شنا
یک روز ظهر ایام تابستان بود با دختر همسایه رفته بودم سر چاه آب کشاورزی که شنا کنیم خوب بچه بودم و علاقه زیادی به آب بازی داشتم روسری خودم را از سرم برداشتم و شروع کردم به آب بازی کردن دختر همسایه گفت که داداشت اسماعیل داره میاد نفهمیدم که چطوری فرار کردم و رفتم خونه عمه ام که نزدیک بود به عمه ام گفتم اگه اسماعیل آمد نگین من کجا مخفی شدم عمه من . بنده خدا من را ندید که کجا قائم شدم یهو دیدم صدای اسماعیل داره میاد و از عمم می پرسد که خواهرم کجاست و عمم در جوابش گفت اینجا نیست خودش می دانست که من کجا رفتم آمد وگفت بیا بیرون . منم یواشکی آمدم بیرون دستم را گرفت با لباسهایی که خاکی شده بود و تمیز کرد پیشانی من را بوسید و دست نوازش بر سرم کشید خشم خودش را خورد و گفت آبجی جان دیگه نری اونجا شنا کنی چون پاسگاه روی روبروی چاه است و سربازها شما را می بینند دیگه روسری خودت را از سرت در نیاور. بعد برادرم آمدد پشت خانه های گنبدی ما که نزدیک جوب آب بود با بیل یک گودال آب درست کرد و گفت از این به بعد اگه خواستی شنا کنی اینجا آشنا کن
راوی خواهر شهید
خانه من در کربلا است :
اوایل انقلاب بارندگی زیاد بود سیلاب استان هرات افغانستان به هریررود می ریخت و در مسیر رودخانه کشف رود مشهد هم به آن اضافه می شد و معمولا هرسال خانه ها و زمین های کشاورزی زیادی را تخریب می کرد پدرم مجبور شد سه تا خانه گلی با فاصله از رودخانه بسازد شب و روز می رفت کار می کرد اوقات فراقت اسماعیل هم دوشادوش پدر بود تا اینکه یک روز خانم همسایه ما آمد و به اسماعیل گفت خانه ها رو واسه خودت درست می کنی میخواهی به سلامتی خانم شهری بیاری اسماعیل گفت : نه همسایه خانه من اینجا نیست خانم همسایه گفت : پس کجاست ؟ اسماعیل با یک اطمینان خاصّی گفتند خانه من اینجا نیست خانه من کربلاست و همسایه ما گفت : بشین آقا اسماعیل بشین کربلا کجا بود خانه تو کربلا گفت آره خانه من کربلاست برادرم از اول عاشق امام حسین علیه السلام بود
راوی خواهر شهید
درخت نگهبانی اسماعیل
آن موقع زنان و دختران روستا برای تهیه آب و شستن لباس و ظروف به سر جوب آب چاه کشاورزی می رفتند معمولا یک ساعت یا بیشتر طول می کشید یک درختی کنار جوب بود که خوشبختانه هنوز هم سبز است اسماعیل بخاطر اینکه سربازهای پاسگاه و آدمهای غریبه سرزده به محل خانمها نیایند بالای درخت می رفت و مدتها نگهبانی می داد تا کسی نزدیک می شد سریعا می رفت به آنها اطلاع می داد که سرجوب نیایند که خانمها مشغول شستشو هستند یک روز که چند نفر از سربازان پاسگاه نزدیک خانمها مشغول آبتنی بودند اسماعیل رفت و به آنها دعوا نمود که مگر شما خودتان خواهر و مادر ندارید نمی بینید این بندگان خدا از مجبوری اینجا آمدند سربازها هم لباسهایشان را پوشیدند و به سمت پاسگاه رفتند .
راوی خواهر شهید
آخرین قرائت در صبحگاه
روزی که برای رفتن به جبهه ثبت نام نمود صبح که دانش آموزان برای انجام مراسم صبگاهی به صف شدند طبق معمول روزهای گذشته اسماعیل بالای سکو رفت یک تلاوت زیبایی نمود که همه دانش آموزان سکوت کرده بودن و صدای دلنشین او را گوش می کردند بعد از تلاوت ، حجه الاسلام عابدی مسؤول عقیدتی سپاه سرخس در رابطه با جهاد ونیاز جبهه به نیروی رزمنده سخنرانی کرد بعد از سخنرانی تعداد زیادی از دانش آموزان برای رفتن به جبهه ثبت نام نمودن و راهی مناطق جنگی شدنداز جمله خود اسماعیل به همراه دکتر نادری ، علیرضا جهانی ، غضنفر تبریزنیا، مهدی رمضانپور جلال حجازی ، محمد علی کاووسی ، شهید ابراهیم بهی ، شهید مهدی دهقان زاده .شهید سیدعلی حسینی ، اصغر مرکزی ، اکبر مرکزی ، مجید تربت زاده ، علی قلی سعبی ، برات چوپان زاده ، فرامرزغلامی ، مرحوم ذوالفقاری و مرحوم سارونی به جنوب وغرب کشور اعزام شدند
راوی عباس شهرکی هم دبیرستانی شهید
نحوه شهادت .
صبح روزی که قرار بود شب عملیات انجام شود ما را با ماشین تا نزدیک خط مقدم بردند و بقیه راه را با پای پیاده تا نقطه رهایی رفتیم که دیگر دشمن رودر روی ما قرار داشت چند ساعتی در آنجا که مانند غار وپناهگاه بود استراحت کردیم تا اینکه شب شد نیروها نماز مغرب وعشاء را ادا نمودند از آنجا در تاریکی شب در قالب گروههای 12 نفره شامل ارتشی ، سپاهی و بسیجی به ستون یک حرکت کردیم تا به پشت خط اول دشمن رسیدیم و آماده دستور شروع عملیات شدیم از آنجا هر دسته باید مأموریت محوله خودش را انجام می داد مأموریت دسته ما نفوذ به عمق نیروهای دشمن و بستن جاده آسفالته تدارکاتی به قله شیاکوه و ارتفاعات اطراف آن بود من و اسماعیل به عنوان تکور دسته بودیم ما بنا به دستور به حرکت ادامه دادیم تا نزدیک صبح راه می رفتیم تا به محل مورد نظر رسیدیم فرمانده دسته دستور سنگر بندی اطراف جاده را داد طوری که بتوانیم جاده را ببندیم و به سمت نیروها و خودرو های سبک و سنگین دشمن آتش کنیم نیروهای دیگرعملیات خودشان را شروع کرده بودند اما ما هنوز یک تیر هم شلیک نکرده بودیم هوا که روشن شد دشمن متوجه حضور ما شد و ما هم به سمت آنها تیر اندازی را شروع نمودیم نیروهای دشمن که متوجه حضور ماشدند و سد راه آنها شده بودیم صدها نفر با فاصله نه چندان دور از خودروها و نفربرها پیاده شدند و با آرایش نظامی و بدون تیر اندازی به سمت ما پیشروی می کردند تا ما را سالم به اسارت بگیرند فرمانده دسته با مرکز تماس گرفت که ما روی طناب سیاه هستیم دشمن ما را مشاهده نموده و در حال محاصره و اسارت هستیم دستور چی هست . جواب مرکز می آمد که می گفت ما دسته شما را در لیست اسرا قرار دادیم اگر امکانش هست هر طور شده از محاصره خارج شوید و خودتان را به نقطه رهایی برسانید یا اینکه همه اسیر بشوید قانون جنگ در رابطه با اسارت شامل حال شما نمی گردد ولی هرطور شده خودتان را نجات بدهید شما در عمق خط دشمن هستید فرمانده به این نتیجه رسید که از داخل یک مسیر . مانند کانال ولی طبیعی بود که زیاد در دید و تیر دشمن نبود از محاصره خودمان را نجات دادیم دشمن که متوجه عقب نشینی ما شد به سمت ما تیر اندازی می کرد که یک نفر از بسیجیان تیر خورد و به شهادت رسید پیرپاکش هم همانجا ماند مقداری که به عقب آمدیم باز با عراقیها روبروشدیم که فکر می کردند ما از نیروهای خودشان هستیم و با ما از دور عربی صحبت می کردند چون فکرش را نمی کردند ما از پشت سرشان حمله کنیم همانطور به مسیر برگشت ادامه دادیم احتمال اسارت که زیاد شد تمام مدارک شناسایی مانند کارت وپلاک را از خودمان جدا کردیم و زیر خاکها چال نمودیم که اگر اسیر شدیم ما را شناسایی نکنند بگوییم ما سرباز هستیم به یک جارسیدیم که به دو طرف می شد رفت چند نفر از برادران ارتشی و بسیجی از ما جدا شدند مقداری که از ما فاصله گرفتند همه به اسارت عراقیها در آمدند من و اسماعیل با چند نفر سرباز که بیسیم داشت از مسیر دیگر رفتیم و اعتقاد داشتیم که بیسیم ما را نجات می دهد بیسیم چی کد رمز بیسیم را موقع عقب نشینی جا گذاشته بود مجبور بودیم بصورت کشف صحبت کنیم خلاصه از لابلای سخره ها و شیارها آمدیم عقب . حالا دیگر بعد از ظهر عملیات شده مانده بودیم کدام طرف برویم از یک طرف توپخانه زیاد شلیک می شد و بالای یک قله هم زیاد انفجارات بود وگرد و خاک .
هواپیماها هم همان نقطه را بمباران می کردند حدث زدیم آنجا که گلوله زیاد منفجر می شود نیروهای ایرانی هستند از طرف رزمندگان ایرانی زیاد تیراندازی نبود هر چند بنی صدر فرار کرده بود باز هم هنوز طرفداران بنی صدر در بدنه ارتش قهرمان بودند و مهمات لازم را در اختیار نیروهای مسلح قرار نمی دادند با بیسیم به اعضای شبکه که صدای ما را شنود می کردند خبر سلامتی خودمان را اعلام کردیم وگفتیم ما می خواهیم به سمت شما بیاییم و ایرانی هستیم به سمت ما تیراندازی نکنید ما گم شده بودیم باور نمی کردند که ما ایرانی هستیم چون از طرف دشمن به سمت آنها می رفتیم بچه های ما که بالای شیاکوه مستقر بودند می گفتند ما از کجا بدانیم شما ایرانی هستید گفتیم که اسلحه ما ژ-3 است چند تیر شلیک می کنیم عراقیها که ژ-3 ندارندو صدایش با کلاش فرق می کند گفتند از کجا معلوم که از ایرانی ها غنیمت نگرفته باشید و شما منافق نباشید دل زدیم به دریا از پایین کوه به سمت نوک قله حرکت کردیم نزدیک آنها که رسیدم مانند اسرای دشمن با ما برخورد کردند مدرکی هم از جیبمان بیرون نیامد وقتی متوجه شدند و مقداری اطلاعات دادیم ما را به عنوان ایرانی پذیرفتند از بچه های اراک استان فعلی مرکزی بودند حالا شب دوم عملیات شده شکر خدا من و اسماعیل به نقطه اصلی عملیات رسیده ایم اصل حمله و ماجرا از اینجا شروع می شود که تعداداندکی از مدافعان شیاکوه زنده مانده اند تعداد زیادی از دلاور مردان ارتشی وبسیجی اراک در نوک قله به شهادت رسیده بودند ما که شاهد درگیریها بودیم واقعا عاشورایی جنگیدند چون جان پناهی نبود همه تخته سنگ بود ما چند نفر از بسیجیان خراسان بودیم این ارتفاع برای عراق خیلی مهم بود لذا شب وروز پاتک می زد که از ما پس بگیرد پشتیبانی ما با قاطر صورت می گرفت مهمات و جیره غذایی را به ما می رساندند در مسیر قاطرها را مورد هدف قرار می دادندکه به ما آب و غذا نرسد یک مرحله با هلی کوپتر مهمات و نان خرما آوردند که در بین را عراقیها آنقدر آتش ریختند که مجبور به فرار شدند یک شب تا به صبح نزدیک به دوهزار تیر کلاش به سمت عراقیها با چند اسلحه شلیک کردم طوری که لوله اسلحه ها قرمز می شد واسلحه را تعویض می کردم حدود ده نفر از برادان بسیجی اراکی فقط خشاب پر می کردند هرچه عملیات طولانی می شد در عوض نیروهای رزمنده ما کمتر می شد وپشتیبانی کمتر می رسید روز به روز به آمار شهدا و مجروحین اضافه می شد یادم هست شبهای اول عملیات سنگر ها پر از نیرو بود امام دوهفته ای که از عملیات گذشت سنگرها خالی شده بود مجبور بودیم پیکر پاک شهدا را بصورت ردیفی کنار هم قرار بدهیم تا با قاطر آنها را به عقب برگردانیم قاطرها در بین راه از کوه پرت می شدند وبا شهدا به ته دره سقوط می کردندو یا با انفجار خمپاره های دشمن بدن مطهر شهدا دوباره متلاشی می شد موقع آب آوردن دبه ها و ظرف های موجود ترکش می خورد وآب بدست رزمنگان نمی رسید مواقعی زکه غذا نبود یا دیر می رسید از رشه های علفها می خوردیم بعد مدت 15 روز عراقیها ارتفاع شیاکوه را محاصره نموده بودند ساعات سختی بود مشاهده می کردیم عراقیها آهسته آهسته خودشان را به بالای کوه می رسانند شب قبل از شهادت اسماعیل یکی از بسیجی ها که از جنگ تن به تن جان سالم بدر برده بود خودش را به جمع ما رساند و از درگیری و چگونگی سقوط قله تعریف می کرد و گفت که عراقیها از آن سمت قله بالا آمده اند و...
که باعث تضعیف روحیه سربازان ما شد آتش شدید بود هرلحظه صدای تیرها نزدیکتر می شد خیلی از نیروها کپ کرده بودند اسماعیل شاهد این ماجرا بود لب به رجزخوانی نمود که رزمندگان مقاومت کنید اسلام در خطراست اسلام به شما احتیاج دارد بلند شوید با اینها بجنگید جان نیروهای پایین قله در خطراست آنها به مقاومت نیاز دارند فردای قیامت جواب خدا را چه می دهید از این قبیل صحبتها تا اینکه به سمت قله ای که عراقیها بالامی آمدند حرکت کردیم صدای ولوله عراقیها ، پرتاب نارنجک و تیراندازی بگوشمان می رسید یک نفر پاسدار آنجا بود فک کنم مسؤول محور بود داشت با دست مسیر های بالا آمدن عراقیها را توضیح می داد با دستش اشاره می کرد و می گفت مواظب تک تیراندازهای دشمن باشید که با اسلحه دوربین دار مستقیم می زنند هنوز صحبتش تمام نشده بود که یک تیر به سر اسماعیل که روی تخته سنگ موضع گرفته بود خورد که کلاه آهنی از سرش پرت شد به یک کنار و خونها اسر اسماعیل سرازیر شد واسماعیل غرق خون شد بچه ها سریعا با چفیه سر اسماعیل را بستند تا از خونریزی جلوگیری کندو فرمانده همچنان با نیروها صحبت می کرد که عراقیها آمدند بالا و عراقیها آن قله را از ما گرفتند و نیروهایی که سالم بودند یک قله عقب نشینی کردیم و به نوک قله شیاکوه برگشتیم پیکر اسماعیل وشهید حسنی از مشهد در همانجا ماند بعد از شهادت اسماعیل چند روز دیگر ما مقاومت کردیم منتظر نیروهای تازه نفس بودم که بیایند دشمن را عقب بزنیم و پیکر شهدا واسماعیل را به عقب بیاوریم آما این آرزو برآورده نشد و اسماعیل در شیاکو ساکن و قربانی شد و روح پاکش از بلندای قله شیاکوه به سوی آسمان پرواز کرد یک شب نیروهای تکاور تیپ 55 هوابرد شیراز آمدند و ما را تعویض نمودند من نا امیدانه از پیکر پاک اسماعیل خداحافظی نمودم و از اینکه نتوانستم با خودم عقب بیاورم تا قیامت شرمنده خودش و خانواده محترمش بوده و هستم .
راوی محمد علی کاووسی همسنگر شهید
خاطرات فوق از کتاب مسافر شیاکوه زندگی نامه شهید اسماعیل مشهدی می باشد که به همت خانواده محترم شهید .بنیاد شهید . همرزمان شهید و دفتر حفظ آثار نوشته شده است انشاءالله بودجه برسد به چاپ خواهد رسید
بسمه تعالی
سربازان امروز اگر سیستم کامپیوتر وتوان تایپ و نویسندگی دارید حفظ آثار جهت دراختیارگذاشتن منابع در خدمت شماست
درحال حاظر ازسال ۹۸ تعداد ۱۵ جلد کتاب نوشته شده
۵ جلد چاپ شده درمجموع ۹۰۰۰ جلد
بقیه در نوبت دویراستاری است
و مشکل مالی داریم
تعداد ۵ جلد در دست تایپ و نوشتن است
حدود ده نفر برادر وخواهر در حال نوشتن هستند و یا کمک می کنند
لطفا اطلاع رسانی بفرمائید.آدرس کانال
@hefz_asar_sarakhs
منتظرانتقادات و پیشنهادات شما خوبان هستیم
تلفن تماس 09151217930
بخاطر کم و زیادگذاشتن مطالب ما را عفو بفرمائید مواقعی که درحال مصاحبه هستیم .
مطالب منتشرنمی شود بعصی وقتها ممکن است تا چندساعت کانال مطلب جدید نداشته باشد..
شبتان شهدایی
خوب خاطرات امشب بیشتر در رابطه با غیرت برادرنسبت به خواهر و اقوام بود
یک خاطره
یکی از رزمندگان در حال اعزام بود همه اقوام آمده بودند برای خداحافظی بجز خاله رزمنده
خداحافظی تمام شد قطار آماده حرکت بوق قطاربه صدا درآمد که صدای خاله رزمنده هم از داخل ایستگاه بلند شد خاله خاله خاله.رزمنده که متوجه شد یک دستی تکان داد ولی ناراحت شد .به منطقه که رسید یک نامه به خاله جونش نوشت که من با شما قهرم .چرا .چون پیش نامحرمها داد زدی و آنها صدای شما را شنیدند
یادش بخیر رزمنده عزیز.بیا ببین بعضی خاله ها و دخترخاله چطور از خانه بیرون می آیند و چقدر بعضی از مردها بی غیرت شدن که ....
التناس دعا