو اون بودن
ابراهیمی به محض شنیدن این حرف از بین آدم هایی که دور و
برش بودند. جدا شد و با شتاب به سمت ما آمد. مرا که دید یک
دفعه سر جایش میخکوب شد. سلام کرد. جواب سلامش را دادم.
جلوتر آمد و با حالت ناراحتی شهدا را نگاه کرد و با بهت زدگی
دست هایش
را به طرف شهدا گرفت و تکان داد و گفت: اینا چیه؟ اینا کجا
بودن؟ ! گفتم: اینا همون هایی هستند که من به خاطرشون هر روز
می اومدم اینجا، سر و صدامی کردم. حالا فهمیدی گرد و خاک و طوفان به پا کردنم برای اینا
کم بود؟ او گفت: حالا میفهمم چرا خودت رو به آب و آتیش
میزدی! حالا می خواید چی کارشون کنید؟
گفتم: هیچی، زیر بمبارون با بی آبی و نبود نیرو، میخوای چی
کارشون کنیم؟ می بریم شون به جای دیگه دفن شون کنیم
دیگر حرفی نزد و فقط خیره خیره نگاه کرد و دوباره گفت: من
غبطه میخورم. گفتم: به حال کی؟ به حال چی؟ گفت: نمی دونم، به
حال شما، به حال اینا. نمیدونم به حال کی باید غبطه بخورم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸لحظههایِ زندگی
🌾همانندِ قاصدکهایی هستند که
🌸با یک دم و بازدمِ ما به هوا میروند؛
🌸لحظههایِ زندگی را دریابیم و
🌾آرزوهایِمان را در گوشش نجوا کنیم،
🌸قدرِ لحظهها را بدانیم
🌾مبادا که گذرِ عمر،
🌸قاصدکهایِ لحظههایِمان را به بادِ فنا دهد.
➥ @hedye110
َگرنبودیمڪتبومذهبدگرچیزےنداشت
اعتبار
و
عزتِ
شیعه
ز قال الصادق (ع) است
#السلامعلیڪیاشیخالائمه_ع
#شهادت_امام_صادق_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
➥ @hedye110
•----≈•≈•🕊▪️🕯▪️🕊•≈•≈•----•
مداحی آنلاین - منم کسی که بی سر و سامونه - محمود کریمی.mp3
4.21M
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
منم کسی که بی سر و سامونه
دلم مثل بقیع تو ویرونه
🎤 #محمود_کریمی
#شهادت_امام_صادق_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
➥ @hedye110
Mahmood Karimi - Ye Madine (320).mp3
12.19M
یه مدینه یه بقیه یه امامی که حرم نداره😭😭😭
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻قانون ممنوعیت آدامس جویدن در اتوبوس ...
⬅️ حالا بیا بگو دهن خودمه آدامس خودمه !
قسمت هفتم🍃
🎥استاد رحیم پور ازغدی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
خدا در قرآن میگه میخواید بگم کی از همه زیانکارتره؟
قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا؟
الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا
[ ﺁﻧﺎﻥ ] ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻛﻮﺷﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ [ ﻭ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ] ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ، ﺧﻮﺏ ﻋﻤﻞ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
🌹امام على عليهالسلام:
از پرخورى بپرهيزيد؛
چرا كه موجب قساوت دل،
سستى در نماز و تباهى بدن مىشود.
📙عيون الحكم والمواعظ، ص۱۰۱
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬دست نگه دارید!
بدون اطمینان مطلبی را انتشار ندهیم!
#مطهری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
⚫️ ﷽ 🖤
ختم صلوات هدیه به امام جعفر صادق علیه السلام👇
https://EitaaBot.ir/counter/tzmw
.
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌹#سلام_امام_زمانم🌺🤚🏻*
خورشید من از دیار شب ڪرده عبور
ای ڪاش ڪند ز مشرق عشــق ظهور
هـــر لحــظه در انتـــظار آنـــم بـرسـد
با خــود ببــرد مـــرا بـه مهمانـی نــور
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨🕊
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@delneveshte_hadis110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به حضرت زهرا سلام الله علیها
و امیرالمؤمنین علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🦋
يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@delneveshte_hadis110
#کتابدا🪴
#قسمتصدچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
همین موقع پاسداری که از جنت آباد همراهمان آمده بود با پاسدار
دیگری که ژ - سه در دست داشت، آمد. عبدلله روی سقف ماشین
رفت و آنجا نشست و پاسداری که ژ - سه داشت، جای عبدلله
ایستاد.
ماشین که راه افتاد به ابراهیمی گفتم: خداحافظ با صدای آرامی
گفت: خدا به همراهتون
چون خیابان کنار شط در تیررس بود، راننده جلوی مسجد جامع
دور زد و به طرف خیابان چهل متری رفت. ابراهیمی تا ما به
چهل متری برسیم، ایستاده بود و ماشین را نگاه میکرد. راننده به
سرعت به طرف پل خرمشهر رفت و همین که از پل سرازیر
شدیم توی ترافیک پمپ بنزین، ماند. ماشین ها برای بنزین صف
بسته، راه را مسدود کرده بودند. اصلا راه بود. برر سنیم
وضع عجیبی بود، سر و صدای مردم کلافه، با بوق ماشین ها
باعث می شد، صدا به صدا نرسد. عبدلله از بالای ماشین فریاد
میکشید: راه رو باز کنید.
راننده نیسان هم بوق میزد. ولی فایده ای نداشت. یک دفعه عبدلله
شروع کرد به تیراندازی هوایی، مردم وحشت زده به طرفمان
برمیگشتند و نگاهمان می کردند. موقع حرکت ما از جنت آباد
حمله هوایی انجام شده بود و هنوز ترس و اضطراب در چهره
مردم دیده می شد. به عبدلله گفتم: برادر مردم خودشون
ترسیدن. شما دیگه شلیک نکن
گفت: آخه باید راه باز بشه
از پل زیاد فاصله نگرفته بودیم و هنوز مانده بود تا صف طولاني
ماشین ها را پشت سر بگذاریم که پاسداری ژ - سه به دست با
عصبانیت خودش را به ما رساند و فریاد کشید: برای چی
تیراندازی می کنید؟ چرا مردم رو وحشت زده می کنید؟
حسین و عبدلله گفتند: می خوایم راه رو باز کنیم. پاسدار با فریاد
گفت: همه می خوان راه باز بشه. همه میخوان برن به کارشون
برسن. پسرها گفتند: ما شهید داریم. پاسدار جواب داد: دارین که
دارین، باید صبر کنید.
او را کم و بیش می شناختم. اسمش ماجد بود. چهره نورانی و
پرجذبه ایی داشت. توی مغازه در دهه عطاری پدرش که در
میدانگاه بازار صفا بود، او را دیده بودم. از کردهای ایلام بودند
که از عراق رانده شده بودند. بابا با پدرش سلام و علیک داشت.
از برخوردش ناراحت شده بودم. بلند شدم و با عصبانیت گفتم: چرا
داد میزنی؟ ما باید شهدا رو زودتر برسونیم.
گفت: یه خرده صبر کنید
گفتم: نمی شه. اینا سه روزه که موندن. زیر آفتاب هم بمونن
متلاشی می شن. بیا ببین چه وضعی دارن.
آمد جلو. وقتی چشمش به کفن های خون آلود شهدا و خونی که از
زیر جنازه ها جاری بود افتاد، جا خورد. شروع کرد به
عذرخواهی و خودش دست به کار شد تا راه را باز کند. تند و فرز
این طرف و آن طرف میدوید و راه باز میکرد. ماشین که حرکت
می کرد، می آمد روی رکاب می ایستاد. دوباره که ترافیک گره
می خورد، پیاده می شد و تلاش می کرد. راننده های دیگر هم
همکاری می کردند ولی انگار نمی شد. بعضی از ماشین ها بنزین
نداشتند و باید آنها را هل می دادند. خیابان با اینکه پهن بود، بسته
می شد. این بار برادر واجد که برای کنترل و امنیت پمپ بنزین
آنجا بود خودش ناچار و مستأصل شروع به براندازی کرد. ما هم
فریاد می زدیم: آقا برو کنار، آقا راه رو باز کن. با سر و صدای
ما توجه مردم به ما جلب می شد، جلو می آمدند و شهدا را نگاه می کردند و اشک می ریختند. چند نفر از پیرزنها مرثیه خواندند و
گریه سر دادند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef