eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 به فکرم رسید بروم و از بیرون بیمارستان چیزی برایش دست و پا کنم. ولي تا آنجا که می دانستم در آن اطراف هیچ مغازه و فروشگاهی نبود که حتی به قیمت شکستن در یا شیشه اش بشود چیزی مناسب خوراک بچه تهیه کرد. همان طور که کمر و شانه هایش را ماساژ میدادم برای چند لحظه خوابش برد. سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم: خدایا، خودت به فریاد ما برسی، گریه بچه دوباره شروع شد. سرم را بالا آوردم و از دیدم پرستاری به طرفمان می آید. زن جوانی که موهای رنگ کرده قهوه ایی اش را دم اسبی بسته بود از همان چند قدمی ببسکویتی که در دستش بود را نشانم داد. خودم را جمع و جور کردم، نفهمد گریه کرده ام وقتی جلو آمده گفت: به زحمت این بیسکویت را پیدا کردم. می دونم دردی رو دوا نمی کنه. بخش نوزادان مون هیچی نداره وگرنه از اونجا براشی شیشه و شیر خشک می گرفتم. بعد بسته بیسکویت را باز کرد و به طرفم گرفت. بیسکویتی برداشتم و در دهان بچه گذاشتم، بیسکویت خشک بود و بچه نمی توانست آن را بخورد. با دست پس می زد و گریه می کرد. به زحمت بیسکویت را جلوی دهانش نگه داشتم. کمی مک زد و به تدریج آرام شد. اما انگار به این راضی نباشد در بین مک زدنهایش به بیسکویت گریه می کرد و مدام دستم را کنار می زد. کمی از آن را گوشه دهانش چپاندم تا با آب دهانش مخلوط بشود و راحت تر پایین برود. فکر کردم شاید بهتر باشد پودرش کنم و توی دهانش بریزم. این کار هم فایده ایی نداشت. دستش را به دهان و بینی اش می مالید و در حالی که اشک و آب بینی اش با هم قاطی شده بود، بیسکویت ها را با گریه بیرون داد. از بیسکویت خوراندن دست برداشتم بچه هم که دیگر نای گریه کردن نداشت، ناله میزد. در بین صدای انفجارها و آمبولانس ها و بوق ماشین هایی که به حیاط بیمارستان می آمدند و می رفتند، فکری به سرم زد، به خودم گفتم: این به کسب و کاری ندارد، معلوم هم نیست کجا آواره شود، ای کاشی بتوانم برای همیشه او را پهلوی خودم نگه دارم. درست است که وضعیت خود ما هم مشخص نیست، ولی هرجا که رفتیم این بچه هم با ما باشد. او هم مثل زینب و سعید روزی اش را خدا می دهد. بیشتر که به این مساله فکر کردم، دیدم من می خواهم در شهر بمانم و کار کنم. جنگ هم معلوم نیست تا کی ادامه داشته باشند. آن وقت بچه را به چه کسی بپسارم. غذایش را از کجا تهیه کنم. وقتی هم که این طرف و آن طرف میروم بچه باید در دست این و آن بچرخد. حالا که خدا خواسته و جان سالم به در برده، اگر من توی شهر نگهش دارم معلوم نیست توی این بمبارانها زنده بماند توی این فکرها بودم و صورت خسته و در مانده بچه را نگاه می کردم که شنیدم یک نفر می گوید: خواهر بچه رو بدید، می خوایم بریم سر بلند کردم. همان مردی بود که جنازه ها را آورده بود. بهش گفتم: کجا می خواید ببریدش تو رو خدا آواره شده، ، ببریدش به جای مطمئنن. یه جایی که اگه فامیلاش اومدن سراغش بتونن پیداش کنن، مرد گفت: نگران نباش، می برم بهزیستی آبادان تحوبلش میدم. چند بار بچه را که دیگر بیحال و بی رمق شده بود، بوسیدم. مرد بچه را گرفت. از ماشین پیاده شدم و تا ماشین از در بیمارستان بیرون برود با نگاهم بچه را دنبال کردم حالم خیلی خراب بود. دیگر نای ایستادن نداشتم. از صبح تمام صحنه هایی که شاهدش بودم، فجیع و دردناک بودند، راه افتادم و از در بیمارستان بیرون زدم. خسته و سرگردان نمی دانستم کجا بروم و چه کار کنم. دلم می خواست فرار کنم جایی بروم که کسی نباشد گوشه ایی بنشینم و در خودم غرق شوم. تنها چیزی که به نظرم می آمد می تواند آرامم کند دیدن علی بود. دیگر انتظاری برای دیدن بابا نمی توانستم داشته باشم. بعد از بابا تنها کسی که دوست داشتم ببینم، تنها کسی که قدرت داشت این همه غم را تسکین بدهد علی بود ! فقط على. کلی حرف برایش داشتم. سینه ام پر بود از چیزهایی که جز او به هیچ کس نمی توانستم بگویم. آشفته و سرگردان وسط خیابان راه می رفتم. فکر می کردم اگر گم شوم و همه چیز هم از خاطرم محو خواهد شد. به خودم گفتم: یعنی می شود همه این ها کابوس های وحشتناک یک خواب طولاني باشد اما نه، من بیدار بودم و این مصائب را با گوشت و پوست و خونم درک می‌کردم. حالم خیلی بد بود توی دلم به خدا نالیدم: حالا که این ها خواب نیست و واقعیت دارد، پس از این همه خمپاره، ترکی هم به جان من بنشیند و راحتم کند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef