eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *دوری و فراق تا آخرین دیدار* به روایت مادر *مرخصی* روزها و ماه ها می گذشت و معمولاً دو ماه و سه ماهی یکبار به مرخصی می آمد اینقدر ملاحظه کار بود که سعی می کرد رفت و آمد هایش برای خانواده مزاحمت ایجاد نکند وقتی شب‌ها دیر وقت از منطقه به کرمان می‌رسید داخل خانه می شد همان اتاق اول استراحت می‌کرد حالا دیگر تنها دلخوشی من چشم دوختن به جلو در این اتاق بود که شاید پوتین هایش را ببینم عادت کرده بودم هر زمان و به هر دلیل شب از خواب بیدار می‌شدم اول در اتاق را نگاهی می‌انداختم و سراغ کار می‌رفتم یکی از این شبها از خواب بیدار شدم دیدم پوتین‌های محمدحسین پشت در اتاقش است فهمیدم از جبهه برگشته آن شب هوا مهتابی بود و ماه حیاط خانه را روشن کرده بود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم رفتم ببینم محمدحسین در کدام اتاق خوابیده است و چیزی لازم دارد یا نه؟ در اتاق که رسیدم دیدم مشغول نماز است می‌دانستم اگر حرفی بزنم حال و هوایش را به هم زدم به هوای اینکه صبح شده است به طرف شیر آب رفتم داشتم وضو می‌گرفتم صدای اذان بلند شد و من تازه فهمیدم او در حال خواندن نماز شب بود دیدن این صحنه برای یک مادر لذت بخش ترین لحظه دنیا است همین رفتار محمدحسین باعث شده بود من بسیار شیفته او باشم نه تنها من بلکه پدرش و همه خواهر و برادرهایش نیز همین حس را داشتند مشغول نماز صبح بودم که داخل اتاق شد او را در آغوش گرفتم و بوسیدم سفره انداختم مشغول صرف صبحانه شدیم پدرش پرسید خب باباجان از جنگ چه خبر؟ چه کار می‌کنید؟ گفت خبر سلامتی ما سیاهی لشکریم باباجان کاری از دست ما بر نمی آید شکر خدا می کنیم و روزگار می‌گذرانیم انشاالله خودتان بیایید و از نزدیک ببینید رزمندگان چه کار می کنند من که دیدم او از حرف زدن طفره می‌رود حرف را عوض کردم بگذریم بگو ببینم مادر تعطیلات نوروز که همین جایی گفت چند روزی هستم بعد می‌روم *شب عید* شب عید بود و بچه‌ها همه مشتاق دیدار محمدحسین بودند به خانه ما آمدند همه خانواده دور هم جمع شدیم تا یک شب از همنشینی با او لذت ببریم محمدحسین شروع کرد به تعریف کردن از جبهه و نیازمندی‌های جبهه‌های جنگ و آخر صحبت‌هایش گفت حالا برادران و خواهران سکه هایی را که عیدی گرفتید برای کمک به جبهه‌ها تحویل من بدهید هیچکس مخالفت نکرد بیشتر بچه‌ها فرهنگی بودند و آن شب کمک خوبی برای رزمنده‌ها جمع شد محمدحسین یک جمله گفت که اعضای خانواده را متحول کرد وقتی سکه را به من می دهید نگویید دادم به محمد حسین بگویید برای رضای خدا بخشیدم بگذارید نیت شما خالص باشد زیرا با خدا معامله کردید او این صحبت‌ها را با لحنی جذاب می‌گفت اون شب خیلی خوش گذشت و من مثل همیشه به همسرم به خاطر تربیت فرزندانم افتخار کردم محمدحسین چند روزی بیشتر پیش ما نماند سری به اقوام و خویشاوندان زد به جبهه برگشت *جراحت گلو و تارهای صوتی* روزها و ماه ها می گذشت تا اینکه خبر دار شدم محمدحسین مجروح شده و به کرمان آمده و در بیمارستان کرمان درمان بستری است سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم خدا را شکر همه اعضای بدنش را سالم دیدم گردنش باند پیچی بود نزدیک شدم با صدای نحیف سلام کرد اول گمان کردم از ضعف عمومی صدایش بالا نمی آید بعد متوجه شدم به گلویش ترکش اصابت کرده است و تارهای صوتی اش صدمه دیده‌اند و نمی‌تواند حرف بزند بعد از مدتی که از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد جراحتش تا حدودی التیام یافته بود هنوز نمی توانست صحبت کند یعنی حالت حرف زدن داشت اما هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمی‌شد و ما مجبور بودیم لب خوانی کنیم تا بفهمیم چه می‌گوید من خیلی نگران بودم و با خودم می‌گفتم اگر تا آخر عمر چنین باشد چه کار کنیم و خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم خدا را شکر زنده است اما دکترها به پدرش گفته بودند که با گذر زمان دوباره می تواند حرف بزند به این حرف ها و نظرها دل‌خوش کرده و راضی بودم به رضای حق حدود سه ماه طول کشید تا دوباره توانست به طور خیلی ضعیف و گرفته صحبت کند جالب اینجاست هر زمان برادرش از او می‌پرسید محمدحسین چطوری داداش؟ می گفت خوبم هیچ مشکلی ندارم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 على(ع) از همه مى خواهد تا بعد از او از حسن(ع) اطاعت كنند، حسن(ع)، امام دوّم است و بر همه ولايت دارد. او دستور مى دهد تا كتاب و شمشير ذوالفقار را نزد او بياورند، اينها نشانه هاى امامت هستند. آن كتابى است كه فقط بايد به دست امام باشد، در آن كتاب، سخنان پيامبر است كه به دست على(ع) نوشته شده است. اكنون على(ع) از حسن(ع) مى خواهد تا كتاب و شمشير را تحويل بگيرد. بعد چنين مى گويد: "حسن جان! پيامبر اين دو چيز را به من سپرد و از من خواست تا هنگام مرگ آنها را به تو تحويل بدهم، تو هم بايد در آخرين لحظه زندگيت آنها را به برادرت حسين بدهى". بعد رو به حسين(ع) مى كند و مى گويد: "حسين جانم! پيامبر دستور داده است كه قبل از شهادتت، كتاب و شمشير را به امام بعد از خود بدهى".73 * * * حسن جان! وقتى من از دنيا رفتم، مرا غسل بده و با كفنى كه پيامبر به من داده است، مرا كفن نما كه آن كفن را جبرئيل(ع) از بهشت براى ما آورده است. حسن جان! بدن مرا شب تشييع كن! وقتى مرا در تابوت نهاديد، به كنارى برويد، بايد فرشتگان بيايند و جلو تابوت مرا بگيرند. هر وقت ديديد كه جلو تابوت من بلند شد، شما هم عقب تابوت را بگيريد و همراه فرشتگان برويد. آنها از شهر كوفه خارج خواهند شد و به سمت بيابان خواهند رفت، هر جا كه نسيم ملايمى وزيد، بدانيد كه شما وارد "طور سينا" شده ايد، همان جايى كه خدا با پيامبرش موسى(ع)سخن گفت. بعد از آن صخره اى كه نورانى است خواهيد ديد، فرشتگان تابوت مرا كنار آن صخره به زمين خواهند نهاد. آنوقت شما زمين را بكنيد، ناگهان قبرى آماده خواهيد يافت. آن قبرى است كه نوح(ع) براى من آماده كرده است. سپس بر بدن من نماز بگزاريد و بدن مرا به خاك بسپاريد و قبر مرا مخفى كنيد. هيچ كس نبايد از محلّ قبر من آگاه شود. فرزندم! وقتى من از دنيا بروم، از دست اين مردم سختى هاى زيادى به شما خواهد رسيد، از شما مى خواهم كه در همه آن سختى ها صبر داشته باشيد. * * * حسين جان! روزى مى آيد كه تو مظلومانه به دست اين مردم شهيد خواهى شد... سخن على(ع) به اينجا كه مى رسد، بار ديگر از هوش مى رود. لحظاتى مى گذرد، او چشم باز مى كند و مى گويد: اينها رسول خدا و عموى من حمزه و برادرم، جعفر(عليهم السلام) هستند كه مرا به سوى خود مى خوانند. آنها مى گويند: "اى على! زود به سوى ما بيا كه ما مشتاق تو هستيم". صداى گريه همه بلند مى شود، على(ع) نگاهى به همه فرزندان خود مى كند: حسن، حسين، زينب، اُم كُلثوم، عبّاس... خداحافظ! من رفتم! خداحافظ! سلام! سلام! سلام بر شما! اى فرشتگان خوب خدا! (لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ). او اين آيه قرآن را مى خوانَد: "آرى! براى اين بهشت جاودان، بايد عمل كنندگان تلاش و كوشش نمايند". اكنون رو به قبله مى كند و چشم خود را مى بندد و مى گويد: أشهَدُ أنْ لا الهَ إلاّالله. أشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ. و روح بلند او به آسمان پر مى كشد، على(ع) براى هميشه ساكت مى شود، سكوت على(ع)، آغازِ گم شدن عدالت است، عدالتى كه بشريّت هميشه به دنبالش خواهد بود. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ماشین لباسشویی سیدکاظم حسینی او جبهه ماند و من آمدم مشهد، مرخصی.صبح روز بعد رفتم ملک آباد، مقر سپاه. یکی از مسؤولین رده بالا گفت: «به هر کدوم از فرماندهان وسیله اي دادیم، یک ماشین لباسشویی هم سهم آقاي برونسی شده.» مکث کرد و ادامه داد: «حالا که ایشون نیست، شما زحمتش رو می کشین که ببرین خونه شون؟» می دانستم حاجی اگر بود، به هیچ عنوان قبول نمی کرد. پیش خودم گفتم: «چی از این بهتر که تا نیست من ترتیب کارو بدم.» این طوري وقتی خبر دار می شد، در مقابل عمل انجام شده قرار می گرفت و دیگر کاري نمی توانست بکند. براي همین گفتم: «با کمال میل قبول می کنم.» ماشین لباسشویی را گذاشتم عقب یک وانت و سریع بردم خانه شان. هرگز آن عصبانیتش یادم نمی رود.همین که از موضوع ماشین لباسشویی خبر دار شده بود و فهمیده بود از کجا آب می خورد، یکراست آمد سروقت من. هیچ وقت آن طور ناراحت و عصبانی ندیده بودمش.با صدایی که می لرزید، گفت: «شما به چه اجازه به خونه ي من ماشین لباسشویی آوردي؟» چون انتظار همچین برخوردي را نداشتم، پاك هول کرده بودم.گفتم: «از طرف بالا به من دستور دادن.» ناراحت از قبل گفت:«عذر بدتر از گناه!» مکث کرد و خشن ادامه داد: «همین حالا می آي بر می داري می بریش.» کم کم اوضاع و احوال دستم می آمد و به خودم مسلط می شدم. گفتم: «حالا مگه چی شده که این جوري داري زمین و آسمون رو به هم می دوزي، حاج آقا؟!» به پرخاش گفت: «مگه من رفتم جنگ که ماشین لباسشویی تو خونه ام بیاد؟» «بابا یک تیکه ي کوچیک حقت بود، به ات دادن.» گفت: «شما می خواین اجر منو از بین ببرین، ما براي چیز دیگه اي می ریم جنگ، داریم به وظیفه ي شرعی و دینی عمل می کنیم؛ همین چیزهاست که ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه.» آهی از ته دل کشید نگاهش را از نگاهم گرفت و خیره ي طرف دیگري شد. «تازه همین حقوقی رو هم که می گیرم، نمی دونم حقم باشه یا نه؛ اصلاً وقتی که می آم مرخصی باید برم کار کنم و خرج زن و بچه رو در بیارم و باز برم جبهه، " 1 ". اون وقت شما به خودتون اجازه ي این کارها رو می دین؟! این کار بعید بود از تو، آقا سید.» آخرش هم زیر بار نرفت. محکم و جدي گفت: «خودت اونو آوردي، خودت هم می آي می بریش.» من هم زدم به در لجبازي و گفتم:«اون ماشین حق زن و بچه ي شما هست و باید تو خونه بمونه.» خداحافظی کرد و در حال رفتن گفت:«ما به اون دست نمی زنیم تا بیاي ببریش.» با خودم گفتم: «هر حرفش رو که گوش کنم، این یکی رو گوش نمی کنم.» پا تو کفش کردم و دیگر نرفتم که ماشین لباسشویی را بیاورم. خدا رحمتش کند، او هم به خانمش گفته بود:«ماشین رو از تو کارتنش در نیاري.» تا زمان شهادتش، همان طور توي کارتن ماند و اصلاً دست نخورد. مدتها بعد از شهادتش، آن را با یک ماشین لباسشویی نوتر عوض کردم و بردم براي زن و بچه اش. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 صدای اذان ظهر که بلند شد، زنها دست از کار کشیدند و گفتند: بریم نماز و استراحت تا غساله ها کار شهیدی که زیر دستشان بود را تمام کنند، شلنگ آب را برداشتم و دست هایم را از بالای آرنج و پاهایم را از بالای زانو آب کشیدم. به پاچه شلوار و آستینم هم که خونی شده بود دست کشیدم. با اینکه سعی کرده بودم در طول کار چادر و لباسم آلوده نشود ولی موقع برداشتن و گذاشتن جنازه ها خون جراحتشان به لباسم ترشح کرده بود. لبه روسریم را هم آب کشیدم و سر و صورتم را شستم. دست آخر هم کفش هایم را آب کشیدم.مواظب بودم، کفشم دوباره خونی نشود. موقع بیرون آمدن از غسالخانه در حالی که از بین آن همه جمعیت برای خودمان راه باز می کردیم به زینب خانم گفتم: من یک سر میرم خونه. از صبح تا حالا مادرم اینا از من بی خبرند. حتما نگرانم شدند. اگر بابام اجازه داد، دوباره بر می گردم زینب تشکر کرد. خداحافظی کردم و راه افتادم. توی این دو، سه ساعت خیلی خسته نشده بودم، ولی بیشتر از خستگی هنوز صحنه هایی را که از صبح شاهدشان بودم را باور نداشتم، در عرض این چند ساعت شوک های زیادی به من وارد شده بود. هیچ وقت فکر نمی کردم به ملحفه های سفیدی که آنقدر در خانه مورد استفاده بودند، به عنوان کفن دست بزنم. تا آن موقع فکر می کردم، کفن لباس مقدسی است، چون آدم آن را می پوشد و راهی سفر آخرت می شود. ولی الان حتی از فکر کردن درباره اش هم احساس بد و سردی بهم دست می داد. هرچه به خانه نزدیک تر می شدم، فکر غسالخانه از ذهنم دورتر می شد و جایش را به نگرانی می داد. نمی دانستم الان باید به بابا چه جوابی بدهم. چه بگویم تا قانع شود. با اینکه خیلی دوستش داشتم ولی به جایش هم از او می ترسیدم. بابا که عصبانی می شد، ابهت نگاهش دلم را می لرزاند. البته هیچ وقت عصبانیتش بدون دلیل نبود. اصلا از اینکه بچه هایش وقتشان را در کوچه بگذرانند، خوشش نمی آمد. من هم که از صبح بی اطلاع از خانه بیرون بودم، حالا هر چه به سرم می آمد حقم بود. از طرفی هم می دانستم دا مجبور شده کارهایی که به عهده من بوده، خودش انجام بدهد. به همین خاطر، حتما از من پیش بابا چغلی کرده، پشت در که رسیدم با سلام و صلوات در زدم. صدای حسن و سعید را از توی حیاط می شنیدم که شیطنت می کنند. تا صدای در را شنیدند، دویدند و در را باز کردند، در که باز شد دا سرش را از آشپزخانه که درش به حیاط باز می شد بیرون آورد. نگاهی به سر تا پای من انداخت و بعد سرش را به طرف پنجره پذیرایی چرخاند. نگاهم با او حرکت کرد. بابا را پشت پنجره دیدم. دستش را زیر چانه اش گذاشته و توی فکر بود. به نظرم رسید خیلی ناراحت است رفتم توی گلویم از ترس خشک شده بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: سلام می دانستم بابا هر وقت از دستمان ناراحت با عصبانی باشد، جواب سلاممان را نمی دهد یا می گوید: علیک ناسلام. ولی دستش را از زیر چانه برداشت و گفت: سلام بابا حالش بد نبود. با خودم گفتم: الحمدالله به خیر گذشت. حتما نمی دونه از کی خونه نبودم. قدم های بعدی ام را برداشتم تا داخل بروم. از کنار دا که گذشتم، گفت: بی ضؤن منه، ده گو بین تا امکه، مگه برکت شهیدت کری: پی صاحب مونده تا حالا کجا بودی، الان بابات شهیدت میکنه قبل از آنکه جوابی به دا بدهم، بابا که انگار تازه متوجه من شده بود، پرسید: کجا بودی؟ برای موجه جلوه دادن غبتم، تند تند دلیل آوردم و گفتم: جنت آباد بودم، اونجا پر شهید بود. داشتم کمک می کردم گفت: جنت آباد! اونجا چه کار می کردی؟ گفتم تو غسالخونه داشتم به بقیه کمک می کردم، آخه شهیدا خیلی زیاد بودن با تعجب گفت: مثلا چه کار میکردی؟ گفتم: تو غسل و کفن کردن شهدا کمک می کردم گره ابروانش باز شد. نگاه دقیق تری بهم کرد و پرسید: نترسیدی؟ گفتم: چرا اولش خیلی میترسیدم. یه کم هم حالم بد شد. آمدم بگویم غش و ضعف کردم، ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم: سعی کردم به خودم مسلط باشم و کار کنم گفت: آره بابا ، خدا خیرت بده. امروز روزیه که همه باید به هم کمک کنیم خوشحال شدم و گفتم: یعنی شما راضی اید من برم کمک کنم؟ گفت: آره، اگه می دونی واقعا حضورت اونجا لازمه و کاری از دستت برمی آد، من راضی ام گفتم: اگه دیر بشه چی، چون کار زیاده ممکنه من دیر پیام خونه. از نظر شما اشکالی نداره؟ گفت: سعی کن قبل از غروب خونه باشی. ولی اگه دیرتر هم شد اشکالی نداره 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef