نام پسرتان را حسن بگذارید
(عیسی احمدی – برادر شهید)
تازه ازدواج کرده بودیم وهنوز خداوند به ما فرزندی نداده بود حسن هم تازه شهید شده بود. مادرم به من گفت: مادرجان اگر خداوند به شما اولادی عطا نمود وپسر بود نامش را حسن بگذارید تا همیشه یاد ونام حسن در خانواده مانند خودش زنده جاوید بماند قبول کردیم اتفاقا لطف خدا اولین فرزند ما پسر بدنیا آمد ما هم به اتفاق همسرم نام اورا حسن گذاشتیم و چه وصیت خوبی مادرمان داشت که همیشه نام حسن بر زبانمان جاری است وهر موقع حسن را صدا می زنیم خاطره حسن در جلوی چشممان ظاهر می شود.
.................................................................................
(علی یزدانی – همکلاسی شهید)
بوی حسن
بعد از شهادت حسن هرموقع در روستای عباس آباد روضه خوانی و مداحی داشتم به دیدارخانواده شهید حسن احمدی می رفتم مادر شهید می گفت علی آقا شما بوی حسنم را می دهید وقتی چشمم به شما می افتد انگار حسن را می بینم .دلتنگی شهید را با دیدن من برطرف می کرد.
اخرین شب قدر
(عیسی احمدی – برادر شهید)
پدر و مادرم نظر کرده بودند هرسال شب 21 ماه مبارک رمضان اقوام وهمسایه ها را افطاری دعوت کنند منزل . نزدیک اذان مغرب شد مهمان ها کم کم به خانه ما می آمدند مراسم افطاری که تمام شد جمله تاریخی مادر دل همه مارا شکست و به غم شهادت مولای مان حضرت علی علیه السلام اضافه نمود . گفت فرزندان من شب قدر سال آینده من دیگر در جمع شما نیستم وپیش حسن مهمان هستم این حرف مادر خیلی برایمان سنگین وغمناک بود تا اینکه در تاریخ1/1/1373 بعد ماه مبارک رمضان 8 شوال 1414 هجری قمری دعوت حق را لبیک گفت ودرجوارمزارحسن دفن گردید.
رویایی که به یقین رسید
(سلمان نظریافته – پسرعمه شهید)
مدتی از شهادت حسن گذشته بود تازه ازدواج کرده بودم وخدا به ما یک فرزند داده بود می خواستم بهتر دررابطه با جایگاه شهدا به یقین برسم شب در عالم رؤیا دیدم که فوت کرده ام ومردم من را بردند دفن کردند می ترسیدم مردم سنگ لحد راگذاشتند خاله ام آیه الکرسی می خواند از قبر بیرون آمدم مردم برمی گشتند وتابوت مرا باخودشان می بردند خیلی ناراحت بودم که پنجره ای روبرویم باز شد وبوی خیلی خوشی استشمام می کردم بعد از پنجره همه اطرافم باغ بود وآب جاری بود وبه سمت من می آمد درختان وسنگها برایم آشنا بود یک جوب آبی بود ویک سیب بزرگ داخل آب بود از آب گرفتم ولی نخوردم احساس می کردم اگر بخورم باید اینجا بمانم سیب را نخوردم ورهایش کردم جلوتر چشمم به شهدا افتاد که همه بالباس وسربندهای یا رسولالله .ص یا امیرالمؤمنین ع .یا زهرا س یاحسین ع و...بود تصورم این بود که همه شهدا رامی شناختم شهید رمضان فداکار که داخل صف بود شهید قربان خواجه شهید گلاوی .شهید غلامعلی گلشیخی از شهدای روستای خودمان وشهید عیدمحمد اردونی که در جزیره مجنون شهیدشد واز روستای دولت آباد سرخس است.
حسن داخل یک سالن یا آسایشگاهی بود فکر می کردم از من ناراحت است که چرا با شهدا نیامدم خجالت می کشیدم به شهدا نگاه کنم فقط می خواستم برگردم به فرمانده شهدا گفتم من می خواهم برگردم به دنیا هرچی گفتند بمان قبول نمی کردم می گفتم من یک فرزند دارم باید برگردم .آن فرمانده گفت برو جای آن آقا که سخنرانی می کند جلو رفتم امام خمینی ره بود ودر رابطه با عظمت شهدا صحبت می کرد گفتم آقا می خواهم برگردم دنیا گفت کجا می خواهی بروید جای به این خوبی. گفت ازداخل آن تونل برو مسیر مه آلود وتاریک بود داخل تونل ندایی به من گفت می خواهید برگردید گفتم بله سه بار تکرارکرد گفتم بلی .که بیدارشدم ونشستم.