#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنودپنجم🪴
🌿﷽🌿
کفن من
حجت الاسلام محمدرضارضایی
من از قم مشرف شدم حج، او از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم، او هم از مکه آمدن من.
آن روز رفته بودم براي طواف. همان روز هم کفشهام را گم کردم.وقتی کارم تمام شد، پاي برهنه از حرم آمدم
بیرون. تو خیابانهاي داغ مکه راه افتادم طرف بازار.
جلوي یک فروشگاه کفش ایستادم.خواستم بروم تو، یک آن چشمم افتادبه کسی. داشت از دور می آمد.حرکاتش
برام خیلی آشنا بود.ایستادم و خیره اش شدم.راست می آمد طرف من. بالاخره رسید بیست، سی متري
ام.شناختمش.همان که حدس می زدم، حاج عبدالحسین برونسی.
او داشت می خندید و می آمد.می دانستم چشمهاي تیزبینی دارد. از دور مرا شناخته بود.چند قدمی ام که رسید،
دیدم کفش پاش نیست! تا خاطره ي قدیمها زنده شود، گفتم: «سلام اوستا عبدالحسین.»
«سلام علیکم.»
با هم معانقه کردیم و احوالپرسی.به پاهاي برهنه اش نگاه کردم.
«پس کفشهاتون کو؟»
مقابله به مثل کرد و پرسید:«کفشهاي شما کو؟»
جریان گم شدن کفشهام را تعریف کردم. چشمهاش گرد شد. وقتی هم که او قصه ي گم شدن کفشهایش را تعریف
کرد، من تعجب کردم.
«عجب تصادقی!»
هر دو، یک جا و یک وقت کفشها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر، و من از مسیر دیگر آمده بودیم بازار.
«پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم.»
رفتیم تو فروشگاه. نفري یک جفت کفش خریدیم و آمدیم بیرون. انگار تازه متوجه شدم تو دستش چیزي است.
دقیق نگاه کردم.چند تا کفن بود از «برد»یمانی.پرسیدم:«اینا مال کیه؟»
شروع کرد یکی یکی، به گفتن.
«این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه...،»
براي خیلی ها کفن خریده بود.ولی هیچ کدام مال خودش نبود، یعنی اسم خودش را اصلاً نگفت.به خنده
پرسیدم:«پس کو مال خودت؟»
نگاه معنی داري به ام کرد. لبخند زد و گفت: «مگه من می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که براي خودم کفن
بخرم؟»
جا خوردم. شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم.جمله ي بعدي اش را قشنگ یادم هست. خندید و گفت: «لباس
رزم من باید کفن من بشه!» " 1 ".
پاورقی
-1 این خاطره مربوط به سال هزار و سیصد و شصت و دو است که حدود یک سال بعد، این سردار افتخار آفرین،
شهد شیرین شهادت را گواراي وجودش کرد؛ روحش شاد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتنودپنجم🪴
🌿﷽🌿
حجم کار باعث می شد، بی وقفه کار کنم. به خاطر همین، کم کم
از آن حالت بیرون آمدم. اما هنوز خودخوری میکردم و روحم در
عذاب بود. دیگر تعداد کسانی که برای کمک می آمدند، انگشت
شمار شده و وسایل مورد نیاز مان ته میکشید.
آخرین جنازه ایی که ظهر من، لیلا و زینب قبل از دست کشیدن از
کار شستیم، پیرزن چاق پنجاه و چند ساله ایی بود که به نظر خیلی
تمیز و مرتب می آمد. موهایش را از فرق باز کرده . دو تا گیس
بافته و در انتها هر دو را یکی کرده بود. پیراهنش هم خیلی قشنگ
بود و بهش می آمد. پارچه پیراهنش از جنس مل مل با زمینه آبی
روشن و گل های لاجوردی و شلوار کودری اش هم سرمه ایی
تیره با گل های ریز زرد و شیری رنگ بود. پیرزن را سه، چهار
نفری روی سنگ گذاشتیم. همه جای بدنش سالم بود. وقتی کار
غسل دادنش تمام شد، پیرزن غسال کفنی آورد و گفت: اینم تگه آخر.
تگه کفن را برداشتیم. با اینکه پیرزن قد متوسطی داشت، کفن
برایش کوتاه بود و به زور اندازه اش شد. با شنیدن صدای اذان ما
هم دست از کار کشیدیم و رفتیم برای نماز.
جلوی تانکر آب مصرفی غسال ها که توی همین چند روز آورده
بودند، ایستاده بودم که دیدم آقای سالاروند ناهار آورده. نان، پنیر و
هندوانه بود که از مسجد گرفته بود. پشت سر او آقای پرویز پور
آمد و گفت: تلفن زدن از بیمارستان میخوان یه سری شهید بیارن.
سردخونه ها پر شده جا نیست، بیشتر از این نمی تونن شهدا رو
نگه دارن.
یک ساعت بعد شهدایی را که اطلاع داده بودند، آوردند. پانزده،
شانزده جنازه توی یک ماشین پیکاب، منظره وحشتناکی بود. همه
آنها را روی هم ریخته بودند. با اینکه زنها را یک طرف گذاشته
بودند ولی به خاطر تعداد زیاد کشته ها همه چیز درهم و برهم شده
بود. خاک و گل روی جنازه ها و لهیدگی بدنشان نشان می داد آنها
را از زیر آوار بیرون کشیده اند. سر و صورت و حتی چشم ها و
دهانشان پر از خاک بود.
راننده که تعجب و آه و ناله ما را دید، گفت: بیشتر از این بودن. یه
سری رو فرستادن آبادان
به جنازه دختر بچه دبستانی که روی همه جنازه ها بود، نگاه
کردم. قد دختر کشیده بود. پیراهن دورچینی به تن داشت و
روسری سرمه ایی اش دور گردنش بود. دستم را دراز کردم و با
کمک راننده که بالای وانت بود، جنازه دختر را برداشتم و روی
شانه ام انداختم. موهای پر و حالت دارش آویزان شده بود. انگار
استخوان های چند جای بدنش شکسته بود. چون جسدش خیلی لخت
و منعطف بود، حال بدی بهم دست داد. بدنم زیر جسد دخترک
میلرزید. به زحمت او را بردم و گوشه ایی خواباندم و دوباره پای
وانت برگشتم. جسد دیگری را با کمک زینب آوردم ولی دیگر
بریدم و نتوانستم ادامه بدهم. آمدم توی غسالخانه تیم. آن دو نفر
برانکارد را تا دم غسالخانه زنانه آوردند. موقع حرف زدنشان با
هم اسمشان را شنیدم. اسم جوان هیکلی که
ریشش را از قسمت گوئه، مرتب تراشیده بود رضا و راننده که مو
و محاسن پرپشت مشکی و چشمان درشت و تیزی داشت، خسرو
بود. به خاطر دقتی که در برداشتن و گذاشتن برانکارد نشان دادند،
حس کردم جوانهای وظیفه شناس و مقیدی هستند. به همین خاطر،
فکر کردم شاید بشود از آنها کمک گرفت. از همه مهم تر ماشین
هم داشتند
دل به دریا زدم و گفتم: حالا که وسیله زیر پای شما هست، ثواب
داره توی شهر دور بزنید و شهدا و مجروحین رو جمع کنید.
آن که اسمش خسرو بود، گفت: از کجا جمع کنیم؟ گفتم: هر جا که
مورد اصابت قرار میگیره، سرکشی کنید.
به همدیگر نگاه کردند. درباره گفتم: مگه شما برای تعمیر و بکسل
کردن ماشین ها این طرف و آن طرف نمی رید؟! خب تو این
فاصله جاهایی رو که میزنن یه نگاهی بندازید.
گفتند: باشه. ببینم چی میشه. وضع بنزین و لوازم یدکی خیلی
خرابه. ولی تا اونجا که بتونیم این کار رو میکنیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef