ایام سربازی
برادرم غلامرضا در تاریخ هجدهم خرداد ۱۳۵۶ جهت گذراندن دوره ی آموزشی خدمت سربازی به تربت حیدریه اعزام شد و پس از آن در مشهد مقدس در لشکر ۷۷ خراسان و در گردان تانک بعنوان تعمیرکار سازمان دهی گردید.
شهید از دوران خدمت سربازی در مشهد اینگونه نقل میکرد :«در زمان تظاهرات مردم بر علیه شاه ،افسران وفادار به رژیم شاه با تحریک و همچنین تهدید نیروها، گردان های عملیاتی ارتش را برای حمله و تیراندازی به سمت مردم به خیابان ها می بردند.
در روز دهم دی ماه ۵۷ پس از تحریک نیروها و تهدید آنها به قتل در صورت سرپیچی از دستور ، نیروها رو برای سرکوب مردم مشهد به خیابانهای شهر اعزام کردند.
آن روز نیروهای عملیاتی به سمت مردم تیراندازی کرده و با تانک و نفربر به تظاهر کنندگان ومردم بی دفاع حمله کرده و بسیاری از آنان را به خاک و خون کشیده بودند.
آنقدر این کشتار عظیم و فجیع بود که به آن یکشنبه ی سیاه و خونین می گفتند .
افراد بسیار زیادی را هم دستگیر کرده بودند که همان روز یک اتوبوس پر از مردم زخمی و خونآلود رو که از مسیر چهار راه شهدا دستگیر کرده بودند و روی هم ریخته بودند، وارد لشکر کردند و بعد مدتی دوباره سوار اتوبوسها کردند و از پادگان بیرون بردند که که برای ما سرنوشت آنها مشخص نشد که به کجا انجامید.
از این روز به بعد مردم به مبارزات خودشان علیه رژیم ادامه دادند و تقریبا چند روز بعد از این یکشنبه ی خونین مردم توانستند کنترل شهر را به دست بگیرند.
افسران انقلابی هم به سربازان و گردانهای عملیاتی فرمان امام رو اعلام کرده بودند که از پادگان ها فرار کنند. بنابراین
در لشکر ۷۷ خراسان هم از هر گردان ۳۰۰ نفره ۴۰ تا ۶۰ نفر باقی مانده بود.
یک عده که به مرخصی رفته بودند غیبت کردند و یک تعداد هم پادگان را ترک کرده بودندو فقط ما نیروهای گردانهای خدماتی که وسایل گردانها در اختیارمان بود در پادگان مانده بودیم.
همین روزها بود که یک گروه به عنوان راهپیمایی آمدند دم لشکر و با خود بچههای لشکر رفتند داخل لشکر زندان مخفی متعلق به ساواک را تصرف کرده و پروندهها و عکسهایی از شکنجههای مردم را کشف کردند.
هنوز انقلاب اسلامی رسماً به پیروزی نرسیده بود اما مشهد در کنترل نیروهای انقلابی بود .در روز های اول بهمن بود که فرماندهان لشکر ۷۷ خراسان همبستگی خود را با مردم اعلام کردند و به همین مناسبت نیروهایی باقیمانده در لشکر را برای دیدار با آیت الله شیرازی و اعلام همبستگی با مردم به بیت ایشان بردند .
پس از دیدار با آیت الله شیرازی همه به حرم امام رضا رفتیم و دیگر به پادگان برنگشتیم و به صف مردم انقلابی پیوستیم.»
آن زمان از خدمت سربازی شهید چند ماه مانده بود ،تقریبا ۲۰ روز از این اتفاق گذشته بود که امام فرمان دادند نیروها به پادگانها برگردند که غلامرضا هم جهت ادامه ی خدمت سربازی به مشهد برگشت.
شهید نقل می کند: « بعد از برگشت نیروها به لشکر، تمام آن افسران جنایتکار که به سربازان دستور تیراندازی به مردم را داده بودند ، توسط سربازان و افسران انقلابی جهت محاکمه شناسایی و معرفی شدند تا به سزای جنایتهایشان برسند.»
غلامرضا خدمت سربازی را در پانزدهم فروردین ۱۳۵۸ در پی بخشش دو ماهه سربازی از طرف امام به پایان رساند و به خانه برگشت.
راوی محمد اصغری برادر شهید
بوسیدن گلوی غلامرضا
من وپسر عمه ام غلامرضا و دوستمان مرحوم علی گلاوی در پایگاه بسیج روستا برای رفتن به جبهه ثبت نام کرده بودیم .
روزی که قرار بود از پسکمر به سپاه سرخس و اعزام به مشهد برویم من ساکم را بسته بودم و به پایگاه رفتم مردم هم برای بدرقه ی ما جلوی پایگاه آمده بودند من وسایلم را داخل پایگاه گذاشتم بعد هم به دنبال پسر عمه ام غلامرضا به خانه ی عمه ام رفتم. وقتی رسیدم دیدم غلامرضا دم در خانه پوتینهای سربازیش را پوشیده و در حال بستن نخهای پوتین هست و عمه ام هم کنارش ایستاده است .
تا دیدمش گفتم غلامرضا زود باش مینی بوس دم پایگاه منتظر ما هست . و ادامه دادم از همینجا پوتین می پوشی ؟ گفت:« آره برای اینکه دنبال پوتین برای خودم نگردم. بعدعمهام صورت من را بوسید غلامرضا سرش را پایین آورد تا صورت او را هم ببوسد عمه ام گلوی غلامرضا رابوسید غلامرضا خندید و گفت مادر از پسر برادرت صورتش را میبوسی اما نوبت من که می شود گلویم را می بوسی؟
عمه ام با حسرت و ناامیدی یک آه بلندی کشید و گفت هی مادر ... بعد بغضی که در گلویش بود را فرو خورد و دیگر نتوانست چیزی بگوید .
من و غلامرضا خندیدیم و همینجور با شوخی و خنده از عمهام خداحافظی کرده و به پایگاه آمدیم.
راوی حسن بربرستانی پسر دایی شهید
رویای صادقه
در پادگان آموزشی شهید بهشتی بجنورد من و آقای اصغری هم خرج و هم تخت بودیم .نماز باهم می رفتیم . غذا باهم می خوردیم.
سر کلاس کنارهم می نشستیم.داخل صف همیشه با هم بودیم . رزمهای شبانه با هم میرفتیم و از آن جا که خیلی قوی و ورزشکار بود در رزم شبانه به من که لاغراندام بودم و سن کمی هم داشتم خیلی کمک میکرد.
خیلی صادق و باخدا و مخلص بود چهرهای نورانی و معنوی داشت. نماز اول وقتش قضا نمی شد.گاهی اوقات نیمه های شب بلند می شدم می دیدم غلامرضا مشغول خواندن نماز و دعا است و به درگاه الهی گریه وزاری می کند.
خیلی شیفته ی اخلاق و رفتار ایشان بودم .
بارها خواب شهادتش را دیده بود و برایم آن ها را تعریف می کرد.
اواخر دوره ی آموزشی بود، یک روز
در هوای سرد بجنورد که برف هم روی زمین را پوشانده بود در پادگان در حال قدم زدن بودیم و همانطور که از خانواده و جبهه صحبت میکردیم غلامرضا به من گفت محمود به خدا من شهید میشوم خندیدم که باز چه خوابی دیده ای ؟ دوباره قسم خورد و گفت:« دیشب خواب دیدم شهید شده ام ملایکه ی زیادی را دیدم که دو تا از آن ملائک که هر کدام دو بال داشتند آمدند و مرا هم که مانند آنها دو بال داشتم پروازکنان بسوی یک منطقه سرسبز و درختان زیبا بردند.
شهید می گفت این دو ملائکه در
اختیار من بودند و مرا به هر سویی می چرخاندند و نعمتهای بهشتی را به من نشان میدادند.»
باز من خندیدم و گفتم: بادمجان بم آفت ندارد که دوباره قسم یاد کرد و گفت در خواب خبر شهادتم را همان دو ملائکه به من دادند.
آنجا من هم باورم شد چون خیلی صادق و با خدا بود و از اخلاق و رفتارش کاملا برایم مشخص بود که شهید می شود.
راوی محمود افخمی همرزم شهید
زیارت امام رضا
(اصلاحیه)
ظرفیت تکمیل است
بعد از اینکه با اتوبوس به مشهد رسیدیم ،
ما را مستقیم به پادگان نخریسی بردند.
وقتی آنجا رسیدیم که دو یا سه روز قبل نیرو به پادگان های آموزشی اعزام کرده بودند.
بنابر این بمدت هشت یا نه شب در انتظار اعزام به محلی برای آموزش ، در پادگان نخریسی ماندیم.
نیروهای مردمی زیادی از شهرهای مختلف استان در پادگان جمع شده بودند که حدودا سیصد تا چهارصد نفر از این نیروها هر شب از پادگان اسلحه می گرفتند و برای تامین امنیت در سطح شهر مشهد در نقاط مختلف به گشت زدن مشغول بودند و صبح هنگام به پادگان برگشته و اسلحه ها را تحویل می دادند.
بعد مدتی که آنجا بودیم یک روز فرصتی شد تا من و غلامرضا به زیارت حرم امام رضا برویم مدتی در حرم به زیارت و دعا مشغول بودیم من برای مدتی غلامرضا را در شلوغی حرم گم کردم بنابراین کفش هایم را تحویل گرفته و دم حرم منتظرش ایستادم بعد نیم ساعت دیدم دارد می آید در حالی که حالت معنوی عجیبی داشت .وقتی آمد گفت:«پسر دایی برویم چند تا عکس یادگاری بگیریم » همان اطراف حرم چند تا عکس یادگاری گرفتیم و غلامرضا هم سفارش چند عکس سه در چهار را داد که بعدها از آنها در مراسم شهادتش استفاده شد.
وقتی به پادگان برگشتیم دیدیم یکی دو ساعت قبل از آمدن ما تعدادی نیرو برای آموزش اعزام کرده اند و فرمانده ی پادگان گفت نوبت بعدی اعزام پانزدهم بهمن ماه است .
بنابراین نیروهای باقیمانده هم که مدت زیادی در پادگان بلاتکلیف مانده بودند، مجبور به بازگشت به شهرهایشان شدند غلامرضا در همین حین رفته بود از گوشه و کنار سوال کرده بود گفته بودند قرار است این نیروها رو به بجنورد ببرند.
غلامرضا نزد من آمد و گفت :«پسر دایی من دیگه به سرخس بر نمیگردم نیروها رو برای آموزش به بجنورد برده اند من هم به بجنورد می روم » هرچه اصرار کردم که از خیر رفتن به بجنورد بگذرد قبول نکرد.
وسایلمان را از پادگان برداشتیم و با هم از پادگان بیرون آمدیم دم درب پادگان او از من و علی خداحافظی کرد و به تنهایی و با هزینه ی شخصی خودش به بجنورد رفت. من و علی هم به اتفاق پنج سرخسی دیگر به سرخس برگشتیم.
راوی حسن بربرستانی پسر دایی شهید
(۷)
ثبت نام به جبهه
آشنایی با شهید غلامرضا اصغری
من در پادگان نخریسی با شهید غلامرضا اصغری آشنا شدم . شهید خودش نزد من آمد چون خنده رو و خوش اخلاق بود خودش هم سر صحبت رو با من باز کرد و سوال کرد: از سرخس اعزام شدید؟ گفتم بله .شهید هم دونفری را که با او بودند به من نشان داد و گفت ما هم از پسکمر هستیم و از اینجا بود که آشنایی ما شروع شد.
یک هفته در پادگان مشهد نخریسی با هم بودیم بعدازیک هفته فرمانده اعلام کرد که پادگان آموزشی شهید بهشتی بجنورد اعلام آمادگی کرده تا تعدادی از نیروها را به آنجا اعزام کنیم و تا پانزدهم بهمن هم هیچگونه اعزامی نداریم بقیه باید به شهرهایشان برگردند.
من و چهار تن از دوستانی که با من از سرخس آمده بودند با تعداد دیگری از نیروها توانستیم سوار اتوبوس هایی که برای اعزام آمده بودند شویم .آن موقع شهید اصغری و همراهانش داخل پادگان نبودند من خیلی ناراحت بودم و افسوس می خوردم که کاش غلامرضا هم بود و با هم می رفتیم .
ما قبل از ظهر به پادگان بجنورد رسیدیم
در پادگان بجنورد مارا سازماندهی اولیه کردند و آسایشگاهها مشخص شد.
ساعت ۷یا۸ همان شب بود که
دیدم غلامرضا پیدایش شد که بسیار خوشحال شدم اول با هم رفتیم فرماندهی و بعد هم غلامرضا رو تو آسایشگاه پیش خودم آوردم .تختهای آسایشگاه دوطبقه بود من تخت بالا رو انتخاب کردم و غلامرضا تخت پایین رو .
خستگی که از تنش درآمد برایم تعریف کرد که : « من وپسر دایی ام برای زیارت امام رضا علیه السلام و انجام کارهای شخصی دیگر از پادگان بیرون شدیم بعد از آن به پادگان برگشتیم متوجه شدیم قبل از آمدن ما اعزام داشته اند. پرس و جو کردم گفتند نیروها را برای آموزش به بجنورد اعزام کرده اند. همراهانم همه به سرخس برگشتند و من تنهایی به به بجنورد آمدم.
اعزام به آموزش
صبح روزی که قراربود به سپاه سرخس بیاییم تا از آنجا به مشهد اعزام شویم
تعداد زیادی از مردم روستا برای بدرقه ی ما به پایگاه آمده بودند. بوی دود اسپند همه جا پیچیده بود یکی از بزرگان روستا همانگونه که در بدرقه ی حجاج و کربلایی ها چاووشی می خواندند در بدرقه ی ما هم چاووشی خواند .وقتی می خواستیم سوار مینی بوس شویم هم با سلام و صلوات ما را از زیر قرآن رد کردند و به این ترتیب با ما خداحافظی کردند.
سپس مینی بوس به طرف سرخس به راه افتاد..وقتی به سرخس رسیدیم به سپاه رفتیم آنجا پنجنفر دیگر هم داوطلب اعزام بودند از سپاه هم ما هشت نفر را با دعا و سلام و صلوات بدرقه کردند تا پمپ بنزین پرچم گروه دست یک آقای مسنی بود که فکر کنم فامیلش سارانی بود از پمپ بنزین پرچم را داد دست غلامرضا .غلامرضا قبول نمیکرد میگفت شما بزرگتر ما هستی اما ایشان گفتند قد تو بلندتر هست، بهتره پرچم دست تو باشد سپس تا روستای قوش خزایی در خیل جمعیتی که ما را در بر داشتند پرچم دست غلامرضا بود .
آنجا هم ما را از زیر قرآن رد کردند .سپس ما با بدرقه ی دعای خیر مردم قدر شناس سرخس سوار اتوبوس شده و به طرف مشهد به راه افتادیم .
راوی حسن بربرستانی پسر دایی شهید
از اتمام آموزش تا روز اعزام به جبهه
من و غلامرضا و سایر دوستان به مدت ۲۲روز در پادگان آموزشی بجنورد آموزش دیدیم در تاریخ ۲۷بهمن مدت آموزش ما تمام شد و به تمام نیروها جهت دیدار با خانواده و آماده شدن برای اعزام به جبهه مرخصی دادند تا به شهرستان برگردند.
بنابراین ما به مشهد آمده تا به سرخس برگردیم. در مشهد همگی با هم قرار گذاشتیم روز اعزام در ایستگاه راه آهن مشهد همدیگر را ببینیم.
همانجا هم از یکدیگر جدا شدیم تا اینکه دوباره اول اسفند همدیگر را در ایستگاه راه آهن مشهد ملاقات کردیم .
همان روز ساعت ۵ بعد از ظهر سوار قطار مشهد اهواز شدیم که عکس های دسته جمعی در ایستگاه راه آهن مشهد و داخل قطار هم مال همون روز و لحظات اعزام ما به اهواز بوده است.
ما در تاریخ سوم اسفند به اهواز رسیدیم.
راوی محمود افخمی همرزم شهید