#سكوتآفتاب🪴
#قسمتپنجم🪴
🌿﷽🌿
وارد شهر كوفه مى شويم. شايد تو هم با من موافق باشى كه اوّل برويم مقدارى استراحت كنيم و بعداً به ديدار امام برويم، ولى مرادى كه از آغاز سفر براى ديدار امام لحظه شمارى مى كرده به سوى مسجد كوفه مى رود. نزديك اذان ظهر است، حتماً امام در مسجد است.
ده نماينده يمن وارد مسجد كوفه مى شوند و به سوى محراب مى روند. آنها امام خود را مى بينند كه روى زمين نشسته و مردم در كنارش هستند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند...
شايد تو باور نكنى كه اين مرد، على(ع) باشد، مردى كه لباسش وصله دار است، مثل بقيّه مردم بر روى زمين نشسته است!
على(ع)، حاكم كشور عراق و عربستان و يمن و مصر و ايران است، چرا او هيچ تاج و تختى ندارد؟ چرا روى زمين نشسته است؟ چرا مثل بقيّه مردم است؟ چرا هيچ محافظى ندارد؟ چرا؟ و هزاران چراى ديگر.
همسفرم!
تو خيلى چيزها را باور نمى كنى. حق هم دارى; زيرا تو تا به حال خيلى ها را ديده اى كه ادّعا مى كنند مثل على(ع) هستند ولى چه مى دانى كه على(ع) كيست؟! نه تو، بلكه بشريّت نيز نمى داند على(ع) كيست!
اين فقط على(ع) است كه در اوج قدرت بر روى خاك مى نشيند، نان جو مى خورد و لباس وصله دار مى پوشد. فقط او، "ابوتُراب" است; او، "پدرِ خاك" است; كسى كه روى خاك مى نشيند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#قسمتپنجم
خطابههای قبل از غدیر
اولین خطابه حضرت رسول در منا بود. این خطبه اشاره به امنیت اجتماعی مسلمین از نظر مال، و جان و آبرو داشت، سپس آن حضرت خونهای به ناحق ریخته شده و اموال به ناحق گرفته شده در دوران جاهلیت را بخشیدند تا بدین وسیله کینهتوزیها از بین برود، و سپس در این خطابه فرمودند: «اگر من نباشم علیبنابیطالب در مقابل متخلفین خواهد ایستاد» و سپس ایشان حدیث ثقلین را بیان فرمودند: « من دو چیز گرانبها در میان شما باقی میگذارم که اگر به این دو تمسک کنید هرگز گمراه نمیشوید: کتاب خدا و عترتم یعنی اهلبیتم».
دومین خطابه را حضرت در مسجد حنیف در منا فرمودند: ایشان در این خطبه به اخلاق عمل، دلسوزی برای امام مسلمین و تفرقه نینداختن سفارش فرمودند و تساوی همه مسلمانان در برابر حقوق و قوانین الهی را اعلام کردند.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجم🪴
🌿﷽🌿
«یا االله.»
صدایی نیامد.دوباره گفتم :«یا االله ،یا االله!»
این بار صداي زن جوانی بلند شد: «سرت رو بخوره! یا االله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!»
مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: «خدایا توکل برخودت.»
رفتم تو. از چیزي که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود پخش زمین شودم. فکر می کنی چه دیدم.
گوشه اتاق، روي مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان:«مینی ژوپ»نشسته بود، با یک آرایش غلیظ و حال
بهم زن! پاهاش را هم خیلی عادي و طبیعی انداخته بود روي هم. تمام تنم خیس عرق شد.
چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هواي مرا درك کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده
عقب گرفتم و نفهمیدم چطوراز اتاق زدم بیرون. پوتین ها را پام کردم. نبدها را بسته نبسته، گونی را برداشتم.
****
«آهاي بزمجه کجا داري می ري؟ بر گرد!»
گوشم بدهکار هار و پورت زن بی حجاب نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادري پریده بود.
زیاد به اش توجهی نکردم و رفتم توي حیات. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: «خانم داره صدات می زنه.»
«اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!»
گفت:«اگر نري، می کشنت ها!»
عصبی گفتم:«به جهنم!»
من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت می دوید.
دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد.ازش پرسیدم: «پادگان صفر-چهار کدوم
طرفه؟»
حیران و بهت زده گفت:« براي چی می خواهی؟»
گفتم: «می خوام از این جهنم- دره فرار کنم.»
«به جوانی ات رحم کن پسر جان، این کارها چیه؟ اینجا بهت بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو
می دن، کیف می کنی.»
«نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.»
وقتی دیدم زن می خواهدمرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توي
خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد.
آن روز هر طور بود پادگان را پیدا کردم و رفتم تو.
از چیزهایی که تو پادگاه دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا
حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسریک جناب سرهنگ طاغوتی و بی
غیرت بود!
****
به هر حال، دو سه روزي دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی اصلاً وابداً حریف من نشدند. دست آخر آن
سرهنگ با عصبانیت گفت: «این پدرسوخته روتنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه- بابا نیست که هر غلطی
دلش خواست، بکنه. »
هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر براي یک نوبت،
نوبت بعدي باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم.
یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم، گرماگرم کار بودم که سرگرد آمد
سروقتم. خنده غرض داري کرد و به تمسخر گفت: « ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟»
جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندي توي چشماش نگاه می کردم. کفري تر از قبل ادامه داد: «قدر اون ناز
ونعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی، نه؟»
برّ و بر نگاهش می کردم. باز گفت: «انگار دوست داري برگردي همون جا، نه؟»
عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام االله علیه) کمکم می کردند که
خودم را نمی باختم.خاطر جمع و مطمئن گفتم: « این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدي
دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردي تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر
سربازي هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.»
عصبانی گفت: «حرفت همین؟»
گفتم: «اگر بکشیدم اونجا نمی رم.» ...
حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند.وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند
و فرستادنم گروهان خدمات "
-1 شروع سربازي شهید برونسی، در تاریخ 13/6/1341بوده است
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجم🪴
🌿﷽🌿
همسر شهید بروسنی
سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهاي اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با اخلاقیات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده:
پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به
همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛
عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت.
پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن
که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي عبدالحسین. شبها که می
آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی
خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک
روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این
جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی
خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می
خورد. من پاك گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!»
کنجکاوي ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند.
یک بار که خیلی دمغ بود، بهش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟»
اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس
کنن!»
بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو
مسجد آبادي.»
خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور
ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان
زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و
گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.»
چشام گرد شده بود.
«بگم نیستی؟!»
«آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.»
این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این
چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!»
جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته
بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.»
رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار
بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.»
«هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.»
تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست
حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک......به اسمت در اومده بیا و بگیر.»
[آن طور که آنجا مرسوم بود؛ مقدار زمینی را که معادل یک ساعت آب از 24 ساعت تقسیمی ما بین زمینهاي
کشاورزي می شد، اصطلاحاً می گفتند: یک ساعت ملک؛ و دو ساعت ملک، دو ساعت آب تقسیمی از 24 ساعت می
شد]..
می گفت:«نمی خوام.»
«اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.»
«عیبی نداره...»
هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می
گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.»
آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به
ما.گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما به زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات
حلال تر.»
تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا
همه رو با هم قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتپنجم🍀
🌿﷽🌿
نام او زُراره بود، او در شهر كوفه زندگى مى كرد، همه او را به عنوان يكى از شاگردان امام باقر(ع)مى شناختند و به سخنان او اطمينان داشتند.
او دوست داشت بداند تفسير اين آيه چيست، براى همين يك بار كه به شهر مدينه سفر كرده بود خدمت امام باقر(ع)رفت و از آن حضرت درباره اين آيه سؤال نمود.
امام باقر(ع)در جواب چنين فرمود: "خدا همه انسان ها را از صُلْبِ آدم(ع)(كمر او) بيرون آورد، آنان مانند ذرّه هاى كوچكى بودند. خدا در آن روز، خودش را به آنان معرّفى كرد...".
* * *
اكنون مى فهمم كه آيه 172 سوره اعراف از چه روزى سخن مى گويد:
روز ميثاقِ بزرگ!
عالَم ذرّ!
قبل از اين كه خدا، جسم انسان ها را بيافريند، خدا آنان را به صورت ذرّه هاى كوچكى آفريد و با آنان سخن گفت، آنان خدا را شناختند. آن روز، روز ميثاق بزرگ بود، اين كلّيات عالم ذرّ است، امّا جزئيّات آن براى ما معلوم نيست، اصل مطلب، حقيقتى است كه امام باقر(ع)آن را براى ما بيان كرده است. "ذَرّ" به معناى "ذرّات ريز" مى باشد، براى همين به آن مرحله از خلقت بشر، "عالم ذَرّ" مى گويند.
به راستى چرا خدا چنين كرد؟ خدا مى خواست تا انسان ها در روز قيامت نگويند: "ما از اين امر بى خبر بوديم".
كسى كه پدر و مادرش بُت پرست بوده اند و او از پدر و مادر خود پيروى كرده است، در روز قيامت به عذاب گرفتار مى شود، اگر او در روز قيامت بگويد كه من نادان بودم و از پدر و مادرم پيروى كردم و نمى دانستم كه يكتاپرستى چيست، آيا براى او پاسخى خواهد بود؟
جواب، روشن و واضح است، خدا در روزِ ميثاق، نورِ فطرت را در وجود همه قرار داد و به همه، استعدادِ درك حقيقت توحيد و يكتاپرستى را عنايت كرد.
در عالم ذرّ، خدا خودش را به همه معرّفى كرد و از همه گواهى گرفت، در وجود آنان، حسّى درونى را به امانت گذاشت تا آن ها را به سوى يكتاپرستى رهنمون سازد.
سخن كسى كه در روز قيامت مى گويد من نادان بودم و پدر و مادرم، بُت پرست بودند، رد مى شود، زيرا او نداى فطرت خويش را شنيد و آن را انكار كرد، او به خاطر اين گرفتار عذاب خواهد شد كه به نداى فطرت خويش، پاسخى نداد.
* * *
بانوى من! قبل از اين كه تو به اين دنياىِ خاكى بيايى، قبل از آن كه جسم تو در اينجا خلق شود، خدا نورِ تو را در عرش آفريد. نور تو قبل از خلقت آسمان ها و زمين خلق شد، تو در مقام نورانيّت، شكيبايى و استقامت داشتى!
بعد از آن، خدا در عالم ذرّ از تو امتحان گرفت. تو گوهر وجودى خويش را نمايان ساختى، تو قبل از آن امتحان هم، همان ايمان و بندگى را نسبت به خدا را دارا بودى.
اين امتحان وسيله اى بود براى اين كه گوهر وجودىِ تو براى ديگران آشكار شود و همه به مقام والاى تو پى ببرند. خدا كه نياز به آزمودن تو نداشت، خدا مى دانست كه در وجودت، چه گوهر ارزشمندى نهفته است، خدا مى خواست ديگران به مقام تو پى ببرند و ارزش تو براى همگان آشكار و نمايان شود.
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat
#کتابدا🪴
#قسمتپنجم🪴
🌿﷽🌿
بخش اول
فصل اول
دا:خاطرات سیده زهرا حسینی
چند ماه بود که از بابا خیری نداشتیم. او به خاطر فعالیت های
سیاسی اش به ندرت خانه می آمد، طوری که ما به نبودش عادت
کرده بودیم، ولی این بار خیلی طولانی شده بود
مادرم می گفت: پدرت از وقتی کار در آسیاب بابا را رها کرده و
توی بازار گوشی فروش ها مشغول شده، وارد فعالیت های سیاسی
شده و با آدم های سری رفت و آمد می کند
صاحب کار بابا، تاجر ایرانی الاصلی بود که به او حاجی می
گفتند، او در جریان فعالیت های بابا بود و به نظر می رسید
خودش و بقیه کارگرانش هم در این کارها نقش دارند
در نبود بابا، حاجي دورادور هوای خانواده ما را داشت و خبر
سلامتی و پیغام های او را به ما می رساند. گاهی پیش می آمد که
وقتی بابا خانه بود، پیغام می داد: »سیدا اوضاع خطرناک است.
خانه نمان
خیلی وقتها همسایه ها سراغ پدرم را که از مادرم می گرفتند، او
جواب می داد: شوهرم برای کار به قرنه رفته و چون راهش دور
است، دیر به دیر به خانه می آید
آن سالها ما در شهر بندری بصره، در جنوب عراق زندگی می
کردیم. خانه ما در محله رباط بود. چون رود دجله از آنجا می
گذشت، محله سرسبز و پر درختی بود. محلهای مهاجرنشین با
خانه های کاهگلی و سقف های شیب دار پوشیده از نی و بوریا،
در آن زمان بیشتر خانه های بصره با همین مصالح ساخته می شد،
خانه هایی با حیاط بزرگ و اتاق هایی دور تا دور آن خانه های
خوب و آجری بیشتر در محله ستار و بازار عثار که مرکز شهر
به حساب می آمد، دیده می شد
خانه پسر عموی بابا در این محله بود. همیشه موقع رفتن به خانه
آنها ذوق می کردم. مورد محله فقیرنشین ما برق نداشت، مادرم
قبل از غروب، شیشه های گردسوز را که آن زمان مش الله می گفتند پاک و به محض تاریک شدن هوا آنها را روشن می کرد چند
تا فانوسی هم گوشه و کنار خانه می گذاشت. به خاطر نبود
روشنایی و برق معمولا شب ها زود می خوابیدیم، اما محله مالر
که دور تا دور میدانگاهی مغازه بود، حتي شبها هم مثل اور روشن
بود. لامپ های پرنور سردر مغازه ها مشتری ها را به دیدن و
خرید اجناس داخل مغازه دعوت می کرد. اگر مادرم می گذاشت
دوست داشتم ساعت ها آنجا بایستم و به درخشش المپ ها و
خوراکی هایی که به رهگذران چشمک می زدند نگاه کنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتپنجم🪴
#مقدمه🪴
🌿﷽🌿
سه. بعد سیاسی
بشر در طول تاريخ خود، مكتبها و حكومتهاي زيادي را تجربه كرده است؛ ولـي در هيچ يك از آنها گمشده خود را كه عدالت و صلح و امنيت است، پيـدا نكـرده و پيوسـته
در ناكامي و شكست قرار گرفته اسـت. در دوره هـاي اخيـر كاپيتاليسـم و كمونيسـم نيـز در
پاسخگويي به نيازهاي بشر، ناكام ماندند كه نشانه هاي آن، بحران اخلاقي و امنيتي است كـه
به آن گرفتار شدهاند. حال تكليف ايـ ن بشـر وامانـده و سرگشـته از نا كـا ميهـا و شـعارها ي
بيعمل و نظاره گرِ سرابها چيست؟
امروز بشريت به دنبال انديشه سياسي ديگري است كه ارزشهاي انساني را در آن بيابـد
و آن، انديشه سياسي اسـلام و حكومـت مهـدوي اسـت كـه در رأس آن ، شايسـته تـرين
مردم قرار گرفته است. نظريه مهدويت، يك انديشه جهاني است و اين انديشـه بـرا ي جهـان
و اداره آن، طرح و برنامه دارد. مهدويت در عرصة حكومت، داراي اهداف بلنـد و ارزشـي
است و حتي ميتواند براي حكومت ديني در عصر غيبت، يك طرح راهبردي باشد.
به علاوه مهدويت از بعد سياسي «نظام ولايت فقيه» را به عنوان نيابت از مهدي در زمـان
غيبت، طرح ميكند و الگـوي مناسـبي از حكومـت صـالحان و نيكـان را بـه جهانيـان ارائـه
مينمايد. اين نظام سياسي، تداوم نظـام سياسـي مهـدوي اسـت و پـذيرش و سـر سـپردن بـه
فرمان ولي فقيه، در ادامه اطاعت پذيري از امام زمـان اسـت. بنـابراين مهـدويت، ضـامن
شكلگيري يك نظام الهي به سرپرستي فقيه جامع شرايط است كه حركت جامعـه اسـلامي
را در جهت آرمانهاي قرآني و مهدوي قرار داده، امـت را بـراي فـراهم كـردن زمينـه هـاي
ظهور مهدي و حكومت جهاني او بسيج ميكند؛ چنان كـه در جريـان انقـلاب بـزرگ
خميني كبير، شاهد آن بودهايم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#خطبهغدیر🪴
#قسمتپنجم🌷
🌿﷽🌿
.وَسَأَلْتُ جَبْرَئیلَ أَنْ یسْتَعْفِی لِی (السَّلامَ) عَنْ تَبْلیغِ ذالِک إِلیکمْ - أَیهَاالنّاسُ - لِعِلْمی بِقِلَّةِ الْمُتَّقینَ وَکثْرَةِ الْمُنافِقینَ وَإِدغالِ اللّائمینَ وَ حِیلِ الْمُسْتَهْزِئینَ بِالْإِسْلامِ ، الَّذینَ وَصَفَهُمُ الله فی کتابِهِ بِأَنَّهُمْ یقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ مالَیسَ فی قُلوبِهِمْ، وَیحْسَبُونَهُ هَیناً وَ هُوَ عِنْدَالله عَظیمٌ . وَکثْرَةِ أَذاهُمْ لی غَیرَ مَرَّةٍ حَتّی سَمَّونی أُذُناً وَ زَعَمُوا أَنِّی کذالِک لِکثْرَةِ مُلازَمَتِهِ إِیی وَ إِقْبالی عَلَیهِ (وَ هَواهُ وَ قَبُولِهِ مِنِّی) حَتّی أَنْزَلَ الله عَزَّوَجَلَّ فی ذالِک (وَ مِنْهُمُ الَّذینَ یؤْذونَ النَّبِی وَ یقولونَ هُوَ أُذُنٌ، قُلْ أُذُنُ - (عَلَی الَّذینَ یزْعُمونَ أَنَّهُ أُذُنٌ) - خَیرٍ لَکمْ، یؤْمِنُ بِالله وَ یؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنینَ) الآیةُ .
و من از جبرئیل درخواستم که از خداوند سلام اجازه کند و مرا از این مأموریت معاف فرماید . زیرا کمی پرهیزگاران و فزونی منافقان و دسیسه ملامت گران و مکر مسخره کنندگان اسلام را می دانم؛ همانان که خداوند در کتاب خود در وصفشان فرموده: «به زبان آن را می گویند که در دل هایشان نیست و آن را اندک و آسان می شمارند حال آن که نزد خداوند بس بزرگ است .» و نیز از آن روی که منافقان بارها مرا آزار رسانیده تا بدانجا که مرا اُذُن [ سخن شنو و زودباور ] نامیده اند ، به خاطر همراهی افزون علی با من و رویکرد من به او و تمایل و پذیرش او از من، تا بدانجا که خداوند در این موضوع آیه ای فرو فرستاده: « و از آنانند کسانی که پیامبر خدا را می آزارند و می گویند : او سخن شنو و زودباور است . بگو : آری سخن شنو است . - بر علیه آنان که گمان می کنند او تنها سخن می شنود - لیکن به خیر شماست ، او ( پیامبر صلی الله علیه و آله ) به خدا ایمان دارد و مؤمنان را تصدیق می کند و راستگو می انگارد .»
وَلَوْشِئْتُ أَنْ أُسَمِّی الْقائلینَ بِذالِک بِأَسْمائهِمْ لَسَمَّیتُ وَأَنْ أُوْمِئَ إِلَیهِمْ بِأَعْیانِهِمْ لَأَوْمَأْتُ وَأَنْ أَدُلَّ عَلَیهِمُ لَدَلَلْتُ، وَلکنِّی وَالله فی أُمورِهمْ قَدْ تَکرَّمْتُ . وَکلُّ ذالِک لایرْضَی الله مِنّی إِلاّ أَنْ أُبَلِّغَ ما أَنْزَلَ الله إِلَی (فی حَقِّ عَلِی)، ثُمَّ تلا: (یا أَیهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیک مِنْ رَبِّک - فی حَقِّ عَلِی - وَ انْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَالله یعْصِمُک مِنَ النّاسِ) .
و اگر می خواستم نام گویندگان چنین سخنی را بر زبان آورم و یا به آنان اشارت کنم و یا مردمان را به سویشان هدایت کنم [ که آنان را شناسایی کنند ] می توانستم . لیکن سوگند به خدا در کارشان کرامت نموده لب فروبستم . با این حال خداوند از من خشنود نخواهد گشت مگر این که آن چه در حق علی عیه السّلام فرو فرستاده به گوش شما برسانم . سپس پیامبر صلّی الله علیه و آله چنین خواند : « ی پیامبر ما ! آن چه از سوی پروردگارت بر تو نازل شده - در حقّ علی - ابلاغ کن ؛ وگرنه کار رسالتش را انجام نداده ای . و البته خداوند تو را از آسیب مردمان نگاه می دارد . »
فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج⤵️
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
⤵️⤵️
##شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat