#کتابدا🪴
#قسمتصدهشتاد🪴
🌿﷽🌿
وقتی تنها شدم دوباره سرش را در بغل گرفتم و از لای مقنعه
سرش را بوسیدم. دستی به صورتش کشیدم. انتظار داشتم چشمانش
را باز کند و با همان لحن شاد و خندانش بپرسد زهرا کی اومدی
اینجا؟
ولی انتظار بیهوده ایی بود. شهناز رفته بود، دست هایش را گرفتم
و بابت اتفاقی که افتاده بود، دو مرتبه عذرخواهی کردم. بعد سرم
را نزدیک بردم و گفتم: سلام منو به پدرم برسون رفتی ما رو
فراموش نکنی دیگر فقط اشک هایم بودند که حرف می زدند،
چهره شهناز را به یاد آوردم! شب قدر ماه
رمضان گذشته، توی مکتب قرآن، مراسم احیا داشتیم. مراسم که
تمام شد، شهناز را و می دیدم که بدو بدو می کرد سفره سحری را
برای میهمانان پهن کند، با شور و هیجان خاصی کار می کرد و
وسایل سفره را می چید، همان موقع احساس کرده بودم این دختر
مثل بقیه نیست،
باز صدای کمک خواستن از بیرون سردخانه مجبورم کرد از
شهناز خداحافظی کنم گفتم: من دیگه باید برم. چیزهایی که گفتم،
یادت نره. مخصوصا سلامی که گفتم به بابام برسونی
بعد برای آخرین بار به صورتش نگاه کردم و بیرون رفتم.
چند نفری پشت وانت ایستاده بودند و کشته ها را از مردی که
بالای وانت ایستاده بود می گرفتند، برای برانکارد می گذاشتند و
به داخل سردخانه می بردند. به مرد بالای وانت گفتم بذارید
کمکتون کنم. رفتم بالا و جنازه زنها را جلو کشیدم، به زن های
توی حیاط گفتم: شما هم بیاین کمک، پیکرها خیلی داغان و پاره
پاره بودند. بعضی هایشان با اصابت یک ترکش به سر با سینه
شان به شهادت رسیده بودند. فقط قیافه چند تا شان سالم مانده بود.
از هر سن و سالی بین شان بود، مرد، زن، بچه، پیر، چند تا زن
که شله عربی به تن داشتند، خاک و خون توی صورت هایشان
خشک شده بود، زن دیگری موهای بلند پر از خونش دور سر و
صورتش پیچیده بود، چشم اکثرشان باز بود. انگار بهت زده بودند
و انتظار مرگ را نداشتند. جنازه یک دختر ده ساله بیش از همه
زجرم می داد. معصومیت صورتش با آن لباس مندرسی که بر تن
داشت، مرا که سعی کرده بودم بر خودم مسلط باشم به هم می
ریخت. خوب به یاد دارم که روسری اش باز شده، موهایش به هر
طرف پخش شده بود. لباس کهنه پسرانه ایی تنش بود که با نخ سبز
پشمی بافته شده بود، آستین های کوتاه نشان می داد که لباس به
تن دخترک کوچک است. یک پیژامه و دامن هم پوشیده بود. به
خوبی معلوم بود که خانواده اش روی حجاب تکید داشته اند. قبلا
نمونه روسری طرح داری را که دخترک بر سر داشت دیده بودم.
روسری از جنس حریر مصنوعی بود که زمینه سفید رنگش با
پروانه های رنگارنگی نقش شده بود اما حالا پروانه های روسری
در خون دخترک دست و پا می زدند. دلم شکست، با خودم گفتم:
این بچه از چنگ چی می دونه ؟ به چه گناهی توی خواب جون
داده؟ اصلا چرا جنگ شد؟ چرا کسانی که جنگ را به راه انداختن
فکر زن و بچه مردم رو نکردن؟ آخه ما به چه گناهی، به تاوان
چه کاری باید این طور بسوزیم؟444
دا:خاطرات سیده زهرا حسینی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتصدهشتادیکم🪴
🌿﷽🌿
درباره سنگینی چنان آزارم داد و کلافه ام کرد که فکر می
کردم باید سر به بیابان بگذارم و فقط فریاد بزنم خدا، خدا، آن قدر
خدا را صدا بزنم که جان بدهم
صدای گریه بچه ایی که آخرین بازمانده خانواده اش بود، هنوز
می آمد و حالم را بدتر می کرد. چند بار از بالای وانت به آنها
گفتم: شما رو به خدا اینو ساکت کنین
زنها بچه را توی بغل تکان می دادند و به پشتش می زدند. فایده
ای نداشت، احساس می کردم گریه اش فقط از گرسنگی نیست.
گریه اش به من می گفت: هم مادرش را می خواهد هم نرسیده از بالای وانت می دیدم مرد و زن بچه را دست به دست می چرخانید
تا بلکه بتوانند او را آرام کنند ولی بچه بی تاب تر می شد و بیشتر
جیغ می کشید و آن قدر گریه می کرد که بی حال می شد. سرش
را برای لحظه ایی بر روی شانه کسی که بغلش کرده بود می
گذاشت. چشم هایش روی هم می رفت، ولی انگار چیزی یادش
بیاید یا دچار حمله ایی شده باشد، مثل اسپند روی آتش از جا
میپرید با صدای بلند جیغ می کشید و اشک می ریخت، از شدت
گریه چشم هایش کوچک و صورت گندم گونش سرخ شده بود. یاد
نوزادی سعید افتادم که چطور توی گهواره با دیدن بابا دست و پا
می زد طاقت نیاوردم از وانت پایین پریدم. به طرف پرستاری که
حالا بچه را در بغل داشت رفتم و گفتم: بدهیدش
زن که از گریه های به کلافه شده بود زود بچه را داد. وقتی
گرفتمش، چند بار توی بغلم او را بوسیدم. به صورتش
نگاه کردم. پسربچه ده ماهه با موهای تنک رنگ روشن و چشم
های قهوه ای تیره بود. دو تا دندان بیشتر نداشت، صورتش از
شدت گریه شوره زده رد اشک از دو طرف گونه هایش راه باز
کرده بود، از شیر خشک شدن کنار دهانش فهمیدم شیر مادرش را
می خورده. دستم را کنار لبش گذاشتم. حرکات لبش دنبال انگشتم
می گشت و سعی داشت آن را بمکد، به دور و بری ها گفتم: به
چیزی پیدا کنیم بدیم این بچه بخوره خیلی گرسنه اس
گفتند: چیزی نداریم، چی بدیم. این شیر می خواد
رفتم طرف شلنگ آبی که گوشه باغچه افتاده بود. شیر را باز کردم
خدا را شکر آب می آمد. اول دستم را که بعد از جمع کردن مغز
پیرمرد خاکمال کرده بودم شستم. بعد دستم را پر آب کردم و
به طرف دهان بچه بردم. صدای گریه اش آرام تر شد و دهانش را
به آب نزدیک تر کرد ولی سریع سرش را برگرداند و گریه اش
را از سر گرفت. صورتش را شستم. پستانکی که با نخ به گردنش
آویزان بود را در دهانش گذاشتم. جیغ می کشید و سرش را عقب
می برد. وقتی دیدم با هیچ راهی نمی توانم ساکتش کنم، دوباره
بغض به گلویم چنگ انداخت. بی تابی های بچه را که می دیدم و
به بی کسی و بی پناهی اش فکر میکردم
می خواست دلم بترکد، دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
رفتم توی همان وانت که هنوز مشغول تخلیة جنازه هایی بودند،
نشستم چهره زنهای کشته شده جلوی نظرم آمد یعنی کدامیک از آنها
مادر این طفل معصوم بودند؟ آن زنی که موهای خونی اش دور
سر و صورتش پیچیده بود با آن که با چشمانی نیمه باز هنوز
نگاهش به دنیا بود. یک لحظه با خودم گفتم شاید بچه با دیدن
صورت مادرش کمی آرام شود. ولی بعد از فکر نشان دادن جنازه
ها به بچه منصرف شدم. سر بچه را توی سینه ام فشردم و بغضم
ترکید. گفتم: ببین ما هر دوتامون یتیم شده ایم. ما مثل هم ایم.
صدای گریه ام توی جیغ و فریاد بچه گم شد
راه گلویم که باز شد و سبک شدم، شروع کردم به نوازش بچه، به
سر و گردنش دست کشیدم و کمر و پاهایش را ماساژ دادم، از
مکثی که بین گریه هایش به وجود آمد، فهمیدم این کار کمی
آرامش به او می دهد. بدجوری خوابش می آمد. مدام چشم هایش
روی هم میرفت. سرش را به دنبال پیدا کردن شیر توی سینه ام
می چرخاند و لب هایش را تکان میداد این کارش بیشتر دلم را می
سوزاند. معلوم بود گرسنگی امانش را بریده.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ملا عام قربانی نکنید...
تذکر مرحوم استاد فاطمینیا از اثرات بد قربانی کردن در معابر عمومی و علی الخصوص تاثیر روی کودکان
➥ @hedye110
#احمد_پناهیان
«مردم جمع بشوند با آراء بالا مسئول بعدی را انتخاب بکنند»
این دستور امام در ۱۴ خرداد، همان دستور «#رأی_سدید» است که در سال ۹۲ عملی نشد. نامزدهای مؤمن، پرکار و انقلابی پس به اتفاق و اتحاد و رأی واحد برسید تا جبهه حق را تضعیف نکرده باشید.
➥ @hedye110
#نظرسنجی
از بین این ۲ نامزد محبوب ، کدام را مناسب تر برای نماینده نهایی جبهه انقلاب در انتخابات میدانید؟
🗳https://EitaaBot.ir/poll/so0ty
کلیک کنید روی لینک بالا ☝️و در نظرسنجی شرکت کنید. اگه نظرتون تغییر کرد قابل اصلاح هست. برای دیگران هم بفرستید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥امام خمینی(ره): اگر با هم اختلاف پیدا کنید ممکن است اشخاصی که لایق نیستند به مسئولیت برسند.
➥ @hedye110
شکرانه 10.mp3
18.28M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴این آقا توی گروهی گفته بوده، شاید شاید به یِک اصلاحطلب رای بدم،
ماهم به خانمش اطلاع دادیم🙈😂😂😂🙈
حالا دیگه خود دانید🤣😂
➥ @hedye110
🖇
📌 بَرندهی مناظرات دیشب، شهید رئیسی بود
میدونید چرا؟
چون:
اولا: یکی از ثمرات خون مطهّرشون این بود که همهی کاندیداها سعی کردن از شیوهی مناظرهی شهید رئیسی الگو بگیرند و کمترین بداخلاقیهای گفتمانی اتفاق افتاد
دوما: هیچکدوم از کاندیداها نتونستن رویکرد دولت احتمالیِ خودشون رو در مسیر خلاف جهت دولت شهید رئیسی معرفی کنند (یعنی رویکرد شهید عزیزمون رو درست میدونند)
سوما: علیرغم برخی انتقادات به بعضی از روشها یا سیاستهای دولت شهید رئیسی؛ تمام کاندیداها به درستکار بودن شخص شهید رئیسی و صحیح بودن برآیند کلی دولتشون اذعان داشتند
لطفا همگی برای شادی روح مطهّر شهید رئیسی و همراهان شهیدشون پنج فاتحه و صلواتی ختم کنیم🕊
🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفیقَ الشَّهادَةِ فی سَبیلِک🌹
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پربازدیدترین ویدیو فضای مجازی
دیدن این ویدیو تو این روزها اجباری هست
#به_کارنامه_رای_میدهیم
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ایکاش بود و دوباره در مناظره میگفت:
⭕️ آقایان ، ما در محضر خدا هستیم...!!
➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💖
سر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمیشود که از این در برانیَم
یابن الحسن برای تو بیدار میشوم
#روزت_بخیر ای همهی زندگانیَم
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
4_5830271456956646761.mp3
2.03M
🔸ترتیل صفحه 6 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام نهاوند
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
امام موسی بن جعفر علیه السلام
امام رضا علیه السلام
امام جواد علیه السلام
امام هادی علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، أَيُّهَا الْكاظِمُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبا جَعْفَرٍ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتصدهشتاددوم🪴
🌿﷽🌿
به فکرم رسید بروم
و از بیرون بیمارستان چیزی برایش دست و پا کنم. ولي تا آنجا که
می دانستم در آن اطراف هیچ مغازه و فروشگاهی نبود که حتی به
قیمت شکستن در یا شیشه اش بشود
چیزی مناسب خوراک بچه تهیه کرد. همان طور که کمر و شانه
هایش را ماساژ میدادم برای چند لحظه خوابش برد. سرم را روی
سینه اش گذاشتم و گفتم: خدایا، خودت به فریاد ما برسی، گریه
بچه دوباره شروع شد. سرم را بالا آوردم و از دیدم
پرستاری به طرفمان می آید. زن جوانی که موهای رنگ کرده
قهوه ایی اش را دم اسبی بسته بود از همان چند قدمی ببسکویتی که در
دستش بود را نشانم داد. خودم را جمع و جور کردم، نفهمد گریه
کرده ام وقتی جلو آمده گفت: به زحمت این بیسکویت را پیدا کردم.
می دونم دردی رو دوا نمی کنه. بخش نوزادان مون هیچی نداره
وگرنه از اونجا براشی شیشه و شیر خشک می گرفتم. بعد بسته
بیسکویت را باز کرد و به طرفم گرفت. بیسکویتی برداشتم و در
دهان بچه گذاشتم، بیسکویت خشک بود و بچه نمی توانست آن را
بخورد. با دست پس می زد و گریه می کرد. به زحمت بیسکویت
را جلوی دهانش نگه داشتم. کمی مک زد و به تدریج آرام شد. اما
انگار به این راضی نباشد در بین مک زدنهایش به بیسکویت گریه
می کرد و مدام دستم را کنار می زد. کمی از آن را گوشه دهانش
چپاندم تا با آب دهانش مخلوط بشود و راحت تر پایین برود. فکر
کردم شاید بهتر باشد پودرش کنم و توی دهانش بریزم. این کار هم
فایده ایی نداشت. دستش را به دهان و بینی اش می مالید و در
حالی که اشک و آب بینی اش با هم قاطی شده بود، بیسکویت ها
را با گریه بیرون داد. از بیسکویت خوراندن دست برداشتم بچه هم
که دیگر نای گریه کردن نداشت، ناله میزد. در بین صدای
انفجارها و آمبولانس ها و بوق ماشین هایی که به حیاط
بیمارستان می آمدند و می رفتند، فکری به سرم زد، به خودم
گفتم: این به کسب و کاری ندارد، معلوم هم نیست کجا آواره شود،
ای کاشی بتوانم برای همیشه او را پهلوی خودم نگه دارم. درست
است که وضعیت خود ما هم مشخص نیست، ولی هرجا که رفتیم
این بچه هم با ما باشد. او هم مثل زینب و سعید روزی اش را خدا
می دهد. بیشتر که به این مساله فکر کردم، دیدم من می خواهم در
شهر بمانم و کار کنم. جنگ هم معلوم نیست تا کی ادامه داشته
باشند. آن وقت بچه را به چه کسی بپسارم. غذایش را از کجا تهیه
کنم. وقتی هم که این طرف و آن طرف میروم بچه باید در دست
این و آن بچرخد. حالا که خدا خواسته و جان سالم به در برده، اگر
من توی شهر نگهش دارم معلوم نیست توی این بمبارانها زنده
بماند
توی این فکرها بودم و صورت خسته و در مانده بچه را نگاه می
کردم که شنیدم یک نفر می گوید: خواهر بچه رو بدید، می خوایم
بریم
سر بلند کردم. همان مردی بود که جنازه ها را آورده بود. بهش
گفتم: کجا می خواید ببریدش تو رو خدا آواره شده،
، ببریدش به جای مطمئنن. یه جایی که اگه فامیلاش اومدن سراغش بتونن پیداش کنن، مرد گفت: نگران نباش، می برم
بهزیستی آبادان تحوبلش میدم.
چند بار بچه را که دیگر بیحال و بی رمق شده بود، بوسیدم. مرد
بچه را گرفت. از ماشین پیاده شدم و تا ماشین از در بیمارستان
بیرون برود با نگاهم بچه را دنبال کردم
حالم خیلی خراب بود. دیگر نای ایستادن نداشتم. از صبح تمام صحنه
هایی که شاهدش بودم، فجیع و دردناک بودند، راه افتادم و از در
بیمارستان بیرون زدم. خسته و سرگردان نمی دانستم کجا بروم و
چه کار کنم. دلم می خواست فرار کنم جایی بروم که کسی نباشد
گوشه ایی بنشینم و در خودم غرق شوم. تنها چیزی که به نظرم
می آمد می تواند آرامم کند دیدن علی بود. دیگر انتظاری برای
دیدن بابا نمی توانستم داشته باشم. بعد از بابا تنها کسی
که دوست داشتم ببینم، تنها کسی که قدرت داشت این همه غم را
تسکین بدهد علی بود ! فقط على. کلی حرف برایش داشتم. سینه ام
پر بود از چیزهایی که جز او به هیچ کس
نمی توانستم بگویم. آشفته و سرگردان وسط خیابان راه می رفتم.
فکر می کردم اگر گم شوم و همه چیز هم از خاطرم محو خواهد
شد. به خودم گفتم: یعنی می شود همه این ها
کابوس های وحشتناک یک خواب طولاني باشد اما نه، من بیدار
بودم و این مصائب را با گوشت و پوست و خونم درک میکردم. حالم خیلی بد بود توی دلم به خدا نالیدم: حالا که این ها
خواب نیست و واقعیت دارد، پس از این همه خمپاره، ترکی هم به
جان من بنشیند و راحتم کند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef