﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستسیچهارم
به فکر میافتم سراغ مانی و مسیح را از عمومحمود بگیرم.
شماره را میگیرم.
قبل از اینکه بوق اول بخورد،به صرافت میافتم و سریع قطع میکنم.
شاید عمو از این موضوع بیخبر باشد.
شاید مسیح و از آن مهمتر مانی نخواهند که کسی را مطلع کنند.
موبایل را روی مبل میاندازم و خودم کنارش مینشینمـ.
سر م را بین دستانم میگیرم.
کلافه ام.
هرچقدر فکر میکنم ذهنم به جایی قد نمیدهد.
مانی و رفتارش را معقول شناخته ام.
سردرگمی تا سر حد مغز استخوانم را دربرگرفته.
کاش حداقل آدرس و شماره ی کلانتری را میدانستم.نمیتوانم بیکار بنشینم.
دوباره شماره ی مانی را میگیرم
"دستگاه مشترک موردنظر،خاموش میباشد"...
★
صدای چرخیدن کلید در قفل میآید.
به طرف در،اوج میگیرم.
مسیح،خسته و کلافه،با شانه هایی آویزان و ابروهایی گره خورده،وارد خانه میشود.
به طرفش میدوم:سلام
چند ثانیه فقط نگاهم میکند.
عصبانیت،خستگی و کلافگی در برق چشمهایش میرقصد.
سرش را تکان میدهد و روی اولین مبل،خودش را پرتاب میکند.
خسته است...خیلی خسته...
کنارش مینشینم.
سرش را روی پشتی مبل میگذارد و چشمانش را میبندد.
نمیخواهم مزاحمش شوم،اما از طرفی خیلی نگرانم.
میدانم از صبح تابه حال چیزی نخورده.لبهای خشک و صورت بیحالش اینطور نشان میدهد.
این پا و آن پا میکنم.
کلمات بدون اینکه فرصت اداشدن پیدا کنند تا پشت دهانم میآیند و برمیگردند.
مثل ماهی،لبهایم را بین تردید برای گفتن و نگفتن باز و بسته میکنم.
:_چیزی میخوری برات بیارم؟
عاقبت،طلسم سکوت را میشکنم.
خودم هم جا مٻخورم.
بی اختیار و ناخودآگاه،فعلها و ضمایرم را در باب مفردِمخاطب بیان میکنم.
شاید در دلم،"پسرعمو" ؛ "مسیح" شده و عقلم هنوز بیخبر است...
نمیخواهم فعال ذهنم جز نگرانی مانی،درگیر چیز دیگری باشد.
در پی جمله ی سوالیام،مسیح چشمانش را آرام باز میکند.
خستگی از نفسهای نامرتبش هم پیداست.
نگاهم میکند.
:+نه،میل ندارم... ساعت چنده؟
آرام میگویم
:_یه ربع به ده...
لب میزند
:+شام خوردی؟
با صداقت میگویم
:_نه..منم میل نداشتم...
حس میکنم قصد کرده، استراحت کند.
میخواهم بلند شوم که میگوید
:+بمون نیکی...
:_آخه شما خسته ای
باز هم چالش ضمایر مفرد و جمع...
:+بمون
ِاز لحن صدایش
دلم ضعف میرود از غربت .
دستوری کلامش،خارج از هرگونه تکلفی،عاجزانه است...
سرجایم مینشینم.جابه جا میشود و کمی تکان میخورد.
پاهایش را بلند میکند و روی مبل،دراز میکند.
دراز میکشد و سرش را هم درست کنار پایم روی مبل میگذارد.
بی هیچ برخوردی،اما در عین حال،بی هیچ فاصله ای...
احساسی بکر و تازه در رگهایم جریان مییابد از این همه نزدیکی.
سرم را کمی روی صورتش خم میکنم.
با احتیاط و با فاصله.
چشمهایش بازند.
مردمکهایش را میچرخاند و بالای سرش را نگاه میکند.
:_چه خبر؟
با حسرت سر تکان میدهد و نگاهش را از صورتم میگیرد.
:+نتونستم براش کاری بکنم.
با ترس و نگرانی میپرسم
:_تصادف کرده؟
:+نه
🎗🎗🎗🎗🎗🎗
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸