eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
پيمان نامه صلح نوشته مى شود. پيامبر در اين پيمان نامه تأكيد مى كند كه هر وقت مسلمانان بخواهند مى توانند يهوديان را از خيبر بيرون كنند. اين به اين جهت است كه هرگز يهوديان به فكر جنگ با مسلمانان نيفتند. اكنون نيمى از سرزمين خيبر مالِ مسلمانان است. پيامبر مى خواهد آن را بين ياران خود تقسيم كند. همه مى دانند كه پيامبر عدالت را مراعات مى كند. پيامبر از لشكريان اسلام مى خواهد تا هر كس غنيمتى در ميدان جنگ به دست آورده است، بياورد تا به طور مساوى بين همه تقسيم شود. گويا بعضى ها غنيمت هايى را براى خود برداشته اند. يكى از ياران پيامبر رو به همه مى كند و مى گويد: "عبا دزد را فراموش نكنيد". وقتى مردم اين سخن را مى شنوند سريع هر چه غنيمت براى خود جمع كرده بودند مى آوردند و تحويل مى دهند. من خيلى تعجّب مى كنم. با خود مى گويم اين ماجراى عبا دزد چيست كه اين چنين مردم را تحت تأثير قرار داده است. از چند نفر سؤال مى كنم. جواب مى شنوم: يكى از ياران پيامبر چند روز قبل در ميدان جنگ كشته شد. لشكر اسلام پيكر او را به اردوگاه آورد. همه به حال اين شهيد غبطه مى خوردند و به او مى گفتند روز قيامت ما را شفاعت كن! پيامبر از ماجرا باخبر شد و رو به يارانش كرد و گفت: "او هرگز شهيد نيست! او اكنون در آتش جهنّم است". همه تعجّب كردند، چگونه مى شود كسى كه جانش را در راه اسلام داده است به جهنّم برود؟ ولى سخن پيامبر حق بود. پيامبر مى خواست به يارانش درس مهمّى بدهد: هر كس كه در ميدان جنگ كشته شد شهيد نيست! وقتى پيامبر تعجّب يارانش را ديد به آنها رو كرد و گفت: "او به خاطر يك عبا كه از غنائم برداشته بود به جهنّم رفت"! وقتى من اين ماجرا را مى شنوم مى فهمم كه چقدر بايد در حفظ اموال بيت المال دقّت كنم. آرى، همه غنائم از بيت المال است و قبل از اين كه تقسيم شود نبايد كسى از آن چيزى براى خود بردارد. اكنون پيامبر با دقّت همه غنائم را تقسيم مى كند. نصف سرزمين خيبر هم كه از آنِ مسلمانان است تقسيم مى شود تا موقعى كه خرماهاى خيبر برداشت شد سهم هر كس مشخص باشد. همه از تقسيم غنائم خوشحال هستند زيرا پيامبر عدالت را به صورت كامل مراعات كرده است. آيا موافقى نكته جالبى را برايت بگويم؟ پيامبر به عُمَر بن خطّاب همان اندازه سهم مى دهد كه به على (ع) داده است. پيامبر هيچ فرقى بين سردارِ فرارى و سردارِ فاتح خيبر نمى گذارد. اكنون ماجراى سرزمين خيبر تمام شده است. نمى دانم آيا به مدينه باز مى گرديم يا اين كه بايد به سوى فَدَك برويم؟ فدك آخرين سنگر يهود است و وقتى آنها هم تسليم شوند ديگر سرزمين حجاز از فتنه يهود آسوده خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
چند اسب سوار به سوى ما مى آيند. آنها كيستند و در اينجا چه مى خواهند؟ نزديك تر مى شوند، الآن مى توانم به راحتى آنها را ببينم. اين كه همان آقاى "مَحيصه" است كه پيامبر او را به فَدَك فرستاده بود. فكر مى كنم كسانى كه همراه او هستند بزرگان فدك باشند. من جلو مى روم، سلام مى كنم و از مَحيصه مى خواهم تا برايم توضيحاتى بدهد. او در جواب من مى گويد: "وقتى من به فدك رفتم به آنها خبر دادم كه مهمّ ترين قلعه خيبر فتح شده است. آنها حرف مرا باور نكردند; امّا بعد از چند روز خبر سقوط خيبر به آنها رسيد و آنها خيلى ترسيدند و فهميدند كه ديگر مقاومت فايده اى ندارد. آنها مى دانستند كه اگر نخواهند تسليم شوند لشكر اسلام به سرزمين آنها خواهد آمد، اكنون آنها همراه من براى صلح با پيامبر به اينجا آمده اند". همسفرم! آن پيرمرد را مى بينى كه همراه مَحيصه مى آيد؟ آيا او را مى شناسى؟ او رهبر مردم فدك است. اسمش "يوشع" است. مَحيصه با همراهانش وارد خيمه پيامبر مى شوند. سلام كرده و مى نشينند. مَحيصه به پيامبر مى گويد كه آنها حاضر هستند نيمى از سرزمين فدك را واگذار كنند. آنها مى خواهند پيامبر همانگونه كه با مردم خيبر برخورد كرد با آنها برخورد كند و اجازه بدهد بر دين و آيين خود باقى بمانند. پيامبر پيشنهاد آنها را قبول مى كند و پيمان نامه صلح ميان پيامبر و سران فدك نوشته مى شود. اكنون سران فدك خيلى خوشحال هستند زيرا آنها همان امتيازاتى را دارند كه مردم خيبر دارند. يعنى محتواى پيمان نامه آنها مثل پيمان نامه مردم خيبر است. البته يك تفاوتى در اينجا هست كه مردم خيبر، بهترين سرداران خود را از دست دادند، ولى مردم فدك، هيچ هزينه اى نكرده اند! به هر حال، مردم خيبر و فدك مى توانند آزادانه بر دين يهود باقى بمانند. 🔶🔶🔶🔶🌻🔶🔶🔶🔶 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
من فكر مى كردم كه پيامبر به سرزمين فدك خواهند رفت تا غنائم آنجا را بين مسلمانان تقسيم كند; امّا خبر به من مى رسد كه پيامبر همراه با مسلمانان قصد دارند به سوى مدينه حركت كنند. مگر نيمى از نخلستان هاى آباد فدك براى مسلمانان نيست؟ چرا به آنجا نمى رود تا اين غنيمت را بين مسلمانان تقسيم كند؟ اين كار بايد توسط خود پيامبر انجام شود تا هيچ اختلافى پيش نيايد. لشكر اسلام قصد مدينه را دارد. چرا هيچ كس در مورد فدك حرفى نمى زند؟ گويا اصلاً قرار نيست سرزمين فدك تقسيم شود. خوب است از آن پيرمردى كه آنجا ايستاده است سؤال بكنم. نزد او مى روم، سلام كرده و مى گويم: ــ چرا پيامبر به فدك نمى رود تا آنجا را بين مسلمانان تقسيم كند؟ ــ چطور شده اين سؤال را مى كنى؟ نكند بوى پول به مشامت رسيده است و مى خواهى سهم بيشترى از غنيمت ها ببرى؟ ــ نه، من دارم كتابى مى نويسم. مى خواهم براى دوستانم بنويسم كه غنيمت فدك چه خواهد شد؟ ــ گفتى كه دارى كتاب مى نويسى! ببينم، تو چه جور نويسنده اى هستى كه قرآن نمى خوانى؟ ــ بابا! بگو نمى خواهم جواب تو را بدهم. چرا اين طورى حرف مى زنى! ــ پسر جان! چرا ناراحت مى شوى! منظور من اين است كه اگر قرآن بخوانى در آن جواب سؤال خودت را مى يابى. ــ يعنى قرآن سرنوشت سرزمين فدك را بيان كرده است. ــ آرى. ــ مى شود بگويى كدام سوره و كدام آيه؟ ــ پسر جان! كاش يك بار قرآن را مطالعه كرده بودى!! كاش يكبار به فهم قرآن توجّه مى كردى. آخر من از دست شما نويسندگان چه كنم؟ مسلمان هستيد و اين قدر بيگانه با قرآن شده ايد؟ قرآن مى خوانيد و آن را نمى فهميد! من سرم را پايين مى اندازم. راستش را بخواهيد از او خجالت مى كشم. كاش در كنار خواندن قرآن به فهم آن هم توجّه مى داشتم; مگر على (ع) نفرمود: "قرائت قرآن كه با تدبّر و تفكّر همراه نباشد هيچ خيرى در آن نيست". ولى مى گويند: "ماهى را هر وقت از آب بگيرى تازه است". بايد با خود عهد ببندم كه به فهم قرآن بيشتر توجّه كنم. در همين فكرها هستم كه صداى پيرمرد به گوشم مى رسد: ــ قرآن مى گويد: (وَ مَآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَآ أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْل وَ لاَ رِكَاب )، "آن غنائمى كه در به دست آوردن آن لشكر كشى نكرده ايد از آنِ پيامبر است". ــ اين آيه در كدام سوره است؟ ــ سوره حشر، آيه ششم. ــ آيا مى شود قدرى برايم توضيح بدهيد؟ ــ سرزمين هايى كه به تصرف مسلمانان درمى آيد دو قسم هستند: قسم اوّل مانند سرزمين خيبر كه براى تصرف آن لشكر اسلام از مدينه به اينجا آمد و به جنگ با دشمنان پرداخت. اين سرزمين ها مالِ همه مسلمانان است و بايد بين آنها تقسيم شود; امّا قسم دوم مانند سرزمين فدك كه اصلاً لشكر اسلام به آنجا نرفته است و جنگى صورت نگرفته است. اين سرزمين ها از آنِ پيامبر است. اين حكمى است كه خدا در اين آيه بيان كرده است. ــ خيلى ممنون پدر جان! اكنون ديگر فهميده ام كه چرا هيچ كس در مورد تقسيم فدك حرفى نمى زند. همه مسلمانان از اين حكم خدا باخبر هستند و مى دانند كه خدا در مقابل سختى هاى زيادى كه پيامبر كشيده است، فدك را به او بخشيده است. 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
صبح زود است و همه آماده حركت به سوى مدينه هستند. ما ديگر بايد با سرزمين خيبر خداحافظى كنيم. نگاه تو به خيبر خيره مى ماند، جايى كه معجزه دست خدايى على (ع) را با چشم ديدى! تاريخ هيچ گاه اين معجزه را فراموش نخواهد كرد. نام خيبر با نام على (ع) گره خورده است. ديگر هيچ كس خيبر را بدون على (ع) نخواهد شناخت. لشكر اسلام به سوى مدينه به پيش مى رود. آفتاب بالا آمده است. صداى زنگ شترها سكوت دشت را مى شكند. ساعتى مى گذرد. اكنون ما به يك دو راهى مى رسيم. يك راه به طرف جنوب مى رود و به مدينه مى رسد. راه ديگر به سمت غرب و تو را به فَدَك مى رساند. لشكر اسلام به راه مدينه مى رود، مقصد ما شهر پيامبر است; امّا چشم تو به راه فدك خيره مانده است و در فكر فرو رفته اى. صدايت مى زنم: ــ همسفر! كجايى! اينجا نيستى! ــ آرى، دلم در سرزمين فدك است. كاش مى شد به فدك مى رفتم و از نزديك آنجا را مى ديدم. ــ مگر در فدك چه خبر است كه مى خواهى به آنجا بروى؟ ــ نمى دانم; امّا حسّ غريبى به من مى گويد كه بايد فدك را از نزديك ببينم. گمان مى كنم يك رازى در آينده اين فدك است كه مرا بى قرار كرده است. فدك گمشده من است. نمى دانم چه كنم؟ ــ خوب زودتر اين را به خود من مى گفتى. ما با هم به فدك مى رويم. ــ جانِ من راست مى گويى! ــ بله كه راست مى گويم. شايد باور نكنى; امّا بدان كه تو از سرمايه هاى من هستى. يك خواننده و همسفر خوب! لحظه اى با خود فكر مى كنم. مى خواهم جورى برنامه ريزى كنم كه ما به فدك برويم، آنجا را ببينيم و سريع برگرديم طورى كه قبل از ورود پيامبر به مدينه به لشكر اسلام ملحق شويم. اين نياز به برنامه ريزى دقيقى دارد 🌻🌻🌻🌻🔶🌻🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
از خيبر تا فدك حدود 70 كيلومتر راه است كه ما با اسب هاى خود مى توانيم در يك روز به آنجا برسيم. يك روز هم مى خواهيم آنجا بمانيم. فاصله فدك تا مدينه حدود 140 كيلومتر است كه ما مى توانيم اين فاصله را دو روزه بپيماييم. در واقع سفر ما به فدك و بازگشت به مدينه چهار روز طول خواهد كشيد; امّا فاصله خيبر تا مدينه 120 كيلومتر است و چون عدّه اى با پاى پياده هستند و به صورت قافله حركت مى كنند سه يا چهار روز در راه خواهند بود. فكر مى كنم ما مى توانيم بعد از بازگشت از فدك در نزديكى هاى مدينه به آنها ملحق شويم. و اين گونه است كه سفر ما آغاز مى شود و ما به سوى سرزمين فدك به پيش مى رويم. به راستى فدك چگونه جايى است؟ آيا آنجا باغ دور افتاده اى است؟ بعضى ها هم مى گويند آنجا باغ حاصلخيزى است و براى همين خدا آن را به پيامبر داده است. اگر فدك باغ است، وسعت آن چقدر است؟ در همين فكرها هستم و در حقّ تو دعا مى كنم. اگر تو نبودى من هيچ وقت به فكرم نمى رسيد كه به فدك بروم و آنجا را از نزديك ببينم. از قديم گفته اند شنيدن كى بود مانند ديدن! آفتاب به وسط آسمان رسيده است. وقت نماز فرا رسيده است. فكر مى كنم كنار آن درخت، چشمه اى باشد، خوب است نمازمان را آنجا بخوانيم. 🌸🌸🌸🔹🔸🔹🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بعد از نماز، نان و خرمايى را كه همراه خودت دارى، مى آورى و اين ناهار ما مى شود. من مى خواهم كمى استراحت كنم; تو مى گويى: "بايد زود حركت كنيم". تا چشم به هم مى زنم سوار اسب خود شده اى. من هم بلند مى شوم و سريع به سفر خود ادامه مى دهيم. غروب نزديك است و مقدارى از راه باقى مانده است. فدك، پشت همان رشته كوه است. خورشيد در افق فرو مى رود، هوا تاريك مى شود. بايد شب را در همين جا اُتراق كنيم. صبح زود به سوى فدك مى رويم. اكنون مى توانى نخلستان هاى فدك را ببينى. خداى من! چه نخلستان هاى بزرگى! تا چشم كار مى كند درخت هاى سر به فلك كشيده خرما! من از تعجّب نزديك است شاخ در بياورم!! آيا اينجا همان جايى است كه مى گفتند يك باغ است؟ كجاى فدك به باغ مى خورد؟ كيلومترها نخلستان در اينجاست! فدك يك باغ نيست يك سرزمين حاصلخيز است! ساعتى در اين نخلستان ها راه مى رويم. چشمه هاى آب در اينجا جارى است. انواعِ درختان ميوه به چشم مى آيند. خيلى دلم مى خواهد بدانم مساحت اين سرزمين چقدر است. خوب است از يكى از اهالى اينجا سؤال كنيم. آنجا گروهى از كشاورزان مشغول آبيارى هستند. نزديك مى رويم و سؤال مى كنيم. آنها جواب مى دهند: نخلستان هاى فدك حدود ده هكتار مى باشد (هر هكتار، ده هزار متر مربع است). 🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
جلوتر كه مى رويم به قلعه بزرگى مى رسيم. اين همان قلعه اى است كه مردم فدك در آن زندگى مى كنند. فكر مى كنم كه خداوند هديه اى ارزشمند به پيامبر خود داده است و فدك درآمد بسيار زيادى داشته باشد. البته پيامبر درآمد فدك را ميان فقيران مدينه تقسيم خواهد كرد. در حال حاضر اسلام در حال گسترش است. عدّه زيادى از مسلمانان كه در مكّه زندگى مى كنند در شرايط سختى به سر مى برند. مكه در تصرف بت پرستان است. مسلمانان آنجا خانه و زندگى خود را رها مى كنند و با دست خالى به سوى مدينه مى آيند. تا چه زمانى پيامبر بايد شاهد فقر و ندارى ياران خود باشد؟ خدا به او ثروتى داده است تا بتواند به مسلمانان فقير كمك كند كه خانه اى براى خود تهيه كنند. تو در نخلستان ها قدم مى زنى. اينجا را خيلى دوست دارى. طبيعت زيباى اينجا چشم تو را نوازش مى دهد. اينجا سرزمينى نيمه كوهستانى است و هواى بهترى نسبت به مدينه دارد. چشمه هاى جارى آب، صداى پرندگان، پرواز پرنده ها براى تو روح بخش است. مى دانم دوست دارى چند روزى اينجا بمانى و صفا كنى; امّا قرار ما اين بود كه بعد از ديدن فدك، زود به سوى مدينه باز گرديم. تو رو به من مى كنى و مى گويى: لحظه اى ديگر صبر كن! و باز در دل نخلستان ها مى روى. نمى دانم تو را چه شده است؟ چرا نمى توانى از فدك دل بكنى؟ چرا دلت اسير اين سرزمين شد؟ چرا؟ ناگهان نسيم مىوزد و تو بوى گل ياس را احساس مى كنى. مدهوش مى شوى. آخرين نگاه تو به سرزمين فدك با بوى گل ياس آميخته شده است. فدك هميشه تو را به ياد گل ياس مى اندازد. در گوشه قلبت مى نويسى: "فدك، سرزمين گل ياس است". رو به من مى كنى و مى گويى: اين بوى ياس از كجاست؟ من نمى دانم، تو نمى دانى، هيچ كس نمى داند. گذشت زمان اين راز را آشكار خواهد كرد. 🌸🌸🌸🌸🔺🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ما به سوى مدينه حركت مى كنيم، خيلى دلم مى خواهد همراه با پيامبر وارد شهر شويم. تو از من مى پرسى كه اين همه عجله براى چه؟ حالا چه اشكالى دارد ما يك روز بعد از پيامبر به شهر برسيم. امّا من چيزى را مى دانم كه بعداً به تو خواهم گفت، فعلاً فرصت نيست. فقط دنبال من بيا! خسته شده ايم; امّا باز پيش مى تازيم... ديگر راه زيادى تا مدينه نمانده است. نگاه كن! آنجا را مى گويم. لشكر اسلام را مى بينم. خدا را شكر كه به موقع رسيديم. گروهى براى استقبال از پيامبر به بيرون شهر آمده اند. همه خوشحال هستند كه لشكر اسلام با پيروزى كامل به مدينه باز گشته است. وارد شهر مى شويم، دود اسپند همه جا را فرا گرفته است. همه جا جشن و سرور است. ياران پيامبر به سوى خانه هاى خود مى روند، همسران و بچّه هاى آنها چشم انتظار هستند. حتماً پيامبر هم به خانه خود مى رود. وقتى مردى از سفر مى آيد اوّل به خانه خودش مى رود، امّا نه، پيامبر از كنارِ خانه خودش عبور مى كند، مثل اين كه او نمى خواهد به خانه خودش برود! تو رو به من مى كنى و مى گويى: ــ پيامبر به كجا مى رود؟ ــ من شنيده بودم كه پيامبر وقتى از سفر مى آيد هيچ وقت، ابتدا به خانه خود نمى رود. مى خواستم اين صحنه را با چشمان خود ببينم. براى همين اين قدر عجله داشتم كه زود به مدينه برسيم. ــ جواب سؤال مرا بده، پيامبر كجا مى رود؟ ــ نگاه كن، آنجا خانه فاطمه (س) است. او به خانه فاطمه (س) مى رود. پيامبر درِ خانه را مى زند. حسن و حسين (ع) مى آيند، پيامبر گل هاى خود را در بغل مى گيرد، آنها را مى بوسد و مى بويد. بعد وارد خانه مى شود. فاطمه اش را در آغوش مى گيرد و رويش را مى بوسد. دير وقتى است كه پيامبر بوى بهشت را استشمام نكرده است. او دلش هواى بوى بهشت كرده است. براى همين پيامبر فاطمه اش را مى بوسد. فاطمه (س) پيامبر را به ياد سيب بهشتى مى اندازد. و باز در ذهن تو سؤالى نقش مى بندد و مى پرسى: قصّه سيب بهشت چيست؟ من خسته ام و كيلومترها راه آمده ام; امّا وقتى مى بينم كه تو شوق دانستن دارى بر سر ذوق مى آيم. از قديم گفته اند: "مُستمِع، صاحب سخن را بر سر ذوق آورد". بيا اينجا بنشين، مى خواهم برايت قصّه يك سفر آسمانى را بگويم. شبى كه پيامبر به آسمان ها سفر كرد، سفر معراج! او هفت آسمان را پشت سر گذاشته بود و به بهشت وارد شده بود... 🔶🔶🔶🔶🦋🔶🔶🔶🔶 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
به به! عجب بوى خوشى مى آمد! او نگاهى به اطراف خود كرد و پرسيد: اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه پيدا كرده است؟ او مدهوش اين بو شده بود. براى همين از جبرئيل سؤال كرد: اين عطر خوش چيست؟ جبرئيل گفت: اين بوى سيب است! سيصد هزار سال پيش، خداى متعال، سيبى آفريد. اى محمّد! سيصد هزار سال است كه اين سؤال براى ما بدون جواب مانده است كه خداوند اين سيب را براى چه آفريده است؟ همه مى خواستند به راز خلقت اين سيب پى ببرند. و ناگهان دسته اى از فرشتگان نزد او آمدند. آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند. سپس آنها گفتند: اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و اين سيب را براى شما فرستاده است. آرى، او آن شب مهمان خدا بود و خدا مى دانست از مهمان خود چگونه پذيرايى كند. خداوند، سيصد هزار سال قبل، هديه پيامبر خود را آماده كرده بود. هدف خدا از خلقت آن سيب خوشبو چه بود؟ ولى تا به حال، فرشتگان به راز خلقت سيب پى نبرده اند! بايد صبر كنند تا پيامبر آن سيب را تناول كند و بعد از آن، فاطمه، پا به عرصه گيتى گذارد، آن وقت، رازِ خلقت اين سيب براى همه معلوم مى گردد. فاطمه (س) به دنيا آمد و پيامبر همواره او را مى بوسيد. ديگر فاطمه (س) بزرگ شده بود و مادر حسن و حسين (ع) بود; امّا پيامبر باز هم فاطمه (س) را مى بوسيد. عايشه كه اين منظره را مى ديد زبان به اعتراض گشود، پيامبر به او گفت: "فاطمه من از آن ميوه بهشتى خلق شده است، هرگاه دلم براى بهشت تنگ مى شود فاطمه ام را مى بويم و مى بوسم". آرى، فاطمه او بوى بهشت مى دهد. 🌻🌻🌻🌻🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
پيامبر هنوز در خانه فاطمه (س) است. اين خانه، بهشت پيامبر است. ساعتى مى گذرد، اكنون پيامبر به خانه خود مى رود. ما هم كه خيلى خسته ايم. بيا به خانه دوستم كه در اين شهر است برويم. درِ خانه دوستم را مى زنم. او از ديدن ما خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه دعوت مى كند. از شدت خستگى خوابمان مى برد. بعد از چند ساعت او ما را صدا مى زند. مثل اين كه خيلى خوابيده ايم، صداى اذان مى آيد. سريع براى نماز آماده مى شويم، وضو مى گيريم و به مسجد مى رويم. من با خود فكر مى كنم كاش مى شد هميشه در اين شهر مى مانديم و از حضور پيامبر استفاده مى كرديم. انسان هر چه در اين شهر بماند سير نمى شود. بعد از نماز قدرى در مسجد مى نشينيم و بعد به سوى خانه دوستمان مى رويم. مى بينم كه در فكر هستى. مى فهمم كه دلت براى خانواده ات تنگ شده است. راستش را کمالی: بخواهى من هم دلم هواى وطن كرده است. رو به تو مى كنم و مى گويم: ــ همسفر! آيا نمى خواهى براى خانواده خود سوغاتى بخرى؟ ــ مگر تصميم گرفته اى كه برگرديم؟ ــ به هر حال، ما بايد سوغاتى ها را بخريم و كم كم براى رفتن آماده بشويم. ــ حالا نمى شود بدون سوغاتى به شهر خود برگرديم. ــ نه، پيامبر دستور داده وقتى از سفر بر مى گرديد حتماً براى خانواده خود، هديه اى ببريد اگر چه آن هديه، قطعه سنگى باشد. با هم قرار مى گذاريم تا فردا براى خريد سوغات به بازار مدينه برويم. ــ نگاه كن، همسفر! اينجا بازار مدينه است، چه چيزى مى خواهى بخرى؟ ــ خوب است در خريد، عجله نكنيم. بيا اوّل در بازار چرخى بزنيم، جنس هاى مختلف را ببينيم بعداً تصميم مى گيريم. آنجا را نگاه كن! گروه زيادى از مردم وارد بازار مى شوند. سر و صدايى بلند است. چه خبر شده است؟ آنها فقيران مدينه هستند، اينجا چه مى خواهند؟ آيا براى خريد آمده اند؟ نه، آنها در گوشه اى جمع شده و روى زمين مى نشينند. گويا منتظر كسى هستند. جلو مى روى و به يكى از آنها مى گويى: ــ چه خبر شده است كه همگى به اين جا آمده ايد؟ ــ مگر تو خبر ندارى كه على (ع) امروز به بازار مى آيد؟ ــ خوب، على (ع) مثل همه مردم براى خريد به بازار مى آيد. ــ امّا بازار آمدنِ امروز او با روزهاى ديگر فرق مى كند. او مى خواهد پارچه زرباف خود را بفروشد. ــ مگر على (ع) پارچه زرباف دارد؟ ــ مى گويند پارچه را پيامبر در روز خيبر به على (ع) هديه داده است. ــ همان پارچه گران قيمت كه پادشاه حبشه براى پيامبر فرستاده بود. ــ آرى. امروز على (ع) مى خواهد آن را بفروشد و پول آن را ميان ما تقسيم كند. 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ــ راست مى گويى! على (ع) آن هديه ارزشمند را مى خواهد بفروشد!! ــ مگر نمى دانى او چقدر مهربان است. او هرگز نمى تواند گرسنگى ما را ببيند. ــ مگر شما در خيبر نبوديد و از غنائم خيبر به شما سهمى نرسيد؟ ــ نه، ما نمى توانستيم در جنگ شركت كنيم. نگاه كن، بعضى از ما پير و شكسته هستيم، عدّه اى هم بيمار. ــ خيلى غصّه دار شدم. يعنى شما هيچ سهمى از خيبر نداريد؟ ــ درست است كه ما سهمى از نخلستان هاى خيبر نداريم; امّا هرگز غصّه نمى خوريم. ــ چرا؟ ــ چون ما على (ع) داريم! صبر كن تا ببينى على (ع) امروز چگونه همه ما را ثروتمند مى كند. ناگهان سر و صدا بلند مى شود: "على آمد". همه مى دوند. ما هم به آن سو مى رويم. نگاه كن! على (ع) پارچه زرباف را روى دست دارد. طلاهاى آن در زير نور خورشيد مى درخشد. على (ع) جواهر سازى را صدا مى زند و از او مى خواهد تا طلاهاى اين پارچه زرباف را از آن خارج كند. بعد از مدّتى حدود هزار مثقال طلا از آن پارچه به دست مى آيد. اكنون على (ع) اين هزار مثقال طلا را در دست مى گيرد! اكنون على (ع) مى تواند با اين مقدار طلا، كارهاى زيادى انجام بدهد. به نظر من خوب است على (ع) مقدارى از اين پول ها را به فقيران بدهد و بقيّه را براى خود نگه دارد. او مى تواند براى همسر خود، لباس نو بخرد. فاطمه (س) شريك زندگى اوست. اين پارچه زرباف را پدر فاطمه (س) به او هديه داده است. شايد هم يك جواهرى براى فاطمه (س) بخرد. على (ع) كنار بازار بر روى زمين مى نشيند. همه فقيران دور او حلقه مى زنند. على (ع) دست مى برد و از اين طلاها به فقيران مى دهد. هر كس يك مشت طلا! هر كس كه طلا مى گيرد فرياد مى زند، شادى مى كند، عدّه اى كه هنوز طلا نگرفته اند، هجوم مى برند، مى ترسند كه به آنها چيزى نرسد. على (ع) رو به آنها مى كند و از آنها مى خواهد آرام باشند، آن قدر طلا هست كه به همه آنها برسد. على (ع) مشت مشت طلاها را به فقيران مى دهد. خداى من! اين چه صحنه اى است كه من مى بينم! على (ع) از جا بلند مى شود، حتّى يك ذرّه از آن طلاها هم باقى نمانده است. او همه هزار مثقال طلا را در راه خدا انفاق كرده است. نگاه كن! على (ع) با دست خالى به سوى خانه مى رود. پس چه شد آن هديه اى كه من خيال مى كردم براى فاطمه (س) خواهد خريد؟ ديگر هيچ كس همراه على (ع) نيست. همه فقيران رفته اند و على (ع) تنهاى تنهاست. او نگاهى به مغازه ها مى كند، فقيران مدينه را مى بيند كه به مغازه ها هجوم برده اند، يكى بعد از ماه ها گوشت مى خرد! ديگرى ميوه مى خرد! 🌹🌹🌹🌹🌳🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
على (ع) به سوى خانه مى رود. درِ خانه را مى زند، او منتظر است تا فاطمه (س) در را باز كند. من با خود مى گويم: چگونه على (ع) مى تواند با دست خالى به خانه برود؟ درِ خانه باز مى شود، على (ع) نگاهش به فاطمه (س) مى افتد، شايد او مى خواهد سرش را پايين بگيرد امّا فاطمه (س) به رويش لبخند مى زند. به خدا قسم! اين لبخند فاطمه (س) براى على (ع) از همه دنيا ارزشمندتر است. حسن (ع) مى دود، حسين (ع) مى آيد، على (ع) آنها را بغل مى كند، مى بوسد و مى بويد. تنها چيزى كه در اين خانه پيدا نيست دست هاى خالى على (ع) است. به خدا هيچ كس نمى تواند بزرگى اين خانه كوچك را به تصوير بكشد. همسفر و همراز من! چگونه برايت بگويم كه آن شب همه در اين خانه، گرسنه خوابيدند؟ باور كردن آن سخت است. مى دانم. شايد بعضى ها بگويند كه نويسنده افسانه مى گويد!! امّا اين حقيقت دارد: على (ع) همه هزار مثقال طلا را به فقيران بخشيد. از همه خانه ها بوى غذا مى آيد; امّا امشب على (ع) و فاطمه (س) گرسنه هستند. فرشتگان مات و مبهوت اين صحنه اند. مى دانند كه هرگز ديگر شاهد چنين منظره اى نخواهند بود. اين اوج ايثار است. اوج مردانگى است. اوج انسانيّت است. فرشتگان اكنون مى فهمند كه چرا خدا به آنها گفت به آدم سجده كنند. امشب آنها به سجده خود بر اين آدم افتخار مى كنند. همسفرم! امشب قلم در دست من نيست. نمى دانم چه بگويم؟ چه بنويسم؟ امشب هر بار كه فاطمه (س) به چهره على (ع) لبخند مى زند، اشك من جارى مى گردد. من نمى توانم ديگر بنويسم. خدايا! اين فاطمه (س) كيست؟ تو فقط او را مى شناسى و بس! خدايا! امشب به من فهماندى كه چرا فاطمه خودت را اين قدر دوست دارى! امشب فهميدم كه چرا تو با شادى او شاد مى شوى و با غضب او غضبناك!145 آرى، على (ع) هديه اى از پدر فاطمه (س) گرفته و امروز آن را فروخته است و با دست خالى به خانه آمده است. بچّه هاى فاطمه (س) گرسنه اند; امّا فاطمه (س) به گونه اى رفتار مى كند كه مبادا على (ع) غصّه بخورد. اينجا بهشتِ على (ع) است! درست است كه در اين خانه غذايى يافت نمى شود; امّا فاطمه (س) با لبخندش براى على (ع) بهشتى ساخته است. بهشتى كه على (ع) آن را با بهشت خدا هم عوض نمى كند. فاطمه (س) بهشت على (ع) است. 🔻🔻🔻🔻🌺🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فردا فرا مى رسد. از خانه بيرون مى روى. بايد براى امروز فكرى بكنى. على جان! ديگر نمى شود با دست خالى به خانه بروى. بايد هر طور هست پولى تهيه كنى و غذايى به خانه ببرى. با خود فكر مى كنى; خوب است به سمت نخلستان هاى مدينه بروى و آنجا كار كنى و مزدى بگيرى. مى خواهى به نخلستان بروى كه در ميانه راه، پيامبر را مى بينى. او با چند نفر به سوى تو مى آيند. صورتت مثل گل مى شكفد، جلو مى روى سلام مى كنى، جواب مى شنوى. حُذَيفه، عمّار ، سلمان، ابوذر و مقداد كه از علاقمندان تو هستند و اكنون همراه پيامبر آمده اند. اكنون، پيامبر رو به تو مى كند و مى گويد: "على جان! شنيديم كه ديروز معامله خوبى كرده اى و پارچه زرباف را هزار سكّه طلا فروخته اى. آيا نمى خواهى ما را به خانه خود دعوت كنى و به ما غذايى بدهى". تو به فكر فرو مى روى. در خانه تو هيچ غذايى پيدا نمى شود. فكر مى كنى كه به پيامبر چه بگويى. تو لبخند مى زنى و مى گويى: "اى رسول خدا! قدم به چشم من بنهيد، شما صاحب خانه هستيد". تو همه را به مهمانى دعوت مى كنى و پيامبر و پنج يار با وفاى او را براى ناهار به خانه مى برى. تو در همه راه در فكر هستى. تو تصميم داشتى تا پولى تهيه كنى. گندم و گوشت بخرى و به خانه بيايى; امّا باز با دست خالى به سوى خانه برگشته اى! تنها هم كه نيامدى، با خودت مهمان هم آورده اى! تا چشم به هم مى زنى به خانه رسيده اى. در مى زنى. حسن (ع) در را باز مى كند. وارد خانه مى شوى و بعد مهمانان وارد مى شوند و آنها را به اتاق راهنمايى مى كنى. شايد نمى دانى چگونه نزد فاطمه ات بروى. برايت سخت است كه دوباره با دست خالى با فاطمه (س) روبرو شوى; امّا تو فاطمه (س) را مى شناسى. نزد فاطمه (س) مى روى. كنار فاطمه (س) ظرف غذايى را مى بينى. غذايى آماده كه بوى خوش آن همه فضا را گرفته است. فاطمه (س) بار ديگر، مثل هميشه به روى تو لبخند مى زند. تو هم لبخند مى زنى! به به! چه غذاى خوش بويى! مهمانان منتظر هستند. ظرف غذا را برمى دارى و نزد پيامبر باز مى گردى. سفره را پهن مى كنى، همه مشغول خوردن غذا مى شوند. عجب غذاى خوشمزه اى! چقدر هم پرگوشت است! هر چه مهمانان از اين غذا مى خورند از ظرف غذا چيزى كم نمى شود. همه تعجّب مى كنند. ديگ غذا به حال اوّل خودش باقى مانده است. چه رمز و رازى در اين غذاست؟ بعد از صرف غذا، پيامبر از جا بلند مى شود و نزد فاطمه (س) مى رود و سؤال مى كند: "دخترم! بگو بدانم اين غذا از كجا بود؟". فاطمه (س) چه بگويد؟ بايد به سؤال پدر پاسخ بدهد. او آيه 37 سوره آل عمران را مى خواند: (هُوَ مِنْ عِندِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَن يَشَآءُ بِغَيْرِ حِسَاب ). اين غذا از جانب خداوند است، او به هر كس كه بخواهد روزى بى اندازه مى دهد. آرى، تاريخ تكرار شده است. صدها سال پيش، زكريا (ع) نزد مريم (س) آمد، كنار محراب او ظرف غذايى ديد. زكريا (ع) از مريم (س) پرسيد: اين غذا از كجاست؟ و مريم (س) پاسخ داد: "اين غذا از جانب خداوند است، خداوند به هر كس كه بخواهد روزى بى اندازه مى دهد". و امروز فاطمه (س) همان سخن را تكرار مى كند. اين غذايى بود كه فرشتگان از بهشت براى فاطمه (س) آورده اند. اشك در چشم پيامبر حلقه مى زند، اين اشك شوق است. اشك شادى است. اكنون پيامبر رو به آسمان مى كند و مى گويد: "بار خدايا! من از تو ممنون هستم. تو همان مقامى را كه به مريم (س) دادى به دخترم نيز عطا كردى". امروز پيامبر خيلى خوشحال است. او به فاطمه اش افتخار مى كند. فاطمه (س) پاره تن اوست. ❤️❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ــ آقاى نويسنده! نمى شود مقدار بيشترى در اينجا بمانيم؟ ــ براى چه؟ ــ دلم اسير اين خانه شده است. دوست دارم مدّتى ديگر بمانم و بيشتر با على و فاطمه (ع) آشنا شوم. ــ اتّفاقاً من هم در همين فكر بودم. اين گونه مى شود كه برنامه بازگشت به شهر خود را عقب مى اندازيم. صداى اذان بلال به گوش مى رسد. بلند مى شويم و به مسجد مى رويم و با پيامبر نماز مى خوانيم. بعد از نماز، مردم به خانه هاى خود مى روند. فقط چند نفر كنار پيامبر باقى مانده اند. پيامبر مى خواهد امروز به خانه اُمّ اَيمن برود و او را ببيند. پيامبر گاه گاهى به خانه او سر مى زند. آيا موافقى ما هم همراه پيامبر برويم؟ تو با من موافقى. خيلى دلت مى خواهد بدانى اُمّ اَيمن كيست. پيامبر از مسجد بيرون رفت. ما نيز بايد برويم. همراه پيامبر كوچه هاى مدينه را پشت سر مى گذاريم. الآن ما كنار خانه اُمّ اَيمن هستيم. پيامبر درِ خانه را مى زند. پسر اُمّ اَيمن مى آيد و در را باز مى كند. پيامبر وارد خانه مى شود. وقتى پيامبر اُمّ اَيمن را مى بيند او را "مادر" خطاب مى كند و حال او را مى پرسد و مدّتى با او سخن مى گويد. بعد از لحظاتى پيامبر از جا برمى خيزد و با اُمّ اَيمن خداحافظى مى كند و از خانه بيرون مى رود. ما پيامبر را تا نزديك مسجد همراهى مى كنيم و سپس به خانه دوستمان مى رويم. وقتى به آنجا رسيديم مى پرسى: آيا مى دانى چرا پيامبر اُمّ اَيمن را "مادر" خطاب كرد؟ من در جواب مى گويم: وقتى پيامبر به دنيا آمد، براى او دايه اى گرفتند. حليمه سعديّه دو سال از پيامبر نگهدارى كرد. بعد پيامبر نزد مادرش آمنه آمد. اُمّ اَيمن به آمنه نيز كمك مى كرد. بعد از مدّتى آمنه از دنيا رفت و بعد از آن، عبد المطلب پيامبر را به خانه خود برد. اُمّ اَيمن هم به خانه او رفت. در واقع، اُمّ اَيمن در حقِّ پيامبر مادرى مى كرد. وقتى رسول خدا به پيامبرى مبعوث شد، اُمّ اَيمن از اوّلين زنانى بود كه به او ايمان آورد. اكنون اُمّ اَيمن پسرى به نام "اُسامه" دارد و پيامبر به او خيلى علاقه دارد. اين اسامه جوان بسيار لايقى است، به زودى آوازه سپاه اسامه در همه جا خواهد پيچيد. نكته جالب اين است كه پيامبر در سخن خود اُمّ اَيمن را اهل بهشت معرّفى كرده است. 🌻🌻🌻🌻💐🌻🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ما كنار خانه اُمّ اَيمن ايستاده ايم. در مى زنيم. پسر او اسامه در را باز مى كند. ــ ما مى خواهيم با اُمّ اَيمن سخن بگوييم. ــ چند لحظه صبر كنيد تا به مادر خبر بدهم. بعد از لحظاتى ما وارد خانه مى شويم و به آن اتاقِ روبرويى مى رويم و منتظر مى مانيم. اكنون اُمّ اَيمن وارد اتاق مى شود. بعد از سلام و احوال پرسى، تو با اشاره به من مى فهمانى كه من بايد سؤال كنم. آخر تو خجالت مى كشى. من صدايم را صاف مى كنم و مى گويم: ــ ببخشيد، ما حكايتى را در مورد شما شنيده ايم و مى خواهيم در مورد آن سؤالى از شما بپرسيم. ــ چه حكايتى؟ ــ اين كه شما در بيابان گرفتار شديد و هيچ آبى همراه شما نبود و خدا از آسمان براى شما آب فرستاد. ــ آن نظر لطف خدا بود. خدا به بندگان خودش هميشه نظر مهربانى دارد. ــ ما مى خواهيم بدانيم شما در زندگى چه كارى انجام داده ايد كه خدا اين گونه در حقّ شما لطف كرد. ــ براى چه مى خواهيد اين را بدانيد؟ ــ آخر من مى خواهم اين كرامت بزرگ را براى ديگران بنويسم. جوانان ما به شدت نيازمند كسانى هستند كه از آنها الگو بگيرند. ــ حالا كه اين طور شد برايت مى گويم. لطفى كه خدا در آن بيابان به من نمود، يك راز بيشتر ندارد. ــ اين راز چيست؟ ــ راز خدمتگزارى فاطمه (س). من خدمتگزار فاطمه (س) بودم و هستم. خداوند اگر آن روز به من نظر لطفى كرد فقط به خاطر اين بوده است. ــ يعنى خدمت به فاطمه (س) اين قدر ارزش دارد؟ ــ آرى، پسرم! خدمت به فاطمه (س) سعادتى است كه نصيب هر كس نمى شود. هر كه به فاطمه (س) و آرمان و مكتبِ او خدمت كند پيش خدا عزيز مى گردد. ناگهان اشك در چشمانش حلقه مى زند و ديگر نمى تواند سخن بگويد. من و تو تعجّب مى كنيم. چرا حال اُمّ اَيمن منقلب شد؟ اُمّ اَيمن اشك هايش را پاك مى كند و مى گويد: ــ ببخشيد، من خاطرات زيادى از فاطمه (س) دارم و هر وقت به ياد آنها مى افتم بى اختيار اشكم جارى مى شود. ــ آيا براى ما از آن خاطرات حرفى مى زنى؟ من مى خواهم آنها را در كتابم بنويسم تا همه از اين خاطرات باخبر شوند. اُمّ اَيمن به فكر فرو مى رود. بعد از مدّتى رو به ما كرده و مى گويد: باشد. من بعضى از آن خاطرات را براى شما مى گويم. ما خيلى خوشحال مى شويم; امّا صداى اذان مى آيد. بايد براى نماز به مسجد برويم. قرار مى شود كه فردا يك ساعت قبل از اذان ظهر اينجا باشيم. 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ما كنار خانه اُمّ اَيمن ايستاده ايم. در مى زنيم. پسر او اسامه در را باز مى كند. ــ ما مى خواهيم با اُمّ اَيمن سخن بگوييم. ــ چند لحظه صبر كنيد تا به مادر خبر بدهم. بعد از لحظاتى ما وارد خانه مى شويم و به آن اتاقِ روبرويى مى رويم و منتظر مى مانيم. اكنون اُمّ اَيمن وارد اتاق مى شود. بعد از سلام و احوال پرسى، تو با اشاره به من مى فهمانى كه من بايد سؤال كنم. آخر تو خجالت مى كشى. من صدايم را صاف مى كنم و مى گويم: ــ ببخشيد، ما حكايتى را در مورد شما شنيده ايم و مى خواهيم در مورد آن سؤالى از شما بپرسيم. ــ چه حكايتى؟ ــ اين كه شما در بيابان گرفتار شديد و هيچ آبى همراه شما نبود و خدا از آسمان براى شما آب فرستاد. ــ آن نظر لطف خدا بود. خدا به بندگان خودش هميشه نظر مهربانى دارد. ــ ما مى خواهيم بدانيم شما در زندگى چه كارى انجام داده ايد كه خدا اين گونه در حقّ شما لطف كرد. ــ براى چه مى خواهيد اين را بدانيد؟ ــ آخر من مى خواهم اين كرامت بزرگ را براى ديگران بنويسم. جوانان ما به شدت نيازمند كسانى هستند كه از آنها الگو بگيرند. ــ حالا كه اين طور شد برايت مى گويم. لطفى كه خدا در آن بيابان به من نمود، يك راز بيشتر ندارد. ــ اين راز چيست؟ ــ راز خدمتگزارى فاطمه (س). من خدمتگزار فاطمه (س) بودم و هستم. خداوند اگر آن روز به من نظر لطفى كرد فقط به خاطر اين بوده است. ــ يعنى خدمت به فاطمه (س) اين قدر ارزش دارد؟ ــ آرى، پسرم! خدمت به فاطمه (س) سعادتى است كه نصيب هر كس نمى شود. هر كه به فاطمه (س) و آرمان و مكتبِ او خدمت كند پيش خدا عزيز مى گردد. ناگهان اشك در چشمانش حلقه مى زند و ديگر نمى تواند سخن بگويد. من و تو تعجّب مى كنيم. چرا حال اُمّ اَيمن منقلب شد؟ اُمّ اَيمن اشك هايش را پاك مى كند و مى گويد: ــ ببخشيد، من خاطرات زيادى از فاطمه (س) دارم و هر وقت به ياد آنها مى افتم بى اختيار اشكم جارى مى شود. ــ آيا براى ما از آن خاطرات حرفى مى زنى؟ من مى خواهم آنها را در كتابم بنويسم تا همه از اين خاطرات باخبر شوند. اُمّ اَيمن به فكر فرو مى رود. بعد از مدّتى رو به ما كرده و مى گويد: باشد. من بعضى از آن خاطرات را براى شما مى گويم. ما خيلى خوشحال مى شويم; امّا صداى اذان مى آيد. بايد براى نماز به مسجد برويم. قرار مى شود كه فردا يك ساعت قبل از اذان ظهر اينجا باشيم. 🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
نزديك ساعت يازده صبح شده، ما به سوى خانه اُمّ اَيمن حركت مى كنيم. در خانه را مى زنيم. امروز خود اُمّ اَيمن در خانه را براى ما باز مى كند. معلوم مى شود او منتظر ما بوده است. وارد اتاق شده و مى نشينيم. من قلم و كاغذ خود را آماده مى كنم و منتظر مى مانم. * اُمّ اَيمن اوّلين خاطره خود را چنين بيان مى كند: شب عروسى فاطمه (س) بود. همه مهمان خانه پيامبر بوديم. مى خواستيم بعد از شام، فاطمه (س) را به خانه على (ع) ببريم. يادم نمى رود آن شب پيامبر دست على (ع) و فاطمه (س) را گرفت و روى سينه خود گذاشت. سپس هر دو را بوسيد و دست فاطمه (س) را در دست على (ع) گذاشت. پيامبر همراه ما بود. وقتى فاطمه (س) وارد خانه على (ع) شد، پيامبر لحظه اى كنار خانه على (ع) ايستاد و فرمود: "من با دوستانِ شما دوست هستم و با دشمنان شما دشمن مى باشم". همه تعجّب كردند كه چرا پيامبر اين جمله را در كنار درِ خانه على مى گويد. چه رمز و رازى در اين مكان نهفته است؟ نمى دانم. خدا و پيامبرش بهتر مى دانند. به هر حال، پيامبر، گل ياسش را به على سپرد و به خانه خود رفت. از شما چه پنهان آن شب من خيلى ناراحت بودم. آخر، مراسم عروسى فاطمه (س) خيلى ساده برگزار شده بود. هيچ كس بر سر فاطمه (س) نُقل و سكّه نريخت! آخر آن زمان رسم بود وقتى عروس پا به خانه شوهر مى گذاشت بر سر عروس، نُقل و سكّه مى ريختند! آن شب گذشت. فرداى آن شب، خانه يكى از همسايه ها عروسى بود. من هم به آنجا رفتم. در آن مراسم بر سر عروس نقل و سكّه زيادى ريختند. من هم مقدارى از آنها را برداشتم. مى خواستم به خانه خود بروم; امّا با خود گفتم ابتدا بروم و پيامبر را ببينم. پيامبر نگاهى به دست من كرد و گفت: اُمّ اَيمن! همراه خود چه دارى؟ نمى دانم چه شد كه با اين سؤال پيامبر بغضم تركيد و اشكم جارى شد. پيامبر خيلى تعجّب كرد. من همان طور كه گريه مى كردم سكّه ها را به پيامبر نشان دادم و گفتم: اى رسول خدا! اين ها سكّه هايى است كه بر سر عروس همسايه ما ريختند; امّا در عروسى فاطمه (س) هيچ كس براى او اين كار را نكرد. مگر فاطمه (س) از دختران ديگر چه كم داشت؟ من خودم از بعضى ها شنيدم كه مى گفتند: "فاطمه (س) كه خواستگارهاى خوب و پولدار داشت پس چرا همسر على (ع) شد؟ على (ع) كه از مال دنيا چيزى ندارد!". كاش آن شب على (ع) پولى قرض مى كرد و نُقل و سكّه بر سر عروس خود مى ريخت! پيامبر رو به من كرد و گفت: "گريه نكن! به خدا قسم! در شب عروسى فاطمه (س)، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل با هزاران فرشته به زمين آمدند. آن شب خدا دستور داد تا درخت طُوبى بر سر فاطمه (س) جواهرات بهشتى بريزد و فرشته ها، اين جواهر بهشتى را برمى داشتند. اُمّ اَيمن! خدا آن شب درخت طوبى را به فاطمه (س) هديه داد". با شنيدن اين سخن، آرام شدم. سكّه هايى را كه در دستم بود بر روى زمين ريختم. اين سكّه ها مال دنيا بود و تمام شدنى! خدا چيزى به فاطمه (س) داد كه هيچ وقت تمام نمى شود و جاويد و ابدى است. 🌻🌻🌻🌻❤️🌻🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
شايد بخواهى بيشتر از درخت طوبى بدانى، پس گوش كن: درخت طوبى، درخت بزرگى است. اگر پانصد سال زير سايه آن قدم بزنى، باز از سايه آن بيرون نمى روى. هر شاخه آن صد نوع ميوه دارد، هر ميوه اى كه بخواهى مى توانى از آن بچينى و اگر از شاخه آن ميوه بچينى، فورى جايش، ميوه ديگرى سبز مى شود. در همه خانه هاى بهشتى شاخه اى از آن وجود دارد. روزىِ همه اهل بهشت از اين درخت است. پيامبران هم مهمانِ كرم فاطمه (س) هستند. در زير اين درخت، چهار نهر جارى است: نهرى از آب گوارا، نهرى از شير، نهرى از شراب بهشتى، نهرى از عسل". ديگر چه بگويم؟ هر وقت به بهشت بروى مى توانى عظمت درخت طوبى را ببينى. آن وقت مى توانى بفهمى كه خدا در شب عروسى فاطمه (س) چه چيزى به فاطمه (س) داده است. اُمّ اَيمن دوّمين خاطره خود را چنين بيان مى كند: چند سال قبل، يك شب خواب پريشانى ديدم، از خواب بيدار شدم گريه كردم. مى ترسيدم بلايى براى پيامبر پيش بيايد. تا صبح كارِ من گريه بود. همسايه ها كه صداى گريه مرا شنيده بودند به خانه ام آمدند. آنها از من سؤال كردند چه شده است؟ من جرأت نمى كردم خواب خود را تعريف كنم و همانطور گريه مى كردم. خبر به گوش پيامبر رسيد و كسى را به دنبال من فرستاد. من نزد پيامبر رفتم. او به من گفت: ــ اُمّ اَيمن! چه شده است؟ خوابت را تعريف كن، ببينم چه چيزى تو را نگران كرده است! ــ نه، من نمى توانم آنچه را در خواب ديده ام به زبان بياورم. خدايا! از همه بلاها به تو پناه مى برم! ــ هر خوابى تعبير خودش را دارد. تو خوابت را بگو تا آن را تعبير كنم. ــ ديشب خواب ديدم كه پاره اى از بدن شما در دست من بود. خاك بر سرم! چه بلايى قرار است براى شما پيش بيايد؟ ــ اين كه خواب خوبى است! مبارك است!! ــ آيا درست شنيدم؟ يعنى هيچ بلايى نمى خواهد براى شما پيش بيايد؟ ــ اُمّ اَيمن! به زودى فاطمه پسرى به نام حسين به دنيا مى آورد. حسين پاره تن من است و تو پاره تن مرا در بغل مى گيرى. از آن روز به بعد من منتظر بودم تا حسين (ع) به دنيا بيايد. مدّتى گذشت و خبر تولّد حسين (ع) به من رسيد. به خانه فاطمه (س) رفتم. حسين (ع) را در آغوش گرفتم. او را بوسيدم. او چقدر شبيه پيامبر بود. هنوز پيامبر حسين (ع) را نديده بود. از فاطمه (س) تقاضا كردم تا حسين را براى پيامبر ببرم. او قبول كرد. حسين در آغوش من بود و من به سوى خانه پيامبر رفتم. وارد خانه شدم. پيامبر تا نگاهش به من افتاد فهميد كه من حسين (ع) را براى او آورده ام. از جا برخواست، چهره اش از شادى مى درخشيد. جلو آمد. در حالى كه لبخندى بر لب داشت گفت: اُمّ اَيمن! يادت هست خواب ديده بودى كه پاره تن من در دست تو بود. ديدى خواب تو چگونه تعبير شد. 🦋🦋🦋🦋🌻🦋🦋🦋🦋 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
من در خواب ديده بودم كه پاره اى از پيكر پيامبر بر روى دستم است. نگاهى به دستم كردم، حسين (ع) بر روى دست من مى خنديد. من حسين (ع) را روى دست پيامبر نهادم. اشك شوق پيامبر جارى شد. حسين (ع) را مى بوسيد و مى بوييد. نمى دانم چرا لب هاى او را بوسه مى زد؟ * سوّمين خاطره اُمّ اَيمن اين بود: وقتى كه حسين كوچك بود من براى كمك به فاطمه (س) به خانه او مى رفتم. يك روز كه به آنجا رفتم، ديدم كه فاطمه (س) كنار آسياب دستى خوابش برده است. آن روزها ما خودمان بايد گندم را با آسياب كوچك خانگى آسياب مى كرديم و نان مى پختيم. كار آسياب كردن گندم كار مشكلى بود و ساعتى وقت مى گرفت. گويا آن روز فاطمه (س) خسته شده بود كه كنار آسياب خوابش برده بود. من با چشم خود ديدم كه آسياب خودش مى چرخد. خيلى تعجّب كردم. نگاهى به گهواره انداختم، ديدم كه حسين در گهواره است ولى اين گهواره خودش تكان مى خورد. چيز عجيب تر اين كه تسبيح فاطمه (س) را ديدم كه گويى يك نفر آن را مى چرخاند. من با تعجّب به اين منظره نگاه مى كردم. دلم نيامد فاطمه (س) را از خواب بيدار كنم. از خانه بيرون آمدم. با خود گفتم نزد پيامبر بروم و ماجرا را به او بگويم. به خانه پيامبر رفتم. سلام كردم و گفتم: ــ امروز در خانه فاطمه (س) چيز عجيبى ديدم. ــ مگر در آنجا چه ديدى؟ ــ ديدم كه فاطمه (س) خواب است و آسياب خودش مى چرخد، گهواره حسين خود به خود تكان مى خورد و تسبيح فاطمه (س) خود به خود مى چرخد. ــ اُمّ اَيمن! فاطمه من در اين روزهاى تابستان روزه مى گيرد، در اين هواى گرم تشنگى بر او غلبه مى كند. او به خواب رفته است; امّا خداى او كه بيدار است. خدا سه فرشته را براى يارى فاطمه فرستاد. يكى از آنها آسياب را مى چرخاند، ديگرى گهواره حسين را تكان مى دهد، سوّمى با تسبيح فاطمه ذكر مى گويد و خدا ثواب اين ذكر را براى فاطمه قرار مى دهد. ــ آيا مى شود نام آن فرشته ها را براى من بگويى؟ ــ آن فرشته اى كه آسياب را مى چرخاند جبرئيل بود، و ميكائيل گهواره حسين را تكان مى داد و آن فرشته كه ذكر خدا مى گفت اسرافيل بود. من آن روز فهميدم كه فقط من نيستم كه افتخار خدمت گذارى فاطمه (س) را دارم، بلكه فرشتگان بزرگ نيز خدمت فاطمه (س) مى كنند. همسفر خوبم! ما سه خاطره زيبا از اُمّ اَيمن شنيديم صداى اذان ظهر به گوش مى رسد. بايد به مسجد برويم. ديگر خداحافظى مى كنيم و براى نماز به سوى مسجد حركت مى كنيم. تو در كوچه هاى مدينه همراه من مى آيى. امروز فهميده اى كه فرشتگان هم خدمت فاطمه (س) مى كنند. با خود فكر مى كنى. من هم فكر مى كنم. گمان مى كنم حرف دل ما يكى است: بيا به آرمانِ فاطمه خدمت كنيم! من با قلمم، امّا تو چگونه؟ ❤️❤️❤️❤️🌻❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
من در خواب ديده بودم كه پاره اى از پيكر پيامبر بر روى دستم است. نگاهى به دستم كردم، حسين (ع) بر روى دست من مى خنديد. من حسين (ع) را روى دست پيامبر نهادم. اشك شوق پيامبر جارى شد. حسين (ع) را مى بوسيد و مى بوييد. نمى دانم چرا لب هاى او را بوسه مى زد؟ * سوّمين خاطره اُمّ اَيمن اين بود: وقتى كه حسين كوچك بود من براى كمك به فاطمه (س) به خانه او مى رفتم. يك روز كه به آنجا رفتم، ديدم كه فاطمه (س) كنار آسياب دستى خوابش برده است. آن روزها ما خودمان بايد گندم را با آسياب كوچك خانگى آسياب مى كرديم و نان مى پختيم. كار آسياب كردن گندم كار مشكلى بود و ساعتى وقت مى گرفت. گويا آن روز فاطمه (س) خسته شده بود كه كنار آسياب خوابش برده بود. من با چشم خود ديدم كه آسياب خودش مى چرخد. خيلى تعجّب كردم. نگاهى به گهواره انداختم، ديدم كه حسين در گهواره است ولى اين گهواره خودش تكان مى خورد. چيز عجيب تر اين كه تسبيح فاطمه (س) را ديدم كه گويى يك نفر آن را مى چرخاند. من با تعجّب به اين منظره نگاه مى كردم. دلم نيامد فاطمه (س) را از خواب بيدار كنم. از خانه بيرون آمدم. با خود گفتم نزد پيامبر بروم و ماجرا را به او بگويم. به خانه پيامبر رفتم. سلام كردم و گفتم: ــ امروز در خانه فاطمه (س) چيز عجيبى ديدم. ــ مگر در آنجا چه ديدى؟ ــ ديدم كه فاطمه (س) خواب است و آسياب خودش مى چرخد، گهواره حسين خود به خود تكان مى خورد و تسبيح فاطمه (س) خود به خود مى چرخد. ــ اُمّ اَيمن! فاطمه من در اين روزهاى تابستان روزه مى گيرد، در اين هواى گرم تشنگى بر او غلبه مى كند. او به خواب رفته است; امّا خداى او كه بيدار است. خدا سه فرشته را براى يارى فاطمه فرستاد. يكى از آنها آسياب را مى چرخاند، ديگرى گهواره حسين را تكان مى دهد، سوّمى با تسبيح فاطمه ذكر مى گويد و خدا ثواب اين ذكر را براى فاطمه قرار مى دهد. ــ آيا مى شود نام آن فرشته ها را براى من بگويى؟ ــ آن فرشته اى كه آسياب را مى چرخاند جبرئيل بود، و ميكائيل گهواره حسين را تكان مى داد و آن فرشته كه ذكر خدا مى گفت اسرافيل بود. من آن روز فهميدم كه فقط من نيستم كه افتخار خدمت گذارى فاطمه (س) را دارم، بلكه فرشتگان بزرگ نيز خدمت فاطمه (س) مى كنند. همسفر خوبم! ما سه خاطره زيبا از اُمّ اَيمن شنيديم صداى اذان ظهر به گوش مى رسد. بايد به مسجد برويم. ديگر خداحافظى مى كنيم و براى نماز به سوى مسجد حركت مى كنيم. تو در كوچه هاى مدينه همراه من مى آيى. امروز فهميده اى كه فرشتگان هم خدمت فاطمه (س) مى كنند. با خود فكر مى كنى. من هم فكر مى كنم. گمان مى كنم حرف دل ما يكى است: بيا به آرمانِ فاطمه خدمت كنيم! من با قلمم، امّا تو چگونه؟ 🦋🦋🦋🦋❤️🦋🦋🦋🦋 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ما بايد آماده بازگشت به شهر خود باشيم. بيا تا براى خداحافظى به خانه پيامبر برويم و با آن حضرت خداحافظى كنيم. اينجا خانه پيامبر است. در مى زنيم; امّا گويا پيامبر در خانه نيست. بايد مقدارى صبر كنيم تا پيامبر بيايد. نگاه كن! اُمّ اَيمن به اين سو مى آيد، من به او سلام كرده و مى گويم: ــ شما اين وقت روز كجا مى رويد؟ ــ مى خواهم به خانه على (ع) و فاطمه (س) بروم. دلم براى ديدن حسن و حسين (ع) تنگ شده است. ما هم او را همراهى مى كنيم. اُمّ اَيمن آرام آرام به سوى خانه على (ع) مى رود. خانه اى كوچك كه همه خوبى هاى بزرگ دنيا را در آن مى توانى ببينى. او درِ خانه را مى زند. على (ع) در خانه را باز مى كند و به اُمّ اَيمن خوش آمد مى گويد. اُمّ اَيمن وارد خانه مى شود، به حسن و حسين (ع) سلام مى كند. اين ها عزيزان دل پيامبر هستند. فاطمه (س) هم به استقبال او مى آيد. اكنون اُمّ اَيمن كنار فاطمه (س) نشسته است. آنها با هم مشغول گفتگو مى شوند. صداى در خانه به گوش مى رسد. على (ع) برمى خيزد تا در خانه را باز كند. نگاه كن! پيامبر براى ديدن عزيزانش آمده است. پيامبر وارد خانه مى شود، حسن و حسين (ع) را در آغوش مى گيرد، آنها را مى بوسد و مى بويد. پيامبر وارد اتاق مى شود، اُمّ اَيمن از جا بلند مى شود و احترام مى گذارد. پيامبر از ديدن او خيلى خوشحال مى شود. ديدار اُمّ اَيمن، پيامبر را به ياد مادرش آمنه مى اندازد. چه منظره زيبايى! پيامبر كنار گل هاى خودش آرام گرفته است. اهل اين خانه تنها دل خوشى او در اين دنيا هستند. پيامبر آنها را مى بيند و لبخند مى زند. ناگهان، عطرى در فضا مى پيچد، نسيمى مىوزد. جبرئيل نازل مى شود و آيه 26 سوره "إسراء" را بر پيامبر مى خواند: (وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ ). اى پيامبر، حقِّ خويشاوندِ خودت را ادا كن! رسول خدا به فكر فرو مى رود. آيه تازه اى نازل شده است. خداوند به پيامبر خود پيامى تازه داده است. به راستى منظور خدا از اين فرمان چيست؟ ــ اى جبرئيل آيا مى شود برايم بگويى كه من حقّ چه كسى را بايد بدهم؟ ــ اى حبيب من، اجازه بده من نزد خدا بروم و جواب را بگيرم و برگردم. لحظاتى سكوت بر همه جا حاكم مى شود. پيامبر منتظر است. 🌷🌷🌷🌷🌟🦋🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دوباره بوى بهار در فضا مى پيچد و نسيم مىوزد. جبرئيل باز گشته است: ــ اى جبرئيل، از سوى خدا چه پيامى آورده اى؟ ــ خدا دستور داده است كه تو فدك را به فاطمه (س) بدهى، فدك از اين لحظه به بعد مالِ فاطمه (س) است. آرى، درست شنيدى خدا سرزمين فدك را به فاطمه (س) بخشيده است. اين فرمان خداست. من و تو بسيار خوشحال هستيم كه قبل از اين ماجرا، سفرى به فدك داشته و آنجا را از نزديك ديده ايم. فدك براى من و تو فقط يك اسم نيست، يك خاطره زيباست. سرزمينى حاصلخيز با نخلستان هاى بزرگ، چشمه هاى جارى آب! نمى دانم چرا اشك در چشم پيامبر نشسته است؟ آيا اين اشك شوق است؟ نه، اين اشك فراق است. هر وقت كه پيامبر به ياد يار سفر كرده اش، خديجه (س) مى افتد غمى مبهم وجودش را فرا مى گيرد. پيامبر به ياد خديجه (س) افتاده است. ياد روزى كه به خواستگارى خديجه (س) رفت. دست پيامبر از مالِ دنيا خالى بود; امّا خديجه (س)، زن ثروتمند آن روزگار بود، هيچ كس به اندازه او ثروت نداشت. قرار شد پيامبر به خواستگارى خديجه (س) برود; امّا هر مردى بايد براى همسرش مهريه اى قرار دهد. او از مالِ دنيا چيزى نداشت تا آن را مهريه خديجه (س) قرار دهد. عموى خديجه (س) با اين ازدواج مخالف بود ، او در مجلس خواستگارى حاضر شد و گفت: مهريه خديجه بسيار زياد است و بايد به صورت نقدى پرداخت گردد. عموى پيامبر، ابوطالب (ع) سؤال كرد: مهريه خديجه چقدر است؟ عموى خديجه (س) چيزى گفت تا آنها نااميد شوند: چهار صد هزار مثقال طلا! ابوطالب لبخندى زد و گفت: "قبول است". همه تعجّب كردند و با خود گفتند: "پيامبر اين همه پول را از كجا خواهد آورد؟". پيامبر همه اين مهريه را پرداخت كرد. آيا شما مى دانيد چگونه؟ خود خديجه (س) اين پول را به پيامبر داده بود تا به عنوان مهريه پرداخت كند! وقتى ابوجهل اين را شنيد، گفت: "هميشه داماد براى عروس مهريه مى دهد، امروز عروس براى داماد مهريه داده است". پيامبر بسيار ناراحت شد، او آرزو داشت تا روزى ثروتى به دستش بيايد و جبران مهريه خديجه (س) را بنمايد. درست است كه خديجه (س) آن پول زياد را به پيامبر بخشيده بود; امّا من فكر مى كنم او هميشه خود را وام دار خديجه (س) مى ديد و به اين پول به چشم قرض نگاه مى كرد. او دوست داشت يك زمانى اين پول را به خديجه (س) برگرداند. سال ها از اين ازدواج گذشت و در شرايط سختى كه بر مسلمانان مى گذشت، خديجه (س) تمام ثروت خود را در راه اسلام خرج كرد. تقدير چنين بود كه خديجه (س) پيامبر را تنها بگذارد و پيش خدا برود; امّا ياد خديجه (س) هرگز از خاطر پيامبر نرفت. ❤️❤️❤️❤️🦋🌻🦋❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اكنون خدا بعد از فتح خيبر، فدك را به پيامبر داده است. او مى تواند بزرگوارى خديجه (س) را جبران كند. امّا افسوس كه امروز خديجه (س) نيست; امّا دختر او كه هست. فاطمه (س) تنها يادگار خديجه (س) است. او وارث خديجه (س) است. بعد از مرگ مادر، دختر از مادر ارث مى برد. پس پيامبر آن پولى را كه مى خواست به خديجه (س) بدهد مى تواند به فاطمه (س) بدهد. امروز آيه قرآن نازل شد. آيا موافقى يك بار ديگر اين آيه را بخوانيم؟ خدا به پيامبر دستور داد: (وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ )، اى پيامبر، حق فاطمه را ادا كن! پيامبر بايد حقّ فاطمه (س) را بدهد. اين نكته بسيار مهمّى است كه كسى به آن توجّه نمى كند! هرگز فراموش نكن! فدك حقّ فاطمه (س) است، چون او دختر خديجه (س) است و پيامبر براى هميشه وام دار خديجه (س) است. ــ فاطمه جان! خدا فدك را به من داد و اكنون آن را به تو مى دهم. ــ براى چه اين كار را مى كنى؟ ــ من به مادرت خديجه وام دار بودم. پول مهريه او را نپرداخته ام. اكنون كه مادرت نيست تا فدك را به او بدهم، پس فدك را به تو مى دهم. تو بايد براى فدك نماينده اى بفرستى و آنجا را در اختيار بگيرى. ــ پدر جان! تا شما زنده هستيد من در فدك هيچ تصرّفى نمى كنم. ــ نه، تو بايد در فدك تصرّف كنى. بايد همه بفهمند، فدك از آنِ توست. من مى ترسم كه اگر تو فدك را تصرف نكنى بعد از مرگ من فدك را به تو ندهند. ــ چشم. چون شما مى گوييد، اين كار را مى كنم. اكنون پيامبر على (ع) را صدا مى زند و از او مى خواهد تا وسايل نوشتن را آماده كند. پيامبر مى خواهد سندى براى فدكِ فاطمه (س) بر روى "اَديم" نوشته شود. حتماً مى گويى "اديم" چيست؟ وقتى پوست گوسفند دباغى شد آن را براى نوشتن آماده مى كنند. عرب ها به آن "اديم" مى گويند. ظاهراً پيامبر مى خواهد اين نوشته به راحتى از بين نرود، كسى نتواند به راحتى آن را پاره كند! على (ع) از جاى خود بلند مى شود و بعد از لحظاتى با يك "اديم" و قلم و دوات برمى گردد. پيامبر به او مى گويد: "مى خواهم فاطمه براى فدك سند مكتوب داشته باشد. بنويس كه پيامبر فدك را به فاطمه داد". على (ع) مشغول نوشتن مى شود. بعد از آنكه سند آماده مى شود بايد دو نفر به عنوان شاهد نامشان آورده شود. پپامبر به على (ع) مى گويد نام خودت را به عنوان شاهد اوّل بنويس. بعد رو به اُمّ اَيمن مى كند. اُمّ اَيمن را همه مى شناسند، همه مى دانند كه پيامبر او را اهلِ بهشت، معرّفى كرده است. اكنون پيامبر به على (ع) مى گويد: "نام اُمّ اَيمن را به عنوان شاهد بنويس". اين گونه است كه نام او در سند فدك نوشته مى شود. چرا از ميان همه فقط اُمّ اَيمن لياقت داشت شاهد نزول آيه بخشش فدك باشد؟ چرا نام او بايد كنار نام على (ع) تا هميشه در تاريخ به عنوان شاهد فدك بدرخشد؟ اين چه رازى است كه تا نام فدك زنده است نام اُمّ اَيمن زنده است؟ پيامبر او را مى شناسد و مى داند كه او در هر شرايطى از حقّ فاطمه (س) دفاع خواهد كرد. به راستى كه نام فدك و اُمّ اَيمن تا ابد به هم گره خوردند و هر دو با هم جاودانه شدند. 🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
الله اكبر! الله اكبر! اين صداى اذان بلال است كه به گوش مى رسد. همه براى رفتن به مسجد آماده مى شوند. پيامبر به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد. صف ها بسته شده و نماز آغاز مى شود. بعد از نماز پيامبر از جاى خود بلند مى شود و از مردم مى خواهد تا متفرّق نشوند. او امروز با مردم كار دارد. همه با خود مى گويند پيامبر چه كار مهمّى با ما دارد كه از ما خواسته است جايى نرويم. پيامبر رو به مردم مى كند و از آنها مى خواهد تا همراه او به بيرون مسجد بيايند. پيامبر حركت مى كند و مردم پشت سر او مى روند. آنان تعجّب كرده اند. پيامبر مى خواهد مردم را كجا ببرد؟ پيامبر مى آيد و كنار درِ خانه فاطمه (س) مى ايستد. مردم همه هجوم مى آورند. كوچه پر از جمعيّت است. اكنون پيامبر رو به مردم مى كند و با صداى بلند مى گويد: "اى مردم! بدانيد كه من فدك را به دخترم فاطمه (س)بخشيدم! فدك مالِ دخترم فاطمه (س) است". در ميان جمعيّت، فقيران مدينه هم هستند، آنها خيلى خوشحال مى شوند و شادى مى كنند. تو به آنها نگاه مى كنى و از شادى آنها در تعجّب هستى! فقيران مدينه خوشحال هستند زيرا به زودى روزگار فقر و ندارى آنها براى هميشه تمام مى شود. آنها فاطمه (س) را خوب مى شناسند. هر كدام از آنها خاطره اى از فاطمه (س) دارند. فاطمه (س) كسى است كه وقتى در خانه فقط يك قرص نان داشت، آن را به فقيرى داد و خود و بچّه هايش گرسنه ماندند. آنها مى دانند كه فاطمه (س) كه اكنون صاحب فدك شده است آنها را فراموش نخواهد كرد. اين آرزوى فاطمه (س) بود كه هرگز در مدينه فقيرى نباشد. فاطمه (س) به اين آرزوى خود مى رسد. مگر از فاطمه (س) غير از اين هم مى شود انتظار داشت؟ او دختر خديجه (س) است، همان بانويى كه تمام ثروت خود را در راه پيامبر خرج كرد و او را با تمام وجود يارى نمود. همسفر خوبم! امروز ديگر هيچ كس به اندازه فاطمه (س) ثروتمند نيست. افسوس كه عدّه اى خيال مى كنند كه فاطمه (س) در همه مراحل زندگى خود فقير بود. آنها مى گويند كه فاطمه (س) در همه زندگى، محتاج نان شب خود بود! فاطمه (س) را بايد از نو شناخت. فاطمه (س) كسى است كه ساليانه هفتاد هزار دينار سرخ درآمد دارد. آيا مى دانى اين مقدار يعنى چقدر پول؟ بيش از سيصد كيلو طلاى سرخ! حالا حساب كن، هر مثقال طلا (پنج گرم) چقدر قيمت دارد، آن را ضرب در شصت هزار كن! اين فقط درآمد يك سال فدك است. اصلِ سرمايه او خيلى بيش از اين حرف هاست. تو كه فدك را با چشم خود ديده اى! مى دانى كه فدك يك باغ كوچك نيست. فدك يك سرزمين حاصلخيز است، تنها صد كيلومتر مساحت نخلستان هاى فدك است. نيمى از فدك مالِ فاطمه (س) است. همه فقيران مدينه خوشحال هستند امّا بايد قدرى صبر كنند تا خرماى فدك به دست بيايد و مردم فدك آنها را بفروشند و سهم فاطمه (س) را به مدينه بياورند، آن روز، براى فقيران روز باشكوهى خواهد بود. 🌷🌷🌷🌷🌼🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فصل برداشت خرما نزديك است. فاطمه (س) نماينده و كارگزارى را به فدك فرستاده است. او در آنجا به امور نخلستان ها رسيدگى مى كند و بر فروش خرماى فدك نظارت دارد. فاطمه (س) به نماينده خود دستور داده است تا با مردم فدك با عدالت و انصاف برخورد كند، مبادا از حقّ آن ها چيزى ضايع گردد. مدّتى مى گذرد، خبر مى رسد كه نماينده فاطمه (س) با پول درآمد فدك به مدينه مى آيد. هفتاد هزار سكّه طلا! فاطمه (س) با هفتاد هزار سكّه طلا چه خواهد كرد؟ نگاه كن! همه فقيران مدينه به درِ خانه فاطمه (س) آمده اند. پيامبر هم اينجاست. گويا فاطمه (س) مى خواهد اين سكّه ها به دست پيامبر ميان فقيران تقسيم شود. پيامبر رو به فقيران مى كند و مى گويد: "اين سكّه ها از آنِ فاطمه (س) است"، سپس آن سكّه ها را ميان همه تقسيم مى كند. نگاه كن! هر كس مى آيد و سهم خود را مى گيرد و مى رود. به دست هر فقيرى كه نگاه مى كنى سكّه هاى طلا را مى بينى! همه خوشحال هستند و براى فاطمه (س) دعا مى كنند. خدا فاطمه (س) را پاينده دارد. تا فاطمه (س) هست ديگر از فقر و گرسنگى خبرى نيست! فاطمه (س) به هر كدام از آنها به اندازه خرجىِ يك سال، دينار داده است. آنها تا يك سال نياز به هيچ پولى ندارند! مى دانم كه مى خواهى بدانى از آن هفتاد هزار سكّه طلا چقدر براى خود فاطمه (س) باقى مانده است؟ همسفرم! فاطمه (س) از آن همه پول، براى خود تنها به اندازه غذاى يك سال برداشته است. نه يك سكّه كمتر نه يك سكّه بيشتر! آيا باور مى كنى؟ سهمى كه فاطمه (س) براى خود برداشته كمتر از سهم هر كدام از فقيران مدينه است. فاطمه (س) به هر فقير مدينه علاوه بر پول تهيه غذاى يك سال، پول تهيه لباس و ديگر وسايل زندگى را داده است; امّا براى خودش فقط به اندازه غذاى يك سال برداشته است. او جود و كرم را از مادرش به ارث برده است. آرى، فاطمه (س)، دخترِ خديجه (س) است. 💖قسمت پایانی 🦋🦋🦋🦋🌻🦋🦋🦋🦋 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef