#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهنودششم
عبدالله بن زُهير يكى از فرماندهان سپاه كوفه است. نگاه كن! چرا او اين قدر مضطرب و نگران است؟
حتماً مى گويى چرا؟ او و پدرش با هم به اين جا آمده اند. او به پدرش بسيار علاقه دارد و هميشه مواظبش بود، امّا حالا از پدرش بى خبر است و او را نمى يابد.
ديشب، پدرش در خيمه او بوده و در آنجا استراحت مى كرده است، امّا نيمه شب كه براى خوردن آب بيدار شد، پدرش را نديد.
فكر پيدا كردن پدر لحظه اى او را آرام نمى گذارد. او بايد چند هزار سرباز را فرماندهى كند. آيا شما مى دانيد پدر فرمانده، كجا رفته است؟ خدا كند هر چه زودتر پدر پيدا شود تا او بتواند به كارش برسد.
دو لشكر در مقابل هم به صف ايستاده اند. يكى از سربازان كوفى، آن طرف را نگاه مى كند و با تعجّب فرياد مى زند خداى من! چه مى بينم؟ آن پيرمرد را ببينيد!
ــ كدام پيرمرد؟
ــ همان كه نزديك حسين(ع) ايستاده است. او همان گمشده فرمانده ماست.
سرباز با شتاب نزد فرمانده خود مى رود:
ــ جناب فرمانده! من پدر شما را پيدا كردم.
ــ كو؟ كجاست؟
ــ آنجا.
سرباز با دست به سوى لشكر امام حسين(ع) اشاره مى كند.
فرمانده باور نمى كند. به چشم هاى خود دستى مى كشد و دقيق تر نگاه مى كند. واى! پدرم آنجا چه مى كند؟
غافل از اينكه پدر آن طرف در پناه خورشيد مهربانى ايستاده است.
آرى! او حسينى شده و آماده است تا پروانه وجود امام حسين(ع) گردد. او با اشاره با پسر سخن مى گويد: "تو هم بيا اين طرف، بهشت اين طرف است"، ولى امان از رياست دنيا و عشق پول! پسر عاشق پول و رياست است. او نمى تواند از دنيا دل بكند.
پدر و پسر روبروى هم ايستاده اند. تا دقايقى ديگر پدر با شمشيرِ سربازانِ پسر، به خاك و خون كشيده خواهد شد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef