تاغروب آنجا بودیم .
بماند که به طفلک حامد رفتم که آب گیر آوردم اولش جا خورد وبعد گفتم جای دور نرفته ام وهمین نزدیکا از توی یک چاله آب کردم وقرص (تصفیه اب ) هم انداختم که آب هم داشتیم ولی برای غذابه اندازه یک یک دانه بادام وکمی شکلات وچهار پنج تا فندق وحالا دو نفری هم نهارمان بود وهم صبحانه وبعد ازآن چه شد حالا بماند که دعا را می خواندیم .
همانجا یک دعای توسلی خواندیم وگفتیم : خدایا شب به خاطر اینکه برسیم به نیروهای خودی یک راه نجاتی ویا یک نوری برای ما قرار بده تا ما هم برسیم به نیروهای خودمان .
حال اگر ما می خواستیم برویم این طوری نمی شود چون باید باید از قبل راه را شناسایی می کردیم که باز دوباره راه مان را گم نکنیم .
درست موقع اذان صبح که شد ایران انبار مهمات عراق را زد یک انبار مهمات عقبه اش بود که معلوم بود مال توپخانه اش بوده و می شود گفت که یک انبار مهماتش افتاد در بازوی سمت راست ما هوا هم ابری بود ولی واقعا جر معجزه برای ما چیزی نبود چرا چون دقیقا همان نقطه ای که ستاره دبلیو که شرق وغرب را می شد از روی آن تشخیص داد همان تکه ابری نبود یعنی همان تکه دقیقا برای ما ابری نبود چون همیشه در دید من بود وبه خوبی با این ستاره آشنایی داشتم .
این آتش انبار مهمات عراق سمت راست خود قراردادم وآنوقتش این ضلع ضلع شرق وغربی بودنش این ستاره را روی شانه چپم قرار داده بودم به حامد گفتم حامد جان همینطوری حرکت کنیم به خدا می رویم و می رسیم به نیروهای خودی که این همان نیرو ونوری که می خواستیم که در دعا از خدا می خواستیم .
حامد گفت عیبی ندارد شروع کردیم به رفتن وتا شروع کردیم رسیدیم به یک شیاری وداشتیم توی همان شیار می رفتیم وهمان شیار را ادامه دادیم رفتیم و اتفاقا صاف میرفت به نیروهای لشگر و محلی از خط که نیروهای گردان شهید شجیعی خدا بیامرزکه گردان عبدالله بود .
همانطور که می رفتیم تقریبا می شود گفت که وارد آخرین شیار شدیم حامد گفت بگذار من جلو بروم وآنوقتش گفتم که من دارم می روم گفت نه بگذار من جلو بروم حالا اسلحه حامد دستم بود واسلحه خودم هم هست وکلاه آهنی هم گذاشته ام وآنوقت من دیدم به یک جایی که خیلی خطر ناک یعنی به لحاظ بالا رفتن اینها خطر ناک بود وهمین که من آمدم می گفت بگذار من بروم باز گفتم نه من خودم می روم حقیقت بیشتر به خاطر این بود که گفتم ممکن است که یک دفعه ای دشمن در بیاید واول من هستم که مسلح هستم وخلاصه درگیر بشود می زنم خلاصه من جلو بودم می رفتم .
حامد دست خالی بود ولی در دست من دو اسلحه بود ولی حامد همینطور اسرار می کرد که او جلو باشد همین طور اسلحه را بلند کردم از ناراحتی بزنم به سرم ویادم رفت که کلاه آهنی همچی عصبانی شده بودم زدم به سرم گفتم ولکن ، حامد گفت چکار می کنی ؟ گفتم هیچی با خودم بودم واستغفار کردم که این چه کاری بود که من کردم گفتم حامد جان پس برو شما جلو که می گویی برو ودیگه واگذار کردم به این که خدایا خودت کمک کن حامد شروع کرد به رفتن وباز دیدم راهها صاف است واین دارد یک جاهایی می رود خوب حالا می رفت ومن اسلحه را می گذاشتم و می رفتم بالا و پشت سر همین بعد رفتیم بالا رسیدیدم به کفی به یک کفی که این سنگرهای عراقی رسیدیم که در کنار هم چیده شده به خوبی روبرو مشخص بود که انتهای نیروهای خودی بودیم به سنگری برخورد کردیم که داخل آن عراقی نبوداز این سنگر که رد شدیم منور زدند تا صدای غد غد منور بلند شد وهنوز نور منور کاملا روشن نشده بود با حامد نشستیم وفقط سر اسلحه را پایین آوردیم وسرهایمان را خم کردیم که تقریبا از دور شکل بوته را پیدا کنیم توی دید منور اول باز شروع کردیم به رفتن باز منور دوم آمدوباز دوباره نشستیم وکله هایمان را خم کردیم وخودمان را مثل بوته درست کردیم خودمان را کشیدیدم روی یال وخودمان را سریع از خط الراس پایین کشیدیم که دیگر پشت سر منوری زدند ما را نبیند که ما را می بستند به رگبارآمدیم پایین تر وکشیدیم سمت یال وچشمتان روز بد نبیند تیربار شروع کرد به زدن وهینطور ما می آمدیم که دست چپم تیر خورد واسلحه از دستم افتاد وتا تیر خورد به ساعد دستم خود به خود دستم باز شد واسلحه از دستم رها شد حامد گفت مجروح شدی گفتم چیزی نیست وآمدم اسلحه را برداشتم وخوم را کشیدم عراقی ها هم شروع کردند به اتش باری وحالا نیروهای خودی هم شروع کردند وما درست افتاده بودیم وسط نیروهای خودمان ودشمن حالا نیروهای خودی فکر می کردند که ما منافقیم واز آن طرف می آییم وچون وقتی ما نزدیک شدیم شروع کردیم به داد زدن که ایرانی ایرانی ما ایرانی هستیم .
صدای بچه های نیشابور می آمد چون فارسی صحبت می کردند و من عوض اینکه بگویم خودی هستیم دست پاچه شده بودیم ومجروح هم که بودیم وداد می زدم ایرانی ایرانی و آنها (خودی ها ) داد می زدند که فلان فلان شده ها اینها منافقین هستند وبزنید ازآن دورنیروهای عراقی ما را می زدند و از این طرف نیروهای خودی با حامد خلاصه خودمان را کشاندیم پای تپه که در تیررس تیربار نباشیم .
رسیدیم پایه تپه وآنوقت که داد میزدیم از صدایمان می فهمیدند که پای تپه هستیم ودیگه در تیررس نیروهای خودی نبودیم وخلاصه از آنجا به بعد نارنجک می امد پایین ومی امد تا یک متری .
با خودم فکر کردم که تا قبل از اینکه چهار ثانیه نارنجک تمام نشده نارنجک را برداشته وسریع پرت کنم طرف دیگرولی ممکن بود توی دستم منفجر بشود .
سرم را به خوبی خم کرده بودم چپ وراست نارنجک می انداختند از یکی از نارنجکها باز حامد ترکش خورد پای راستش که مجروح بود پای چپش نیز ترکش نارنجک خورد .
باز گفت برادر قاسم من مجروح شده ام گفتم کجا ، گفت پای چپم وبعد شروع کردیم به داد وبیدا کردن تیراندازی نکنید خودی هستیم ایرانی بعدش دیدم که با خودم شک کردم گفتم نکند اینها باز ایرانی نباشند اینها منافق باشند خلاصه گفتم الدخیل الصدام می خواستم ببینم اینها چکار می کنند الدخیل الصدام الدخیل الصدام خلاصه دیدیم باز نه ول کن نیستند بعد یکی از بچه های مشهد پاس بخش خط بود و گفته بود که نکند اینها خودی هستند وتیر اندازی نکنید و داد زد سرشان باز می گفتند نروید فلان فلان شده ها منافق هستند البته آنها هم تقصر نداشتند چون به آنها گفته بودند که نیروهای منافقین داخل عراقی ها هستند وممکن است بیایند فارسی صحبت کنند وبه عنوان نیروی خودی بریزند سرتان واینها هم روی سادگی این پاس بخش گفت شما بچه کجایی گفتم بچه سبزوارم گفت از بچه های سبزوار چه کسی را می شناسی که توی لشگر اینجا فهمیدم که ما رسیدیم به بچه های لشگر 5 نصر گفتم فرومندی قائم مقام لشگر وحاج عباس مقدم مسئول تداراکات وپشتیبانی لشگر اینها را که گفتم اطلاعات که خوب می دهیم پس تیراندازی نکنید من رفتم جلو وباز آنها می گفتند که نرو جلو آقا وفلان وداد وبیداد می کردند سرش
س: آنجا که شما صحبت می کردید با پاسبخ فاصله تان چقدر بود؟ .
تقریبا تپه اش زیاد بلند نبود شما فرض کنید 10 تا 15 متر بیشتر فاصله نداشتیم ده ، پانزده متری ما پایین رفته بودیم و آنها بالای تپه بودند خلاصه بین اینها سر وصدا بود ودرگیری لفظی که آنها داشتند نیروهایش می گفتند نرو می کشند پاسبخش می گفت من می روم اینها خودی هستند ومجروح شده اند و آن موقع بنده خدا توی آن موقع که آمد با انرژی خاصی آمد ... تا آمد جلو گفت که شما بچه کجائید از تخریب 21 امام رضا (ع) هستیم همانها که رفته بودیم داخل عراقی ها برای ضربه زدن باقی نمی دانم از کدام طرف رفتند و ما دو تا از این طرف امدیم .
بلافاصله دو بار داد زد برنکارد را بردارید و بیاورید خلاصه برانکارد را آوردند گفتم حامد را بردارید ببریدش ضمنا این را نگفتم که بادگیر خودم را تن حامد کرده بودم وساعت را زیر بادگیر قرار داده بودم که برق نزند وکش وباندم را داده بودم به حامد ویکسری وسایلم تن حامد بود .
حامد را با برنکارد آوردند وبردند .
شبانه از میدان مین به عقب وما را بردند روی تپه نگه داشتند تا صبح خط مقدم بودیم وحامد را از آنجا که وقتی بچه های تخریب توی بیمارستان حامد را دیده بودند گفته بودند که خیراندیش کو او هم گفته بود که به حساب مجروح شده وتوی خط است واینها ساعت وبادگیرخیراندیش که برگردانند .
صبح ما را انتقال دادند به اورژانس مادردر حین انتقال شهید شجیعی فرمانده گردان روح الله از بچه های سبزوار ما را دید توی ماشین گفت: ماشالله به این روحیه عجب نورانی شده خیر اندیش واو را سریع ببرید به اورژانس مادر آمدیم به اورژانس در صورتی که نای حرف زدن نداشتم و حسابی خونم تخلیه شده بود اتفاقا پسر خاله ام که دکترقلب وعروق بود آمده بود به منطقه جنگی و اتفاقی همدیگر را دیدیم ودر آن وضعیت کلی روحیه گرفتم واز آنجایی که خونریزی شدید داشتم سریع به من خون وصل کردند و دستور داد تا سریع مرا با آمبولانس ببرند آمبولانس همانطور که تخته گاز در جاده می رفت و من هم از کم خونی زیر پتو می لرزیدم فقط یک لحظه فهمیدم که ماشین 20 الی 30 متر سر خورد وبه یک ماشین دیگر تصادف کرد وشیشه ی بغل آمبولانس خورد شد و ریخت تا اینکه ایستادند و اول آمدند گفتند که شما طوری نشدی گفتم نه من که کاری ام نشده شما خودت چطوری راننده گفت چیزی نیست ولش کن به هر حال ما را به بیمارستان شهر ایلام رساندند و در آنجا جلو خونریزی را گرفتند .