eitaa logo
《سربازان دیروز و امروز سرخس》
1.2هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
11.8هزار ویدیو
101 فایل
بِسْمِ اَللّٰه اَلرَحمٰن اَلرَحیم فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ : هر کس به اسلام گرویده مأموریت دارد استقامت کند ( آیه ۱۱۲ سوره هود ) سلام علیکم به نام خدا ، به یاد خدا ، برای خدا این کانال مخصوص دفتر حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس شهرستان سرخس می‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات رزمندگان ..این خاطره در کتاب گردان 12 نفره زندگینامه شهید مهدی آذ ریان چاپ شده است و بیاد شهیدان و جانبازان عملیات والفجر یک ..شهیدان مه دی آذریان . محمد ملکی .محمد بهمنی ..ابراهیم میش مست. محمدرضا دادمحمدی و فیروز احمدی ...تعدادی از جانبازان .حسین اعظمی .. حسن شیر محمدی .محمدعلی نویدی . شهید بوزقوچانی. قنبر سهرابی ..محمدرضا توکلی .علی قانعی زاده و......
لباس تنم سبز پاسداری بود و آرم سپاه هم داشت. حواسم بود که آبروی پاسداران قهرمان را نبرم. رفتم کنار قبضه ی چارلول، یک نفر پاسدار دیگر هم آن جا بود. فکر می کرد می خواهم به عقب بروم. قمقمه اش را از داخل جلدش بیرون آورد و یک سر قمقمه به من آب داد و گفت: بیا با این نارنجک این چارلول را منفجر کن که اگر سالم دست عراقی ها بیفتد همه ما را شهید می کنند. من اطلاعات زیادی از توپ نداشتم. وقتی از من فاصله گرفت، ضامن نارنجک را کشیدم و از توپ فاصله گرفتم. صدای انفجار آمد و من خاطر جمع شدم. یک خمپاره در نزدیکی هایم منفجر شد و یک ترکش سرگردان به روی قلبم خورد؛ درست روی آرم سپاه. داخل جیبم یک قرآن جیبی بود، فکرکنم ترکش جرئت نکرد از قرآن عبور کند و آسیبی برساند. البته سرعتش هم کم بود. وارد کانال کوچک نیم متری جلویی شدم. نیروها داخل کانال سنگر گرفته بودند. من داخل آن راحت بودم؛ یک زانو می نشستم و راحت نماز می خواندم. موقع رکوع ده سانتی سرم را پایین می گرفتم و موقع سجده بیست سانتی باید سرم را خم می کردم تا به زانویم که روی آن مهر گذاشته بودم، برسد. بعدازظهر دوباره دشمن از روبروی تپه و هم از انتهای محور عملیاتی وارد عمل شد. با جیپ حمل توپ 106 م م به ما نزدیک شدند. تعدادی نیرو هم سوار بودند؛ طوری که از جاده ی مستقیم به سمت تپه می آمدند. بچه ها به سمت خودرو تیراندازی نمودند و یک نفر هم با آرپی جی به سمت جیپ شلیک کرد که بهش نخورد. تا عراقی ها دیدند از طرف ما آتش زیاد است، پا به فرار گذاشتند. در همین موقع یک نفر با لباس خاکی از پشت سر نزد من آمد و گفت: بی سیم گفته عقب نشینی کنید و سریع هم برگشت عقب. نمی دانم خودی بود یا منافق، اما می دانستم که دستور عقب نشینی خیلی روی روحیه ی نیروها تأثیر منفی دارد. پاسدار دلاوری از خطه ی بجنورد بود که اگر اشتباه نکنم نامش بهنام نورانی بود. مدام می گفت که مقاومت کنید. بعد از این که دشمن ناامید شد و به عقب برگشت، نیروها نفس راحتی کشیدند. با این دستور خیلی ها به عقب برگشتند. به سنگر کنار تپه رفتیم. یک نفر که نمی دانستیم از کدام تیپ است، گویا زیاد آرپی جی زده بود و موج انفجار هم گرفته بود، به سنگر ما وارد شد. به ما می گفت: تانکشان را زدم، نفربرشان را زدم، هواپیمایشان را زدم. تازه متوجه شدیم بنده ی خدا از بس آرپی جی زده موج انفجار گرفته است. بعد هم گفت: همه با هم برویم جلو با عراقی ها درگیر شویم. یک نارنجک چهل تکه ای هم در دستش بود و می گفت: اگر نیایید نارنجک را منفجر می کنم. گفتیم: خط مقدم که همین جاست. نمی دانم منظورش چه بود. ما چهار، پنج نفر چه کار می توانستیم انجام دهیم؛ بالاخره قانعش کردیم. یک بیست لیتری آب داشتیم که خیلی هم داغ شده بود. پیت آب را باز کرد و همه را ریخت روی سر خودش. از ما فاصله گرفت و رفت بالای خاکریز تپه و تمام قد شروع کرد به راه رفتن، درست در دید عراقی ها؛ تا به خود آمدیم که چه کار کنیم، چه کار نکنیم و از انجام کارهایش شوکه بودیم که ناگهان عراقی ها با توپ مستقیم زدند و پودر شد و از او دیگر اثری ندیدیم. مثل این که با بیست لیتری آب غسل شهادت نمود.
*** در(عملیات والفجر 1) به تاریخ 21/1/1362 ما را شبانه با کامیون ها و اتوبوس ها و آیفا و تویوتا تا نزدیک خط مقدم بردند. داخل یک رودخانه ی فصلی که شاید همان رودخانه دیر جعرض باشد، عرض آن بیست یا سی متر هم می شد، ولی ارتفاع آن از سه متر بیشتر نبود. درختچه و بوته هایی داشت که می شد خود را بین آن ها استتار نمود. هوا که روشن شد، دستور دادند سکوت را رعایت کنید؛ کسی از شیار بالا نرود و مواظب باشید کسی تیراندازی نکند. هوا که گرم شد، هر کس گوشه ای برای خودش سایه ای ساخته بود تا از گرمای آفتاب در امان باشد. از داخل شیار با تویوتا آب و یخ و غذا می آوردند. غروب که شد، آخرین سفارش ها و تذکرات لازم توسط فرمانده ی گردان آقای اکبر شاکری داده شد. قرارگاه به لشکر5 نصر دستور می دهد که یک گردان باید به لشکر عاشورا مأمور شود. فرمانده ی گردان ما قبول کردند و چون لشکر عاشورا خط شکن بود، ما را به لشکر 31 عاشورا مأمور نمودند و قرار شد ما بعد از نیروهای شهید باکری عملیات را تا نابودی دشمن تعقیب نماییم تا خاک کشورمان از لوث دشمنان بعثی پاک شود. شب که شد، نماز مغرب و عشا را اقامه نمودیم و بعد از آن گردان به سمت خط مقدم به ستون یک حرکت کرد. همه نیروها آهسته زیر لبانشان ذکر می گفتند. توسل به ائمه اطهار (س) به فکر مبارزه و پیروزی بودند. گلوله های سرگردان دور و نزدیک ستون منفجر می شد. یک گلوله هم وسط ستون خورد و تعدادی را شهید و مجروح کرد و سازمان دسته را به هم زد. یک ساعتی که رفتیم به شیار بجلیه که آبرفت فصلی بود رسیدیم و از آن جا ادامه ی مسیر دادیم تا به نیروهای دلاور لشکر عاشورا رسیدیم. نیروهای گردان یک خط شکن بودند. در اطراف شیار شهید و مجروح، خسته و تشنه در داخل شیار پخش بودند و با لهجه ترکی صحبت می کردند که ما فقط آه و ناله هایشان را متوجه می شدیم. این شیار تقریبا سه متر عرض و ارتفاع داشت. شب از نیمه گذشته بود که به اولین مانع دشمن رسیدیم؛ یک کانال دو متری بود که با بشکه های 220 لیتری فوگاز مسلح نموده بودند. اول سه راهی شیار به کانال، یکی از بشکه ها را منفجر نموده بودند که حدودا ده نفر سوخته بودند و به شهادت رسیده بودند. بعضی از شهدا هنوز داشتند می سوختند و بوی سوختگی همه اطراف و کانال را فرا گرفته بود. مواد فوگاز گوشت را هم سوراخ می کند و مانند زغال شعله ور میکند. یکی از امدادگران مشغول خاموش کردن بدن مطهر شهدا بود که بیشتر نسوزند. موانع دیگر را مانند مین و سیم های خاردار حلقوی برداشته بودند. ما از لشکر عاشورا عبور کردیم و به میدان مین رسیدیم. گردان نشست تا بچه های تخریب مین ها را خنثی نمایند. یک نفر ابتدای معبر نشسته بود و نیروها را هدایت می کرد. بعد از این میدان مین که 150 متر می شد، به کانال دوم رسیدیم که چهار متر در چهار متر و طول آن نامشخص بود. با یک نردبان چهار متری بچه های تخریب خودشان را به داخل آن رسانده بودند و بعد از پاکسازی داخل کانال یک نردبان دیگر هم آن طرف کانال گذاشته بودند که باید نیروها یکی یکی بالا می رفتند و از کانال عبور می کردند. باز بعد از کانال 150 متری زمینی بود که با مین و سیم خاردار فرش شده بود که نه می شد از بالای آن عبور کرد و نه از زیر آن رد شد؛ چون روی زمین است و نمی شود سینه خیز یا پشت خیز از آن ها گذشت. هر طور بود از کانال عبور کردیم و به میدان مین رسیدیم که جدای از مین، سیم خاردارهای فرشی به همراه نبشی های یک متری احداث نموده بودند. هنوز در وسط میدان مین بودیم که زمزمه اذان صبح شد. گفتند: تیمم بزنید و نماز بخوانید. اولین نمازی بود که با پوتین و در حال نشسته می خواندم. تیمم زدم و نیت کردم. دو رکعت نماز صبح می خوانم قربه الی الله که معبر باز شد و راه افتادیم. نمی دانم بقیه نمازم چی شد تا به خط اصلی دشمن رسیدیم. خورشید از پشت سرمان طلوع کرد و ای کاش طلوع نمی کرد؛چون با طلوع خورشید دشمن ما را دید. به تپه ی 165 رسیدیم. از تپه ی سمت راست، عراق یک خاکریز یک متری زده بود و پشت خاکریز هم دره و پرتگاه بود و در دید دشمن بودیم. سمت راست تپه یالی بود به عرض صد متر یا بیشتر که تبدیل به دو کانال می شد به طول شاید دو یا سه کیلومتر. وسط یال، سنگرهای اجتماعی عراق بود. کانال اول سمت ایران، عرض نیم متر داشت و ارتفاع یک و نیم متر. هر ده متر یک قسمت کانال را پوشیده بودند و کانال وسیع تر بود. یک قبضه چارلول هم گذاشته بودند. پشت کانال هم میدان مین بود و هم سیم خاردار با نبشی یک متری. کسی نمی توانست عقب برود. کانال جلویی هم چون سمت خودشان بود نیم متر در نیم متر بیشتر نبود. روزهای آخر که از آن کانال ها استفاده می کردیم، برای من که لاغر و ضعیف بودم خوب بود؛ چون به صورت یک زانو می نشستم که هم نماز بخوانم و هم تیراندازی کنم. بقیه که چاق بودند نیم تنه می نشستند.
تپه ی 165 که به تصرف ما درآمد، در یک کانال بودم که دیدم آقای بلال که همشهری بود، دستش را باندپیچی نموده. در حال خوردن کمپوت گیلاس بودم؛ بقیه ی کمپوت را بهش دادم و گفتم: چی شده؟ گفت: عراقی که من را دید، یک موشک آرپی جی به سمت من شلیک کرد. گفتم شهید شدم تا موشک برسد شهادتین بگویم هنوز اشهد ان لا اله الا الله تمام نشده بود که موشک کنارم منفجر شد؛ دیدم سالم هستم. بقیه ی شهادتین را نگفتم. او را به طرف آمبولانس راهنمایی نمودم. دستور رسید همه به پایین تپه و به سمت مرز پیشروی نماییم. دسته ی ویژه که فرمانده ی آن شهید محمد علی محمد پور بود که فکر کنم از شیروان بودند و بقیه ی گروهان ها هم شروع به پیشروی نمودند تا به جاده مرزی رسیدند. جناحین ما هیچ یگانی پیشروی نکرده بود. فرمانده ی لشکر سردار مرتضی قربانی به فرمانده ی گردان دستور می دهد نیروهایت را بکش عقب و تا شب استراحت کنند؛ امشب دوباره به خط دشمن بزنید. حسن شیر محمدی تیربارچی، تیر قناسه به قلبش خورده بود. فرمانده ی گروهان او را رو به کربلا نمود و به نیابت به امام حسین (ع) سلام می دهد، غافل از اینکه حسن زنده بوده و توان حرکت نداشته است. او را توسط امدادگران به آمبولانس می رسانند. بعد از حسن نوبت فرمانده ی گروهان غلامرضا خورشاهی شد؛ ترکش شکمش را پاره کرده و تمام محتویات داخل شکم بیرون ریخته بود. فرمانده ی گروه ویژه محمد علی محمدپور شهید شد. دستیار گردان آقای رجب پور یک دست و یک پایش قطع شد. اکبر شاکری بنا به دستور، فرمان برگشت به تپه 165 را صادر می کند و در همین لحظه یک خمپاره می آید و اکبر شاکری هم یک چشمش را از دست می دهد. عراقی ها متوجه برگشت ما به تپه 165 شدند. با تیربارهایشان ما را بدرقه کردند. از لابه لای تپه ماهورها خودمان را به تپه نزدیک کردیم، اما به یک گذرگاه که ما بین دو تا تپه کوچک بود دید داشت و هر که عبور می کرد با تیر می زدند. مجبور بودیم یک به یک عبور کنیم. نفر جلویی من که می خواست عبور کند، امدادگر بود بدون اسلحه. فقط کوله ی امداد داشت. شروع به دویدن کرد. نیروهای عراقی او را دیدند و با تیر زدند. تیر به رانش خورد و افتاد. با سینه خیز و غلت خودش را از دید و تیر عراقی ها نجات داد. نوبت من شد، من هم دویدم اما مثل اینکه سهمیه نداشتم و به سلامتی از گذرگاه عبور کردم. خودمان را به بالای تپه رساندیم. از صد متری سمت چپ تپه یک معبر ماشین رو باز کرده بودند که از همان راه تدارکات و آمبولانس تا نزدیک تپه می آمد. نیروها دوباره برای اطمینان، سنگرهای اجتماعی سمت چپ جاده را پاکسازی نمودند. عراقی ها متوجه جاده تدارکاتی ما شدند و هر جنبنده ای را زیر آتش می گرفتند. تپه هم که مشخص بود و تنها پناهگاه ما دو تا سنگر کوچک از عراقی ها بود که فقط حالت سایه بان داشت؛ یکی از این سنگرها را دو یا سه نفر دیده بان استفاده می کردند و دیگری را من و یکی دو نفر دیگر. گاهی هم به سمت چپ تپه می رفتیم که به نیروهای دیگر کمک کنیم که عراقی ها از پایین تپه بالا نیایند. صد متر به سمت چپ تپه، شهید سید جلال قادری فرمانده گروهان یکم از کاشمر بیرون از کانال به شهادت رسیده بود. بلوز پاسداری به تن داشت؛ با قدی رشید و رعنا. یک تخته پتوی عراقی روی صورتش انداخته بودند که نیروها او را نشناسند و روحیه شان را از دست ندهند. یک قبضه ضد هوایی چارلول هم از عراقی ها کنار کانال بود که قبلا از آن جا بچه ها را به رگبار می بستند و حالا در اختیار ما بود؛ اما طوری بود که نمی شد بر علیه دشمن استفاده نمود. نزدیک های ظهر بود که عراقی ها آماده ی حمله و باز پس گیری مناطقی که از دست داده بودند، شدند. تپه که از دور مشخص بود، گرای کانال ها و سنگرهای خودشان را هم که داشتند؛بالاخره دو سال آن جا بودند. می گفتند نزدیک به 800 قبضه توپ و خمپاره چهار کیلومتر عرض خط کانالی که من مشاهده می کردم، حدود یک کیلومتر سمت راست تپه و سه کیلومتر هم سمت چپ تپه را آتش می ریختند. پاتک دشمن همیشه از جناح چپ بود. زمین و تپه ماهورها کم ارتفاع بودند. ادوات و تانک های زرهی جلو می افتادند و نیروهای پیاده پشت سر آن ها حرکت می کردند. نیروهای ما هر چه تیراندازی می کردند به تانک ها می خورد و نیروهای پیاده راحت پشت سر آن ها پیشروی می کردند و وقتی در تیررس نیروهای پیاده ی ما قرار می گرفتند، عقب نشینی می کردند. تنها راه ارتباطی ما از پشت تپه 165 بود. آتش دشمن هر لحظه دقیق تر می شد؛ مخصوصا روی تپه. نیروهای ما اسرای عراقی را که صبح عملیات گرفته بودند، به صورت گروهی به عقب می بردند.در بین آن ها تعدادی اسیر هم از کشور سودان بودند. دشمن بیشتر از خمپاره و توپspG-9 استفاده می کرد. تنها پناهگاه ما تپه و چهار ردیف کال بود که نیروها مخصوصا در کانال بزرگ سنگر گرفته بودند.
نیروهایی که داخل کانال بودند، می گفتند هر گلوله که داخل کانال می خورد چند نفر را شهید یا زخمی می کند. آن قدر آتش روی تپه زیاد شد که مانند زمین کشاورزی که بذر گندم می کارند، گلوله روی گلوله می خورد. انگار دشمن بذر مرگ می کاشت؛ طوری که اگر کسی مجروح می شد و روی زمین می افتاد، گلوله دوم روی مجروح می خورد و بدن تکه تکه می شد. گردان هایی که وارد عمل می شدند بعد از درگیری و دادن تلفات نفراتی را که سالم بودند، به پشت خط برمی گرداندند و گردان جدید جایگزین می شد. هر لحظه تعداد شهدا و مجروحین بیشتر و بیشتر می شد. نیروهای امدادگر زخمی ها و شهدا را به پشت خط انتقال می دادند. مسئولین و خیلی از نیروهای گردان ما هم شهید و یا مجروح شده بودند و چون سازمان گردان به هم خورده بود، تعدادی هم به مقر برگشته بودند. مسؤول تسلیحات گردان ما در خط بود و نیروها را سرپرستی می کرد. آتش دشمن یک لحظه قطع نمی شد؛ طوری بود که وقتی دشمن خمپاره می زد از صدای شلیک می دانستم که این گلوله برای سنگر ما است. هنوز به زمین نرسیده بود، سریعا می گفتیم یا مهدی و به لطف خدا گلوله به سنگر ما نمی خورد. تنها دلگرمی ما همین بود. دعای سلامتی امام زمان (عج) ، دعای الهی عظم البلاء و قرآن جیبی که داشتم را می خواندم. هر چه هوا گرم تر می شد، تشنگی هم اضافه می شد. زخمی هایی که توان حرکت داشتند، از انتهای کانال خودشان را به تپه نزدیک می کردند. چشم آن ها که به ما می افتاد، انگار جان تازه ای می گرفتند. خیلی تشنه بودند و رمق های آخرشان بود. از طرفی بهترین عزیزانشان شهید یا مجروح شده و داخل کانال جا مانده بودند و خودشان هم امیدی به برگشتن نداشتند. مقداری با سر قمقمه لب های خشکشان را تر می کردیم. استراحتی کوتاه که می کردند، روحیه می گرفتند و مقدار راه مانده را نشانشان می دادیم تا به آمبولانس برسند. تعدادی هم می گفتند: نه دیگر ما از همین جا تکان نمی خوریم؛ بگذارید همین جا شهید شویم تا لااقل جنازه ی ما به عقب برگردد. به مجروحین التماس و خواهش می کردیم که آن جا تجمع نکنید. صد متر جلوتر پست امداد است، الان یک گلوله دیگر می آید و همه را از بین می برد اما قبول نمی کردند. بالاخره امروزمان شب شد. انگار تپه ی165 به نام گردان جندالله ثبت شده بود. مهمات و تدارکات تا ابتدای تپه با ماشین به ما می رسید امکانات را همان جا پیاده می کردند و برمی گشتند. شب دو نفری نگهبانی دادیم تا این که صبح شد و دوباره خمپاره ها شروع به باریدن کرد. بعد از گلوله باران نیروهای پیاده ی دشمن پشت سر تانک ها پاتک نمودند. هلی کوپتر های دشمن از بالای تانک ها هر رزمنده ای را که می دیدند، با موشک می زدند. شهید محمدعلی مکرمی از بجنورد و فیروز احمدی از سرخس با قبضه ی آرپی جی 7 و چند عدد موشک در پناه یک تپه و با فاصله از نیروها برای انهدام هلی کوپتر ها سنگر گرفتند. همه فریاد می زدند نروید، شما را می زنند؛ اما آن ها رفتند. شهید مکرمی اولین گلوله را که شلیک کرد، از پنجره ی هلی کوپتر رفت داخل و منفجر شد. هلی کوپتر آتش گرفت. بال وپره های آن متلاشی شدند و خلبان با چتر پایین آمد. با انهدام این هلی کوپتر بقیه هلی کوپتر ها هم ارتفاع خودشان را کم کردند و به عقب فرار کردند و تانک ها و نیروهای پیاده هم عقب نشینی نمودند. یک گردان تازه نفس وارد شد و نیروهایی که شب در خط بودند را تعویض نمودند. مشکل ما این بود که باید داخل کانال با نیم متر عرض و یک متر ارتفاع دفاع می کردیم. اگر نیروها از کانال بیرون می آمدند تیر می خوردند. پشت سر ما میدان مین بود و روبروی ما عراق با با تانک ها و نیروهای تکاورش صف کشیده بود. نیروهای ما مجبور بودند داخل کانال بمانند و مجروحین و شهدا و رزمندگان همه در کنار هم باشند. در نیم متر کانال حتی برانکارد هم به راحتی عبور نمی کرد.
شب دوم فرارسید. نیروهایی که جناحین تپه بودند مقاومت می کردند. هر روز دو تا سه گردان می آمد وارد عمل می شد و تعدادی شهید و مجروح می دادند و برمی گشتند. به هر صورتی بود به دشمن اجازه نمی دادند به تپه نزدیک شود؛ چون می دانستند تصرف تپه یعنی شکست عملیات. بعد از هر پاتک نیروهای امدادگر و حمل مجروح شهدا و مجروحین را به عقب می بردند. بعضی از نیروها هم با آن ها کمک می کردند. حوالی ظهر حسین بقایی از بجنورد در حال عبور از کنار تپه ی 165بود که دوباره دشمن تپه را گلوله باران نمود و حسین بقایی وسط قتلگاه از ناحیه ی هر دو پا ترکش خورد و همان جا افتاد. از نیروهایی که داخل سنگر بودند درخواست کمک می کرد. آن قدر آتش توپخانه ی دشمن زیاد بود که هر کس از سنگر و یا کانال بیرون می آمد به سرنوشت حسین گرفتار می شد، بالاخره یک تکه طناب انداختند به طرف حسین که با دست سر طناب را محکم بگیرد و او را از قتلگاه نجات دادند و به این طریق کمکش کردند. شهید مکرمی که مجروحین را به عقب می آورد، چشمش به حسین بقایی افتاد. وقتی او را در آن حالت دید، به تنهایی حسین را روی دوشش گذاشت و به عقب آورد. در بین راه تیر به سر او می خورد وبه شهادت می رسد. غروب که حسین به هوش آمد متوجه شد کنار خاکریز است و محمد علی مکرمی هم به شهادت رسیده است. شهید علی صفاری بچه ی مشهد که از نیروهای گردان ما بود، با این که یک دستش مجروح بود و باندپیچی شده بود، کنار تپه ایستاده بود و از نیروهایی که به عقب برمی گشتند می خواست که مقاومت کنند؛ بمانند و ما را تنها نگذارند. به حضرت زهرا (س) قسم می داد که مقاومت کنید؛ اما فایده ای نداشت. آتش خیلی شدید بود. مانند تنگه ی احد شده بود. آن جا به خاطر غنائم تنگه را رها نمودند، ولی این جا به خاطر حجم آتش زیاد کسی گوش نمی داد. خودش نمی توانست تیراندازی کند و در نهایت هم شهید شد. روز ششم عملیات، دشمن دیوانه وار آتش می ریخت و با تمام توان وارد عمل شد. نیروهای کلاه کج با آستین های بالا زده از انتهای کانال شروع به پیشروی کردند. لب کانال ایستاده بودند و مجروحین را یکی یکی به شهادت می رساندند. مجبور هستم یک قطعه ی تاریخی بیان کنم؛ نه اینکه مقایسه کنم، ولی ما هم هر چه داریم از شهدای صدر اسلام داریم و از آن ها درس گرفته ایم. تپه ی 165 شده بود صحنه ی کربلا. نیروها سرهای جدا شده و بدون بدن را می دیدند و باز هم مقاومت می کردند. ظهر بود و آتش دشمن یک لحظه قطع شد. جلوی سنگر ایستاده بودم که چشمم به فیلمبردار افتاد؛ می رفت فیلم و گزارش تهیه کند. چشمش به سرهای جمع شده که افتاد، سریع دوربینش را آماده کرد که فیلم و عکس بگیرد و برای مردم ارسال کند. خانواده های مفقودین من را ببخشند این قسمت را می گویم. اما می گویم که بدانید و افتخار کنید که تربیت شدگان دامن شما این طور از اسلام، قرآن و ناموس دفاع کردند، پودر شدند و سوختند. سال های سال به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم، که چادر ناموسمان از سرشان نیفتد. سر دادند که ما سرمان را در دنیا و آخرت به برکت خون شهدا بالا نگه داریم. بله گلوله که روی مجروح می افتاد، بدن تکه تکه می شد؛ اما سرها مانند توپ با موج انفجار به گوشه های دیگر پرتاب می شد. آن قدر سرهای فرزندان دلبند شما جابه جا شدند که دیگر از موها و زلف های قشنگشان خبری نبود، از لب های خندانشان، از چشم و ابروی کمندشان خبری نبود. روز عاشورا بود، تمام دنیا با تمام توان هر کشوری، هر سلاحی که داشتند، بر سر فرزندان خمینی (ره) می ریختند. همین کشورهایی که یک عده پیش آن ها به خاطر ریاست یا یک لقمه نان و مانند آن التماس می کنند. اشک های من اجازه نمی دهد بقیه اش را بگویم. در کربلا تن بود، سر نبود اما در این جا سر بود، تن نبود. آن جا دختر سه ساله بود؛ این جا مرد بیست یا سی ساله بود. بهش گفتم: چه کار می کنید برادر؟ گفت: می خواهم از سرهای عراقی ها فیلم تهیه کنم و به مردم نشان بدهم. گفتم: نه. این ها سرهای جوان های خودمان هستند که پرپر شدند و سوختند. فیلمبردار خجالت کشید و شرمنده ی سرهای جدا شده شد. با آه و اشک و نگاهی غمناک، دوربینش را جمع کرد و رفت....
آقای صفر فداکار زیاد آرپی جی 7 شلیک کرده بود. موج شلیک ها خیلی اذیتش می کرد و از گوش هایش خون می آمد. گفت: خیلی اذیت هستم؛ بیا مرا به آمبولانس برسان و ببر عقب. راستش هم خسته شده بودیم و هم بدم نمی آمد برگردم عقب. شش روز بود که درگیر بودیم. داشتیم به سمت آمبولانس می رفتیم که نمی دانم کدام بزرگواری بود، آمد جلو و گفت: بچه ها می دانم خسته شدید؛ اما قرار است امشب بچه های ارتش بیایند و ما را تعویض کنند. امشب هم صبر کنید. قبول کردیم و برگشتیم سمت تپه و سنگر خودمان. شهید مهدی آذریان از بچه های حسن آباد سرخس هم در کنار ما بود. سه نفری کنار تپه نشستیم و به شب فکر کردیم که چه طوری نگهبانی بدهیم و خط را حفظ کنیم. کسی داخل خط نبود، چهار نفر بی سیم چی و نزدیک هفت یا هشت نفر نیروی رزمنده، کل نیروی کانال بود. یک تیربار گرینف آماده کردیم و هر چه نوار تیربار هم بود جمع کردیم. شهید آذریان بلند شد که برود از عقب مهمات بیاورد یا این که کار دیگری داشت نمی دانم، اما انگار ملائک خدا او را از جمع ما جدا کردند. از معبری که شب عملیات وارد عمل شده بودیم به عقب برگشت و هرچه منتظر شدیم دیگرآن شب پیش ما برنگشت. با استفاده از تاریکی شب محاصره ی تپه تنگ تر شده بود؛ از مستقیم، جناح راست و جناح چپ به سمت ما تیر می آمد. دشمن انتهای کانال را گرفته بود. هنوز کمی روشنایی بود. تیربار را مستقر کردم و قرار شد دو نفری نگهبانی بدهیم. مدت نگهبانی را هم یک ساعت و نیم گذاشتیم که سر پست خوابمان نبرد و هم بشود خوابید. شب ساکت بود؛ گاهی از طرف عراقی ها تیر می آمد و ما هم به طرفشان تیراندازی می کردیم. نیمه های شب صدای بولدزرهای مهندسی به گوش رسید که به سمت ما می آمدند. رسیدند به خط و از جناح چپ تپه شروع کردند به خاکریز زدن. ای کاش نمی آمدند؛ چون ما خوب می دانستیم با چی دارند خاکریز می زنند. شب بود و کاری نمی شد کرد. تمام بدن هایی که آن جا تکه تکه شده بودند را قاطی خاکریز نمودند. دو نفری نگهبانی دادن خیلی سخت بود؛ هنوز خوابم نمی برد که نگهبان می گفت بلند شو بیا که خوابم میاد. می گفتم: عزیزم من که هنوز نخوابیدم. می گفت: منم می خوابم. به هر حال نزدیک صبح شد. سروصدای نیروها به گوش می رسید. از سمت چپ تپه هر ده متر نیروها پشت خاکریز مستقر شدند تا به من رسیدند، بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: از کدام لشکر هستید؟ دلاورمردان ارتش بودند. گفت: از تیپ ذالفقار. خوشحال شدم. منطقه و موقعیت دشمن را برایش توضیح دادم و گفتم: ببین برادر این شما و این دشمن. خیلی مواظب باشید؛ از روبرو تیر می آید، از سمت راست هم تیر می آید، از سمت چپ هم تیر می آید. این تیربار و این هم مهمات. کار ندارید؟ گفت: نه گفتم: خداحافظ... پیاده آمدیم تا به کانال بزرگ که شب اول با نردبان عبور کرده بودیم، رسیدیم. کانال به اندازه ی جاده پر شده بود. از کانال که عبور کردیم زمین صاف بود.موقع نماز صبح که شد، گفتیم بیاییم بعد از شش روز یک نماز ایستاده بخوانیم. بچه ها گفتند: گلوله می آید. خوب خودمان از بالای تپه می دیدیم عراقی ها چگونه جاده را زیر آتش داشتند. گفتم: بابا خدایی که ما را از زیر آن همه آتش نجات داد، این جا هم حفاظت می کند. دو رکعت نماز خواندیم و مقداری جلوتر رفتیم. یک ماشین آیفا آمد و سوار شدیم. همه ی ما دوازده نفری می شدیم. یک نفر از کاشمر بود به نام رجب پور. بقیه ی جزئیات یادم نیست، مثلا این که بعد از این که اکبر شاکری مجروح می شود، سه فرمانده ی گردان دیگر در مدت شش روز به نام های برادر فایده، برادر دشتی و برادر آخوندی معرفی می کنند که ما حتی متوجه این عزیزان نشدیم و نمی دانستیم شهید شدند یا مجروح که یکی پس از دیگری معرفی می شدند. به دهکده ی شهید آهنی رسیدیم. هوا روشن شده بود و نیروها مشغول صرف صبحانه بودند. تا چشمشان به ما افتاد همه یک جوری دیگر به ما نگاه می کردند. فکر می کردند ما هم شهید یا مجروح و یا اسیر شدیم. سراغ مهدی آذریان را گرفتم، گفتند: شهیدشده. از بس ما بندگان بدی بودیم، خداوند مهدی را از ما جدا می کند و سپس یک گلوله ی توپ یا خمپاره می فرستد و به شهادت می رساند. از بقیه بچه های سرخس پرسیدم. گفتند: سید موسوی از گردن قطع نخاع شده. بنده خدا چند سال پیش در کاشمر شهید شد. حسین اعظمی قطع نخاع شده بود. علی قانعی زاده مجروح شده و ابراهیم میش مست شهید شده بود. محمد ملکی، محمد بهمنی و فیروز احمدی هم شهید شده بودند. بعد چند روز به ما مرخصی دادند.
داستان این عملیات را تعریف کردم که نسل های بعد از ما بیشتر قدر انقلاب را بدانند. خون ها ریخته شد و خون دل ها خورده شد تا امروز با آسایش وامنیت زندگی می کنیم. تازه این شش روز تنها از دید من بود که یک رزمنده ی ساده بودم و شاهد رشادت و فداکاری دیگر رزمندگان بودم؛ آن هم در یک محور عملیاتی. حالا ببینید هشت سال دفاع مقدس با بیش از 1100 کیلومتر مرز خاکی؛ فرض بفرمایید دیوار گوشتی به ارتفاع یک متر و نیم. تن 60 کیلویی با تانک 42 تنی. یعنی گوشت در برابر گلوله و ترکش های فولادی سرخ شده. این طوری کباب شدند و سوختند. پودر شدند تا ما در آسایش وامنیت زندگی کنیم.
هدایت شده از اطلاع وسرگرمی ایتا
یادش بخیر شلمچه چیده بودیم تو سفره سربند و یک سرنیزه بچه هاخیلی گشتن تو جبهه سیب نداشتیم به جای سیب تو سفره کمپوتشو گذاشتیم تو اون سفره گذاشتیم یه کاسه سکه و سنگ سمبه به جای سنجد یه سفره رنگارنگ اما یه سین کم اومد همه تو فکری رفتیم مصمم و با خنده همه یک صدا گفتیم به جای هفتمین سین تو سفره، "سَر" می ذاریم "سَر" که کمه؛ هرچی داریم پای رهبر میذاریم 🌷🌸🌴🌹🌺 🆔 @omomeeta
هدایت شده از شهادت زیباسـت
روزه هایی که در ماه رمضان با عطش و خون افطار شد ... نشر‌معارف‌شهدا‌درپیامرسان‌ایتا⤵️ http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6
هدایت شده از شهادت زیباسـت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنرانی منتشرنشده حاج قاسم سلیمانی به مناسبت سالگرد عملیات فتح المبین 🔹 اگر میخواستیم فتح‌المبین را مثل سال۵۹ مدیریت کنیم، ممکن نبود بتوانیم آنرا آزاد کنیم. نشر‌معارف‌شهدا‌درپیامرسان‌ایتا⤵️ http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 رمضان، ماه جهاد و مقاومت؛ نيروهای ویژه گردان‌های قدس درون تونل‌های رزمی منطقه شمال غزه 🇮🇷 | حتماعضوشوید👇 @niroughodssepah جبهه مقاومت🚀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴تصاویری جدید و بسیار زیبا از شستشوی ضریح مطهر حضرت سیدالشهداء در کربلا اومدم کرببلاتو ببینم یا مولا بوسه بر شش گوشه قبرت بزنم.... السلام علیک یا ابا عبدالله ..🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱با اندکی حال و هوای کربلا... شب جمعه است هوایت به دلم افتاده است ... صلی الله علیک یا ابا عبدالله ...🤲
هدایت شده از شهادت زیباسـت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|اقای‌امام‌حسین(ع) یعنی یه افطار تو حرمت به ما نمیرسه؟ | | نشر‌معارف‌شهدا‌درپیامرسان‌ایتا⤵️ http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6
هدایت شده از شهادت زیباسـت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای چی پسر من نه کفن گیرش اومد نه گور؟ پسرم بلاتکلیف شد😭💔 عیدتون مبارک همه ما مدیون شهدا یم... نشر‌معارف‌شهدا‌درپیامرسان‌ایتا⤵️ http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷خاطره مادر شهید پاشاپور از قطع شدن دست و سر فرزندش ⬅️ مادر شهید پاشاپور در برنامه شب عیدی شبکه دو خاطره‌ای از قطع شدن سر و دست فرزندش و گرو گرفتن پیکر شهید توسط داعش تعریف کرد. 🕌🚩 🇮🇷با ما باشید در قرارگاه عمار ⇩⇩⇩ https://eitaa.com/joinchat/3879600153Ca36ccb76db
هدایت شده از حفظ آثار
خواهرم .دخترم نکندبا بی حجابی یکی ازاین تیرهاباشید که به قلب امام زمانت عج شلیک کنید دفترحفظ آثار ونشر ارزش های دفاع مقدس سرخس
هدایت شده از عباس آرانیان
📢 به مناسبت دوم فروردین‌ماه؛ سالروز عملیات فتح‌المبین بازخوانی بیانات رهبر انقلاب در منطقه عملیاتی فتح‌المبین ✏️ جوانهای عزیز! فرزندان عزیز من! که اغلب شما در آن روزها نبودید، آن روزهای سخت و تلخ را ندیدید؛ این دشت زیبا، این صحنه‌ی چشم‌نواز، این زمین حاصلخیز، در یک روزی زیر پای دشمنان شما بود؛ چکمه‌پوشان رژیم بعثی در همین سرزمینی که مال شماست، متعلق به شماست، آن چنان جهنمی بر پا کرده بودند که انسان از جهات مختلف تأسف میخورد، از جمله از این جهت که چطور این سرزمین زیبا و این طبیعت چشم‌نواز را تبدیل کرده بودند به یک آتش، به یک دوزخ. ✏️ در ایام محنت جنگ، قبل از عملیات فتح‌المبین، بنده از این منطقه‌ی شمالىِ مشرف بر این دشت، این چشم‌انداز وسیع را دیده بودم؛ این خاطره از یاد من نمیرود که نیروهای دشمن در این سرزمین پهناور با چندین لشکر در اینجا متفرق بودند؛ زمین شما را، خاک شما را با چکمه‌های خودشان میکوبیدند و ملت ایران را تحقیر میکردند. ✏️ آن کسی که کشور شما را نجات داد، همین جوانهای فداکار و مبارز بودند؛ همین بسیج، همین ارتش، همین سپاه، همین رزمندگان فداکار، که امروز هم بازماندگان آنها در مناطق گوناگونی از کشور حضور دارند؛ بعضی از آنها هم به شهادت رسیده‌اند؛ «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا»
هدایت شده از تبرک تاج
📝♥️ یادگیری قرآن برایش خیلی اهمیت داشت.✨ تا جایی که دنبال یکی از بهترین اساتیدِ آن زمان شهر رفت و با زحمت فراوان برای آموزش قرآن به نوجوان‌ها ایشون رو به مسجد آورد. گاها میشد زمانی که استاد براش کاری پیش میومد، مصطفی پیش نوجوان‌ها مینشست و از عمد قرآن رو اشتباه میخوند تا بچه‌ها اشتباهش رو بگیرن و امیدوار بشن به ادامه یادگیری قرآن...🌿📖 🤍 راوی دوست شهید @Sadreshgh •🌱♥️
هدایت شده از تبرک تاج
●خستگی نداشت. می گفت من حاضرم تو کوه با همتون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده… اینقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیم چی. بیسیم چی (شهید) پور احمد… ●اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه. ●هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به بچه های یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد… ●یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: “نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام… اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم….” ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش…. می گفت: من خاک پای شماهام …. 📎بیسیمچی‌گردان انصار لشگر۲۷محمدرسول‌الله ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ شهدای گمنام 💫 ╭┅─────────┅╮ @shahid_shenasi1100 ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از امیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌صحنه‌هایی از رویارویی مبارزان قسام با نیروهای اشغالگر اسرائیلی در اطراف بیمارستان شفا در شهر غزه وستانیوز
هدایت شده از صبحانه ای با شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 لحظاتی زیبا از حضور حاج قاسم در بین مردم زادگاهش، روستای قنات ملک 🔹️ صبحانه ای با شهدا https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671