#کتابدا🪴
#قسمتصدهشتاد🪴
🌿﷽🌿
وقتی تنها شدم دوباره سرش را در بغل گرفتم و از لای مقنعه
سرش را بوسیدم. دستی به صورتش کشیدم. انتظار داشتم چشمانش
را باز کند و با همان لحن شاد و خندانش بپرسد زهرا کی اومدی
اینجا؟
ولی انتظار بیهوده ایی بود. شهناز رفته بود، دست هایش را گرفتم
و بابت اتفاقی که افتاده بود، دو مرتبه عذرخواهی کردم. بعد سرم
را نزدیک بردم و گفتم: سلام منو به پدرم برسون رفتی ما رو
فراموش نکنی دیگر فقط اشک هایم بودند که حرف می زدند،
چهره شهناز را به یاد آوردم! شب قدر ماه
رمضان گذشته، توی مکتب قرآن، مراسم احیا داشتیم. مراسم که
تمام شد، شهناز را و می دیدم که بدو بدو می کرد سفره سحری را
برای میهمانان پهن کند، با شور و هیجان خاصی کار می کرد و
وسایل سفره را می چید، همان موقع احساس کرده بودم این دختر
مثل بقیه نیست،
باز صدای کمک خواستن از بیرون سردخانه مجبورم کرد از
شهناز خداحافظی کنم گفتم: من دیگه باید برم. چیزهایی که گفتم،
یادت نره. مخصوصا سلامی که گفتم به بابام برسونی
بعد برای آخرین بار به صورتش نگاه کردم و بیرون رفتم.
چند نفری پشت وانت ایستاده بودند و کشته ها را از مردی که
بالای وانت ایستاده بود می گرفتند، برای برانکارد می گذاشتند و
به داخل سردخانه می بردند. به مرد بالای وانت گفتم بذارید
کمکتون کنم. رفتم بالا و جنازه زنها را جلو کشیدم، به زن های
توی حیاط گفتم: شما هم بیاین کمک، پیکرها خیلی داغان و پاره
پاره بودند. بعضی هایشان با اصابت یک ترکش به سر با سینه
شان به شهادت رسیده بودند. فقط قیافه چند تا شان سالم مانده بود.
از هر سن و سالی بین شان بود، مرد، زن، بچه، پیر، چند تا زن
که شله عربی به تن داشتند، خاک و خون توی صورت هایشان
خشک شده بود، زن دیگری موهای بلند پر از خونش دور سر و
صورتش پیچیده بود، چشم اکثرشان باز بود. انگار بهت زده بودند
و انتظار مرگ را نداشتند. جنازه یک دختر ده ساله بیش از همه
زجرم می داد. معصومیت صورتش با آن لباس مندرسی که بر تن
داشت، مرا که سعی کرده بودم بر خودم مسلط باشم به هم می
ریخت. خوب به یاد دارم که روسری اش باز شده، موهایش به هر
طرف پخش شده بود. لباس کهنه پسرانه ایی تنش بود که با نخ سبز
پشمی بافته شده بود، آستین های کوتاه نشان می داد که لباس به
تن دخترک کوچک است. یک پیژامه و دامن هم پوشیده بود. به
خوبی معلوم بود که خانواده اش روی حجاب تکید داشته اند. قبلا
نمونه روسری طرح داری را که دخترک بر سر داشت دیده بودم.
روسری از جنس حریر مصنوعی بود که زمینه سفید رنگش با
پروانه های رنگارنگی نقش شده بود اما حالا پروانه های روسری
در خون دخترک دست و پا می زدند. دلم شکست، با خودم گفتم:
این بچه از چنگ چی می دونه ؟ به چه گناهی توی خواب جون
داده؟ اصلا چرا جنگ شد؟ چرا کسانی که جنگ را به راه انداختن
فکر زن و بچه مردم رو نکردن؟ آخه ما به چه گناهی، به تاوان
چه کاری باید این طور بسوزیم؟444
دا:خاطرات سیده زهرا حسینی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef