eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
3. نیز روایت شده: امام کاظم(ع) به پسرانش می‌فرمود: «هذا اَخُوکُم عَلِیُّ بنِ مُوسَی الرِّضا (ع) عالِمُ آلِ مُحَمَّدٍ، فَسَلُوهُ عَن اَدیانِکُم، وَ احفَظُوا ما یَقُولُ لَکُم: این برادر شما علی بن موسی الرضا(ع)، عالم آل محمّد(ص) است، در مورد صحت دین و روش‌های خود از او بپرسید، و آنچه را او به شما می‌گوید فرا گیرید و رعایت کنید.» از این روایات به روشنی فهمیده می‌شود که امام کاظم(ع) قبل از شهادتش، سرپرستی و عهده‌داری امور را به امام رضا(ع) واگذار نموده بود، و پسران خود و سایر مردم را به آن حضرت ارجاع می‌داد، و حضرت رضا(ع) پشتیبان محکم و مطمئنی برای پدر بود. دستیار سیاسی، و شریک غم‌های پدر در شماره‌ی قبل بیان شد که سراسر مدّت 35 سال امامت امام کاظم(ع) با حوادث و فراز و فرودهای سیاسی آمیخته بود، و آن حضرت با کمال قاطعیّت، موضع سیاسی خود را مشخص کرد، و در برابر چهار طاغوت عصرش (منصور دوانیقی، مهدی عبّاسی، هادی عبّاسی و هارون الرّشید) ایستادگی نمود، به ویژه در عصر خلافت هارون، که 15 سال آخر امامت امام کاظم(ع) در این عصر بود، سختی‌های زندان‌های گوناگون را از بی‌تفاوتی در برابر هارون، ترجیح داد، و در هر فرصتی بر ضدّ آن طاغوت مقتدر و یاغی، سخن گفت. امام هشتم حضرت رضا(ع) در تمام این مدّت در کنار پدر، از آرمان پدر دفاع می‌کرد، و دستیار و پشتوانه استوار پدر در حوادث سیاسی و ... بود و در غم‌ها و در رنج‌های امام کاظم(ع) شرکت داشت. هرگز در برابر حرامیان پلید، و قدرت‌طلبان هوس‌باز، سر فرود نیاورد، راه پدر را ادامه داد، و در پشت سپر تقیّه، مردم را به شدّت از یاری ستمگران و کمک به خلفای طاغوتی برحذر می‌داشت، و همان اهداف پدر را دنبال می‌کرد. برای روشن شدن مطلب، نظر شما را به روایات زیر جلب می‌کنم: ادامه دارد 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بسم رب الحسین (ع) مردم! برای اینکه مراقب رفتارتان باشید، خدایی را بندگی کنید که شما و قبلی‌های شما را آفریده است (۲۱) همان‌که زمین را فرش زیر پایتان کرد و آسمان را سقف بالای سرتان و از آسمان برف و بارانی می‌فرستد تا به‌برکتش، محصولات کشاورزی را برای خوردوخوراکتان پرورش دهد. پس برای خدا همتایانی قرار ندهید. خودتان هم خوب می‌دانید که خدا همتایی ندارد! (۲۲) اگر به قرآنی که بر بندۀ خود فرستاده‌ایم، شک دارید و آن را ساخته‌وپرداختۀ او می‌دانید، سوره‌ای مِثلش بیاورید؛ البته اگر راست می‌گویید! برای کمک‌گرفتن، یارانِ خود را هم در برابر خدا صدا بزنید. (۲۳) پس اگر نتوانستید این کار را بکنید که هرگز هم نخواهید توانست، بترسید از آتشی که سوختش مردم و بت‌های سنگی‌اند و برای بی‌دین‌ها آماده شده است! (۲۴) به مسلمانانی که کارهای خوب کرده‌اند، مژده بده باغ‌هایی پردرخت در انتظارشان است که در آن‌ها جوی‌ها روان است. هر وقت میوه‌ای از آن باغ‌ها روزی‌شان شود، می‌گویند: «این همان کار خوبی است که در دنیا روزی‌مان شده بود و الان به‌این‌صورت درآمده است!» انواع روزی‌های ممتاز برایشان می‌آورند و در آن باغ‌ها همسرانی پاک‌وپاکیزه دارند و آنجا ماندنی‌اند. (۲۵)               @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
صدايى را كه مى شنوى، صداى "صُور اسرافيل" است كه به گوش همه مى رسد و روح به جسم آنها بر مى گردد. من هم بايد از جاى خويش برخيزم، همه انسان ها زنده شده اند و از قبرهاى خود بيرون آمده اند. قيامت بر پا شده است، چه غوغايى است. نگاه كن، آيا او را مى شناسى؟ آن جوان زيبا را مى گويم كه همراه من از قبرم بيرون آمد و اكنون در مقابل من ايستاده است، نگاه كن صورتش مثل ماه مى درخشد. من كه او را نمى شناسم، شما چطور؟ ترس و وحشت، همه وجودم را فرا گرفته است، عجب روزى است امروز فرشتگانى كه هيچ گناهى ندارند سخت نگرانند، پس واى به حال من. چه غوغايى است، همه از هم فرار مى كنند مادر از فرزند، برادر از برادر، هر كسى به فكر خويش است ! كاش من در اينجا يك دوست و آشنايى داشتم كه به من كمك مى كرد. آتش جهنّم زبانه مى كشد و همه از شرّ آن به خدا پناه مى برند. حسابرسى آغاز مى شود; عده اى به سوى بهشت حركت كرده اند و عده اى را هم به سوى جهنّم مى برند. نام مرا مى خوانند و بايد به پاى ميزان اعمال بروم، خدايا من چه خواهم كرد؟ حركت مى كنم و به هر آشنايى كه برخورد مى كنم مى بينم كه آن چنان گرفتار است كه به من توجّهى نمى كند. حالا من چه كنم؟ در هنگام حسابرسى چه جوابى بدهم؟ نگاهم به شعله هاى آتش جهنّم مى افتد و ترس تمام وجودم را فرا مى گيرد ! اما ناگهان همان جوان زيبا كنار من مى آيد و با مهربانى تمام به من مى گويد: نترس، ناراحت نباش، من در همه جا با تو هستم ! نمى دانم اين سخن او چه بود كه چنين در دل من اثر كرد و مرا آرام ساخت; آرى نفس او نفس خدايى بود كه اين چنين باعث آرامش قلب من شد. هر كجا كه ترس وجودم را فرا مى گيرد نگاهم به آن جوان مى افتد كه همراه من است، از من دلجويى مى كند و با سخن خويش مايه آرامش من مى شود. شكر خدا، حسابرسى من تمام مى شود و برگه ورود به بهشت را به دستم مى دهند. من به سوى بهشت حركت مى كنم; اما هنوز هم مى ترسم ! براى اينكه بايد از پل صراط عبور كنم، نگاه مى كنم همان جوان زيبا را در جلوى خود مى بينم. هر كجا او برود من هم مى روم; پا جاى پاى او مى گذارم و به سلامتى از پل صراط عبور مى كنم. اين بوى خوش از كجاست كه مرا اين چنين مدهوش خود مى كند؟ مثل اينكه بوى بهشت است؟ آرى درست حدس زده ام، بوى بهشت است كه به مشامم مى رسد. نگاه كن، آن درهايى را كه مى بينى درهاى بهشت است. اينجا ديگر خاطرم جمع مى شود و با خود مى گويم، خوب است از اين جوان سؤال كنم كه تو كيستى كه با مهربانى با من برخورد كردى؟ من رو به آن دوست جوان خود مى كنم و از او مى پرسم: تو چه همراه خوبى بودى و همواره باعث شادى و سرور من شدى، آيا مى شود خودت را معرفى كنى تا من تو را بشناسم؟ آن جوان زيبا، رو به من مى كند و مى گويد: يادت هست در دنيا، برادران مؤمن خود را شاد ساختى ! من همان شادمانى اى هستم كه در دل آن مؤمنان، ايجاد كردى ! خداوند مرا به اين صورت در آورد تا در سخت ترين شرايط (لحظه خروج از قبر تا ورود به بهشت)، باعث شادمانى تو شوم. خواننده محترم، داستانى كه براى شما نقل كردم برگرفته از حديث امام صادق(ع) مى باشد. بيا تا زنده هستيم و فرصت داريم هنگامى كه دوستان مؤمن خود را مى بينيم با روى خوش و لبخند با آنان برخورد كنيم و سعى كنيم تا شادمانى را به آنان هديه كنيم. باشد كه در روز قيامت همان جوان زيبا، شادى و آرامش را به ما ارزانى بدارد. 💝🌻💝🌻💝🌻💝🌻💝 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اميرِ مدينه هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. سر انجام تصميم مى گيرد كه با مَروان مشورت كند. مروان كسى است كه از زمان حكومت عثمان، خليفه سوم، در دستگاه حكومتى حضور داشت و عثمان او را به عنوان مشاور مخصوص خود، انتخاب كرده بود.13 مروان در خانه خود نشسته است كه سربازان حكومتى به او خبر مى دهند كه بايد هر چه سريع تر به قصر برود. مروان حركت مى كند و خود را به امير مدينه مى رساند. امير مدينه مى گويد: "اى مروان! اين نامه از شام براى من فرستاده شده است، آن را بخوان". مروان نامه را مى گيرد و با دقّت آن را مى خواند و مى گويد: ــ خدا معاويه را رحمت كند، او بهترين خليفه براى اين مردم بود. ــ من تو را به اين جا نياورده ام كه براى معاويه فاتحه بخوانى، بگو بدانم اكنون بايد چه كنم؟ من بايد چه خاكى بر سرم بريزم؟! ــ اى امير! خبر مرگ معاويه را مخفى كن و همين حالا دستور بده تا حسين را به اين جا بياورند تا از او، براى يزيد بيعت بگيرى و اگر او از بيعت خوددارى كرد، سر او را از بدن جدا كن. تو بايد همين امشب اين كار را انجام بدهى، چون اگر خبر مرگ معاويه در شهر پخش شود، مردم دور حسين جمع خواهند شد و دست تو ديگر به او نخواهد رسيد. سخن مروان تمام مى شود و امير مدينه سر خود را پايين مى اندازد و به فكر فرو مى رود كه چه كند؟ او به اين مى انديشد كه آيا مى توان حسين(ع) را براى بيعت با يزيد راضى كرد يا نه؟ مروان به او مى گويد: "حسين، بيعت با يزيد را قبول نمى كند. به خدا قسم، اگر من جاى تو بودم هر چه زودتر او را مى كشتم". مروان زود مى فهمد كه امير مدينه، مرد اين ميدان نيست، به همين دليل به او مى گويد: "از سخن من ناراحت نشو. مگر بنى هاشم، عثمان ( خليفه سوم ) را مظلومانه نكشتند، حالا ما مى خواهيم با كشتن حسين، انتقامِ خون عثمان را بگيريم". حتماً با شنيدن اين حرف، خيلى تعجّب مى كنى! آخر مگر حضرت على(ع)، فرزندش امام حسين(ع) و ديگر جوانان بنى هاشم را براى دفاع از جان عثمان به خانه او نفرستاد! اين اطرافيان عثمان بودند كه زمينه كشتن او را فراهم كردند. اكنون چگونه است كه مروان، گناه قتل عثمان را به گردن امام حسين(ع) مى اندازد؟ اميدوارم كه امير مدينه، زيرك تر از آن باشد كه تحت تأثير اين تبليغات دروغين قرار گيرد. او مى داند كه دست امام حسين(ع) به خون هيچ كس آلوده نشده است. مروان به خاطر كينه اى كه نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) دارد، سعى مى كند براى تحريك امير مدينه، از راه ديگرى وارد شود. به همين دليل رو به او مى كند و مى گويد: "اى امير، اگر در اجراى دستور يزيد تأخير كنى، يزيد تو را از حكومت مدينه بركنار خواهد كرد". امير به مروان نگاهى مى كند و در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده است مى گويد: "واى بر تو اى مروان! مگر نمى دانى كه حسين يادگار پيامبر است. من و قتل حسين!؟ هرگز، كاش به دنيا نيامده بودم و اين چنين شبى را نمى ديدم". امير مدينه در فكر است و با خود مى گويد: "چقدر خوب مى شود اگر حسين با يزيد بيعت كند. خوب است حسين را دعوت كنم و نامه يزيد را براى او بخوانم. چه بسا او خود، بيعت با يزيد را قبول كند". سپس يكى از نزديكان خود را مى فرستد تا امام حسين(ع) را به قصر بياورد. <=====■■■■■■=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
من مى خواهم با تو سخن بگويم، از خودم بگويم، از جهالت ها و نادانى هاى خودم! من هميشه آرزو داشتم كه امام زمان خويش را ببينم، جامعه به من اين را آموخته بود، من خيال مى كردم ديدن امام، ارزش است، اكنون فهميده ام كه ديدن امام، افتخار نيست، مهم اين است كه معرفت و شناخت داشته باشم. وقتى فهميدم كه ياران پدرت كه هميشه او را مى ديدند، دشمنِ او شدند، زمانى كه فهميدم پدر تو را، همسرش به شهادت رساند، فكرم پريشان شد، اگر ديدن امام، ارزش است، جُعده كه يك عمر، شب و روز، پدر تو را مى ديد چرا به او زهر داد و او را شهيد كرد؟ اگر قرار است ديدن امام، انسان را عوض كند، پس چرا جُعده عوض نشد؟ جُعده، دختر اَشعَث بود، وقتى پدرت در كوفه بود، با جُعده ازدواج كرد، بعد از آن كه به مدينه آمد، جُعده هم همراه او به مدينه آمد. چند سال پيش، پدرت با مادر تو ازدواج كرد و تو به دنيا آمدى. نام مادر تو را "نرجس" نوشته اند. وقتى تو چند سال داشتى، معاويه پيامى براى جُعده فرستاد و به او وعده هاى عجيبى داد و او وسوسه شد تا پدر تو را به شهادت برساند. جُعده زهرى را در ظرف آب ريخت و پدرت در هنگام افطار از آن نوشيد و مسموم شد و پس از مدّتى به شهادت رسيد. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef