eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
به فکر میافتم سراغ مانی و مسیح را از عمومحمود بگیرم. شماره را میگیرم. قبل از اینکه بوق اول بخورد،به صرافت میافتم و سریع قطع میکنم. شاید عمو از این موضوع بیخبر باشد. شاید مسیح و از آن مهمتر مانی نخواهند که کسی را مطلع کنند. موبایل را روی مبل میاندازم و خودم کنارش مینشینمـ. سر م را بین دستانم میگیرم. کلافه ام. هرچقدر فکر میکنم ذهنم به جایی قد نمیدهد. مانی و رفتارش را معقول شناخته ام. سردرگمی تا سر حد مغز استخوانم را دربرگرفته. کاش حداقل آدرس و شماره ی کلانتری را میدانستم.نمیتوانم بیکار بنشینم. دوباره شماره ی مانی را میگیرم "دستگاه مشترک موردنظر،خاموش میباشد"... ★ صدای چرخیدن کلید در قفل میآید. به طرف در،اوج میگیرم. مسیح،خسته و کلافه،با شانه هایی آویزان و ابروهایی گره خورده،وارد خانه میشود. به طرفش میدوم:سلام چند ثانیه فقط نگاهم میکند. عصبانیت،خستگی و کلافگی در برق چشمهایش میرقصد. سرش را تکان میدهد و روی اولین مبل،خودش را پرتاب میکند. خسته است...خیلی خسته... کنارش مینشینم. سرش را روی پشتی مبل میگذارد و چشمانش را میبندد. نمیخواهم مزاحمش شوم،اما از طرفی خیلی نگرانم. میدانم از صبح تابه حال چیزی نخورده.لبهای خشک و صورت بیحالش اینطور نشان میدهد. این پا و آن پا میکنم. کلمات بدون اینکه فرصت اداشدن پیدا کنند تا پشت دهانم میآیند و برمیگردند. مثل ماهی،لبهایم را بین تردید برای گفتن و نگفتن باز و بسته میکنم. :_چیزی میخوری برات بیارم؟ عاقبت،طلسم سکوت را میشکنم. خودم هم جا مٻخورم. بی اختیار و ناخودآگاه،فعلها و ضمایرم را در باب مفردِمخاطب بیان میکنم. شاید در دلم،"پسرعمو" ؛ "مسیح" شده و عقلم هنوز بیخبر است... نمیخواهم فعال ذهنم جز نگرانی مانی،درگیر چیز دیگری باشد. در پی جمله ی سوالیام،مسیح چشمانش را آرام باز میکند. خستگی از نفسهای نامرتبش هم پیداست. نگاهم میکند. :+نه،میل ندارم... ساعت چنده؟ آرام میگویم :_یه ربع به ده... لب میزند :+شام خوردی؟ با صداقت میگویم :_نه..منم میل نداشتم... حس میکنم قصد کرده، استراحت کند. میخواهم بلند شوم که میگوید :+بمون نیکی... :_آخه شما خسته ای باز هم چالش ضمایر مفرد و جمع... :+بمون ِاز لحن صدایش دلم ضعف میرود از غربت . دستوری کلامش،خارج از هرگونه تکلفی،عاجزانه است... سرجایم مینشینم.جابه جا میشود و کمی تکان میخورد. پاهایش را بلند میکند و روی مبل،دراز میکند. دراز میکشد و سرش را هم درست کنار پایم روی مبل میگذارد. بی هیچ برخوردی،اما در عین حال،بی هیچ فاصله ای... احساسی بکر و تازه در رگهایم جریان مییابد از این همه نزدیکی. سرم را کمی روی صورتش خم میکنم. با احتیاط و با فاصله. چشمهایش بازند. مردمکهایش را میچرخاند و بالای سرش را نگاه میکند. :_چه خبر؟ با حسرت سر تکان میدهد و نگاهش را از صورتم میگیرد. :+نتونستم براش کاری بکنم. با ترس و نگرانی میپرسم :_تصادف کرده؟ :+نه 🎗🎗🎗🎗🎗🎗 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸