#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتششم🪴
🌿﷽🌿
بندگان خدا از اتاق بیرون رفتند. دا هم می خواست برگردد
پیش بچه ها. گفتم: دا یه کمیام بمون. با حالتی که انگار می
خواست دوباره گریه کند، سر تکان داد و نشست و گفتم کجایید؟
گفت: توی کمپ جنگزده ها
گفتم: من سربندر و ماهشهر اومدم دنبال تون. ولی چون هیچ کجا
رو بلد نبودم، میرگردوندنم. پیداتون نگردم
گفت: من خیلی چشم انتظار تون بودم. به عمو غلامی پیغام داده
بودم، بهتون بگه ما توی کمپ هستیم.
عمو جون کارگر شهرداری بود، بعد بردن زن و بچه اش، به
خرمشهر برگشته بود. ولی من او را ندیدم. این را به دا گفتم. دا
گفت: من دیگه باید برم سراغ بچه ها الان بی صاحب بودن اونجا
گفتم: چرا میگی بی صاحب موندن؟ دا خدا صاحب ماست از حال
و روز بچه ها پرسیدم. از دستشان شاکی بود. می گفت: زینب
خیلی بهانه پاپا را
گیرد. لجباز شده، اذیت می کند دا که رفت با لیلا توی اتاق تنها
شدیم، چند وقتی بود که توی یک خانه و کنار خانواده بودم، حالا
احساس خوبی داشتم به پهلو خوابیدم تا خستگی ام دربیاید. لیلا
اصرار میکرد دمر بخوابم
گفتم: خسته شدم. ولم کن. حالم خوبه بعد شروع کردیم به حرف
زدن از خرمشهر گفتیم. هیچ خبری از آنجا نداشتم وضعیت جنگ
برای مان گنگ بود مهم ترین چیزی که آزارمان می داد، این بود
که عراقیها الان تا کجای خرمشهر جلو آمده اند. چه بلایی سر
عبدلله معاوی آمده، خوب شده یا نه. با آن وضعی که داشت، امیدی
به زنده ماندنش نبود. ولی دلمان نمی آمد بگوییم شهید شده روحم
برای خرمشهر پر میکشید. احساس می کردم سالهاست بابا و علی
را ندیده ام. دلم می خواست خوابشان را بیم و آرام بگیرم
فروید ، خانم پرستاری که فامیل آقای بهرام زاده بود، آمد. زن
خوب و خوش برخوردی بود. کلی با من و لیلا خوش و بش کرد. آمپولهایم
را تزریق کرد و رفت. اذان که دادند، خانم آقای بهرام زاده آفتابه
و لگن آورد. وضو گرفتم و نماز خواندم. سفره شام را هم برای
من و ليلا در اتاق پهن کردند. شام شوربا با سوپ بود. بعد میوه
تعارفمان کردند. نزدیک یک ماه میشد که به این نوع غذا و میوه
لب نزده بودیم. به میوه ها که نگاه کردم، یاد بچه های مطلب
شیباني افتادم، از یاد آوری اینکه آنها الان در حال چه کاری هستند
و چند وقت است که چیز درست و حسابی نخورده اند، ناراحت
شدم. یاد منصور، حسن هم افتادم. حتما تا الآن خیلی در
سختی بوده اند، با این فکر و خیال ها دلم نیامد میوه بخورم.
زن آقای بهرام زاده می آمد و می رفت و پذیرایی می کرد، من که
غمزده و ناراحت بودم ترجیح دادم بخوابم........
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef