﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستسیسوم
ببخش،اگر تو را کنار دیگری،حتی مردی شبیه خودت،ببینم و بعد،به جرم قتل او در زندان باشم!
ببخش که نمیتوانم....
از تصور ده روز بعد،که نیکی دیگر اینجا نباشد،دهانم گس میشود.
ناخودآگاه ابروهایم درهم فرو میرود.
روی اولین صندلی مینشینم.
نمیدانم نیکی چه چیزی در صورتم میبیند که میپرسد :چیزی شده؟
سر تکان میدهم.
صدای زنگ موبایل مانی بلند میشود.
نیکی،سریع،مثل بچه ها گوشی را به طرفم میگیرد.
قبل از اینکه گوشی را به دستم بدهد، با دقت نگاهش میکند.
میگویم:گوشی مانیه...
سر تکان میدهد.
موبایل را که میگیرم نگاهی به شماره میاندازم
میگویم:مال خودم شکسته...
ببخش که تمام واقعیت را نمیگویم.
ببخش که نمیگویم گوشی را به جرم بدحرف زدن با تو شکستم.
:_بله،بفرمایید...
:+آقای مسیح آریا ؟
صدا غریبه است و از آن عجیب تر اینکه سراغ من را از شماره ی مانی میگیرد..
:_ بفرمایید
:+آقای آریا،از کالنتری مزاحمتون میشم...شما برادر آقای مانی آریا هستید دیگه،بله آقا ؟
از جا میپرم.
سعی میکنم خودم را کنترل کنم
:_بله...
:+لطفا هرچه سریعتر خودتون رو به کالنتری... برسونین...
نگاهم به صورت نگران نیکی میافتد.
مانی،چرا آنجاست ؟
*نیکی*
برای بار هزارم طول و عرض سالن را درمینوردم.
نگرانی،مثل خوره به جانم افتاده.
مسیح گفت:مانی رو گرفتن...
و به سرعت از خانه بیرون رفت.
طلا،مانتو و مقنعه اش را پوشیده و کیفش را در دست گرفته
:_خانم،شام آماده است.گذاشتم تو ماکروویو گرم بمونه..
اگه اجازه بدین،من برم دیگه..
نگاهی به ساعت میاندازم.چهار و سی و پنج دقیقه...
سر تکان میدهم.
:+برو طلا خانم... برو تا قبل تاریک شدن برسی خونه تون...
طلا تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
دلنگرانم.
برای هزارمین بار شماره ی مانی را میگیرم.
ِ هم چنان صدای اپراتور سوهان روحم میشود:دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد ...
🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸