eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بچه های عمو غلامی، زن على ملایری، دختر شاه رضا و همه با خوشحالی جواب میدادند: چشمت روشن، خدا رو شکر... این ها را کنار زدم و توی حیاط صدا کردم: دا، دا علی اومده برای اولین بار دا را بعد شهادت بابا خوشحال دیدم. گره ابروانش باز شده، آن غم از چهره اش رفته بود. برخلاف دو، سه روز گذشته دیدم کنار زن عمو غلامی و بقیه مردها ایستاده، حرف می زند. به طرفش دویدم و با هیجان گفتم دا علی رو دیدی؟ گفت ها ماما، دیدمش این لحن دا نشان می داد که خیلی خوشحال است. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم گفتم: خدا را شکر دا، دیگه غصه هات تموم شد چشم هایش پر از اشک شد، به ته چشمانش خیره شدم. حالت های دا را خوب می دانستم نگران على است. علی که یکجا قرار نمی گیرد . از ذوقم همسایه ها را بغل کردم و بوسیدم. اصلا دلم می خواست همه را ببوسم و بگویم علی آمده. دوست داشتم توی حیاط مسجد بالا و پایین بپرم از این سر حیاط به آن سر بدوم و چادرم را توی هوا بچرخانم، به طرف دا برگشتم، دست هایش را گرفتم. رو در روی هم توی چشمهای هم نگاه می کردیم. پرسیدم: دا علی کجا رفت؟ و گفت: علی، علی گفت، می رم سپاه از ذهنم گذشت علی به لیلا گفته دیگه نمیتونم صبر کنم. می رم خط. ولی حالا به دا گفته بود می رود سپاه. چیزی بروز ندادم. دا ادامه داد: علی گفت می ره سپاه, دعا کن نره گفتم: دا این حرف ها رو نزن، مگه على از جوونهای دیگه عزیزتره؟ مگه اونای دیگه برای مادرهاشون عزیز نیستن؟ نمی دانست چه بگوید. بهانه آورد که: خب چرا ولی دست على زخمیه به دا گفتم: خب عیب نداره. خدا بزرگه. پسرت شیره، باید بهش افتخار کنی، می خواد با همین دست زخمی بره به جنگ دشمن، دعا کن براش خدا حفظش کنه، بتونه بجنگه. گفت: پناه بر خدا، توکل بر خدا همسایه ها هم که دور و برمان را گرفته بودند، با خوشحالی گفتند: خدا نگهدارش باشه. علی اکبر امام حسین )ع( یاورش باشه گفتم: دا من چه کار کنم من على رو ندیدم گفت: بازم میاد. گفته بازم می یام به امید دیدنش با بوییدن پیراهنش که به صالح سپرده بود، مسریع به مسجد جامع برگشتم. هوا دیگر تاریک شده بود، همین که وارد شدم، چیز عجیبی دیدم. یکی از سربازان پادگان با آن قد بلندش دراز به دراز جلوی شبستان مسجد روی زمین خوابیده بود. هیچی زیر یا رویش نبود. تعجب کردم. رفتم جلوتر، توی آن تاریکي اول شب نگاهش کردم. پوتین و شلوار سربازی با یک کاپشن نظامی به تن داشت. صورتش را با نور چراغ قوهایی که آدم های اطراف رویش انداخته بودند، دیدم. جوان سفید رویی بود که رنگ پریدگی اش سفیدی چهره اش را بیشتر کرده بود. پرسیدم: این کیه؟ چرا اینجا خوابیده؟ گفتند: یه درجه دار ارتشیه. از وقتی آوردندش همین جا خوابیده. هر چی هم باهاش حرف می زنیم، جواب نمیده 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef