#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتپنجاهسوم🪴
🌿﷽🌿
محمدحسین گفت
چه خبر؟
تخریبچی جواب داد
توی میدان هیچ مینی نیست فقط سیمخاردار کشیدهاند
محمدحسین گفت
خودم هم باید ببینم و بلند شد و همراه تخریبچی جلو رفت
هنوز یکی دو دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار شدیدی به همراه شعله بزرگی به هوا بلند شد
برای لحظاتی همگی سر جای مان میخکوب شدیم
نفس توی سینه هایمان حبس شده بود نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است
صدای ناله تخریبچی را شنیدیم و صدای محمد حسین را که مرتب سرفه می کرد
با عجله بلند شدیم و به طرف آنها دویدیم محمدحسین همینطور که سرفه می کرد به ما رسید هر چه می خواست جلوی سرفه اش رابگیرد نمیتوانست
نگاه کردم ترکش زیر گلویش خورده بود مانده بودیم چه کنیم در آن شرایط حساس و در دل دشمن چطور جلوی صدای محمد حسین و تخریبچی را بگیریم
عراقی ها در فاصله ۲۰ متری ما بودند صدای انفجار و شعلههای آتش را حتماً دیده بودند
ناله های تخریبچی و صدای سرفه های محمد حسین هم خیلی بلند بود الان بود که روی سرمان خراب شوند
همگی آیه وجعلنا.. را میخواندیم محمدحسین به طرف تخریبچی اشاره کرد
من و حمید بالای سرش رفتیم کنار سیم خاردار روی زمین افتاده بود
ظاهراً مین منفجر شده پایه دار بود یعنی یک چیزی مثل مین سوسکی
این مین ۴۰ سانتی متر از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیله سیم تله شده بود
منطقه کوهستانی بود و آب باران میدان مین را شسته بود مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود به همین سبب تخریبچی بدون اینکه متوجه شود پایش را روی سیم گذاشته بود و مین منفجر شده بود و یک ترکش به مچ پای تخریبچی و یک ترکش هم زیر گلوی محمدحسین اصابت کرده بود
به کمک حمید مظهری صفات سعی کردیم تا تخریبچی را از میدان مین خارج کنیم
قمقمه تخریبچی لای سیم خاردار گیر کرده بود وقتی او را کشیدیم سر و صدای قمقمه و سیم خاردار هم به بقیه صداها اضافه شد حسابی ترسیده بودیم
هر لحظه منتظر بودیم تا عراقیها بالای سرمان برسند مات و مبهوت تلاش می کردیم تا هر چه سریعتر از منطقه خارج شویم
همه اسلحه ها را از روی شانه برداشته بودیم و در حالی که از ضامن خارج بود به دست گرفته بودیم در همین موقع بلدچی که از همه بیشتر ترسیده بود راه افتاد که از شیار بالا برود و فرار کند
حمید با عجله دوید و پایش را گرفت و کشید پایین
گفت
کجا می خواهی بروی؟
بلدچی گفت
میخواهم بروم بالا عراقیها الان می رسند
حمید گفت
بالا بروی بدتر است یک راست میروی تو شکمشان همین جا بمان الان همه با هم میرویم
و رو کرد به من و گفت
تو مواظب این بلدچی باش یک وقت راه نیفتد برود تا من به بچه ها برسم
من آمدم کنار ایستادم حالا هم باید مواظب بلدچی باشم که فرار نکند و کار دست خودش و ما ندهد و هم مواظب اطراف که عراقیها سر نرسند و هم حواسم به بچه ها باشد که ببینم چه میکنند
حمید بالاخره موفق شد تا تخریبچی را از لای سیم خاردار بیرون بکشد
فرصت کمی داشتیم باید هرچه سریعتر به عقب برمی گشتیم حمید به محمدحسین و تخریبچی کمک کرد تا راه بیفتند من هم از پشت سر حواسم به بچهها، بلدچی و عراقیها بود
در برگشت دوباره به همان بوته ای رسیدیم که وسطش مین منور بود
حمید خم شد و دستش را بالای سیم تله گرفت
بچه ها یکی یکی از روی سیم رد شدند از شیار که عبور کردیم تازه وارد یک کفی شدیم
همه با هم و از ته دل آیه وجعلنا... را میخواندند خیلی عجیب بود هنوز هیچ کس به تعقیب ما نیامده بود گویا و جعلنا.... عراقیها را حسابی کر و کور کرده بود
با آن انفجار مهیب و آن شعله شدیدی که از یک کیلومتری مشخص بود با آن سر و صدایی که محمدحسین و تخریبچی راه انداخته بودند و با آن موقعیتی که ما در دل دشمن وزیر گوش عراقی ها داشتیم باید دیگر کارمان ساخته شده باشد اما هنوز از عراقیها خبری نبود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاهسوم🪴
🌿﷽🌿
شرایط سخت
همسر شهید
این آخري ها، چند وقت قبل از شهادتش، همیشه یکی از ماشینهاي سپاه دستش بود.یک بار رفت روستا از مادرش
خبر بگیرد " 1 ". آن جا چه گذشت، نمی دانم.
بعد از شهادتش، عروس عمویش تو مجلس، خیلی بی تابی می کرد. حالش هیچ طبیعی نبود. حدس زدم باید
خاطره اي از عبدالحسین داشته باشد. آن جا که نشد چیزي ازش بپرسم.بعداً که رفتیم خانه و او هم آرامتر شده
بود، به اش گفتم:«خیلی گریه و زاري می کردي، موضوع چی بود؟»
باز چشمهاش خیش اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. با ناله گفت: «این پسر عموي ما چقدر پاك
و خوب بود، خدا رحمتش کنه.»
پرسیدم: «چطور؟»
پاورقی
-1 از وقتی پدرش مرحوم شده بود، بیشتر از قبل می رفت روستا و به مادرش سر می زد
خاطره اي از همان دفعه که عبدالحسین تنها رفته بود روستا، برام تعریف کرد. اولش پرسید:«می دونی که پسرم تو
مشهد درس می خوند؟»
سرم را به تأیید حرفش تکان دادم.پی صحبتش را گرفت:
تا فهمیدم آقاي برونسی با یک ماشین آمده روستا، زود یک بقچه ي نان و کمی گوشت و ماست و چیزهاي دیگر
آماده کردم. همه را آوردم پیش خدا بیامرز شوهرت. براي اینکه خاطر جمع بشوم، ازش پرسیدم:«شما بر می گردین
مشهد؟»
گفت:«اتفاقاً همین الان دارم می رم؛ کار دارین مشهد؟»
به خرت و پرتهایی که دستم بود، اشاره کردم و گفتم:«بی زحمت همینها رو بگذارین عقب ماشین و ببرین براي
پسرم.»
چند لحظه اي ساکت ماند و چیزي نگفت. بعد سرش را بلند کرد. گاراژ ده را نشانم داد و گفت: «همین الان یک
اتوبوس داره می ره مشهد، بده به راننده تا برات ببره.»
من اصلاً ماتم برد!شاید انتظاري که نداشتم، شنیدن همچین جوابی بود. خودش با مهربانی گفت: «کرایه رو هم من
می دم، وقتی هم که رسیدم مشهد، خودم می رم به پسرت می گم بره گاراژ اون جا و جنسها رو تحویل بگیره.»
با چشمهاي گرد شده ام گفتم:«خوب شما که ماشین داري پسر عمو، دیگه چرا بدیم گاراژ؟!»
خیلی جدي گفت: «این ماشین مال بیت الماله.»
خونسرد گفتم:«خوب باشه.»
گفت: «من حق دارم که با این ماشین بیام روستا و فقط از مادرم خبر بگیرم؛ همین قدر سهم دارم، نه بیشتر.»
هر کار می کردم مسأله برام حل شود، نمی شد.او هم انگار فهمید.
گفت:«اگر بخوام براي بچه ي شما گوشت و نان ببرم، فرداي قیامت باید حساب پس بدم، اون هم چه حسابی!»
خدا بیامورز، با ناراحتی گفت: «باید جواب تک تک مردم این کشور رو بدم!»
آن موقع این حرفها حالی ام نمی شد.
از این که خراب شده بودم و روم زمین خورده بود، دلم بدجوري می جوشید. با ناراحتی گفتم: «لااقل براي خودت
که ببر.»
گفت: «براي خودم هم اگر خواستم، یا با اتوبوسهاي گاراژ می فرستم، یا هم که بعداً با ماشین شخصی می آم می
برم.»
حرفهاش به این جا که رسید، باز گریه اش گرفت.
«اگر همون جا می فهمیدم آقاي برونسی داره چکار می کنه، خودم رو به پاش مینداختم، ولی حیف که دیر
فهمیدم.»...
یک بار یکی از بچه هاي خودمان، درست یادم نیست، دستش شکست یا بلاي دیگري سرش آمد، فقط می دانم باید
سریع می رساندیمش بیمارستان.تو آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که جلوي خانه بود، دست نزد. سریع
رفت یک تاکسی گرفت و مشکل وسیله را حل کرد؛ تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق و حساس بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاهسوم🪴
🌿﷽🌿
با این فکر و خیال ها رسیدم جنت آباد. بعداز ظهر هم وضع بهتر
از صبح نبود ولی این بار فکرم راحت تر بود و دیگر دلشوره
نداشتم. محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال
موقع کار کردن اشک می ریختم و سعی داشتم چشمم به خیلی
چیزها نیفتد، ولی یک دفعه در بین جنازه هایی که داخل فرستاده
بودند چهره آشنایی را دیدم. تنم لرزید. یکی از زنهای همسایه مان
بود که قبلا در محله ما زندگی می کرد. جسد دو بچه اش هم
کنارش بود، بغض گلویم را گرفت و جلوی چشمانم تار شد، موقعی
که کار غسل و کفنش را انجام می دادند، صدای ضجه ی شوهرش
را از پشت در می شنیدم. گریه ها و ناله های دلخراشش دل سنگ
را آب میکرد، حدس می زدم به چه چیزی فکر می کند و چه
چیزی در ذهنش زنده می شود. او مرد جوان، زیبا و سفید رویی
بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود. دختری که چهره و
قامت زیبایی نداشت و از جهت ظاهری نقطه مقابل شوهرش به
حساب می آمد. این دو عجیب همدیگر را دوست داشتند و علی
رغم مخالفت های خانواده هایشان با هم ازدواج کرده بودند.
خانواده پسر با وجود دو نوه، باز از داشتن چنین عروسی ناراحت
بودند. دست آخر آن قدر پسرشان را تحریک کردند تا زنش را
طلاق داد. اما مرد نتوانست این جدایی را تحمل کند و بعد از چند
هفته رجوع کرد و زنش را به خانه برگرداند. از این ماجرا مدت
زیادی نمیگذشت. البد از بی مهری ای که در حق زنش کرده بود،
دیوانه شده بود. زمانی که جنازه زن و بچه هایش را تحویل دادند
من هم همراه جسدها از غسالخانه بیرون آمدم. شوهر زن خودش
را روی جنازه ها انداخت و با تمام وجود ضجه میزد. آنها را رها
می کرد و خودش را می زد. خاک قبرستان را روی سرش می
ریخت و فریاد میکشید: خدا.
دیدن این صحنه ها خیلی برایم تکان دهنده بود. خیلی دلم می
خواست این قدرت را داشتم که با حرف هایم آرامش کنم و به او
بگویم که دردش را می فهمم. ولی حجب و حیا مانع ام میشد، دیگر
نتوانستم نگاهش کنم. سریع به داخل غسالخانه برگشتم، دوباره
احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد. مدام این سؤال در ذهنم
دور می زد که: چرا؟ چرا باید این وضع پیش بیاید، این مردم چه
گناهی دارند؟
صدای زینب خانم نگذاشت توی این حس و حال بمانم. با لحنی
عصبانی گفت: برو از توی کمد اون اتاق کافور بیار. از این
حالتش خیلی تعجب کردم. از صبح تا حالا با وجود این همه کار
سنگین از این زن جز خوش زبانی چیز دیگری نشنیده بودم.
نمیدانم حالا چرا این طور تندی کرد. به خودم گفتم: حتمأ خسته
شده، داره از پا در می یاد. به همین خاطر، به دل نگرفتم و بدو
رفتم توی آن یکی اتاق. از بغل شهدا رد شدم و به سمت کمد رفتم.
یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند، به عقب
برگشتم. باز هم یک چهره آشنای دیگر، عفت بود. چند سال پیش با
هم در یک کوچه زندگی می کردیم. حالا او را در حالی می دیدم
که کف غسالخانه خوابیده و پسر یک ساله اش هم روی دستانش
است. میدانستم بچه دومش هم، همین روزها به دنیا می آید. عفت
هفت، هشت سالی می شد که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی
شد. او و خانواده اش آن قدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز
کردند تا خدا عنایتی کرد و تازه یکسال بود صاحب پسری شده
بودند. با تولد این بچه زندگی شان متحول شد و شور و شادی به
خانه شان آمد. هنوز این بچه نوزاد بود که عفت دوباره حامله شد.
بالای سرش نشستم. ترکش به سر عفت خورده ولی بدنش سالم
بود. اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef