آخرین وداع
اصلاحیه✅
در پادگان اهواز یک روزقبل از اعزام به خط مقدم غلامرضا گفت : محمود! برایم کاری انجام میدهی ؟»گفتم بله ، چه کاری ؟ گفت با من تا دفتر فرماندهی بیا تا مرخصی تو شهری بگیریم .من قبول کردم و با هم به دفتر فرماندهی رفتیم ، گفتیم مرخصی تو شهری میخواهیم. گفت نمی شود، هرلحظه ممکن است اتوبوس بیاید و شما را به خط ببرد .گفتیم یک تلفن به خانواده بزنیم ، برمی گردیم. گفت،: پس دو ساعت مرخصی می دهم سریع بروید و برگردید.
از پادگان که بیرون شدیم غلامرضا به یک مغازه رفت و یک بسته تیغ خرید. گفتم غلامرضا تیغ برای چه میخواهی ؟
دیدم سراغ حمام عمومی میگیرد.
در مسیر حمام دوباره خواب شهید شدن خودش را برایم تعریف کرد.
به حمام که وارد شدیم از من خواست موهای سرش را با تیغ بتراشم.
بعد از اینکه سرش را تراشیدم و شستشو کردیم از حمام بیرون آمدیم به خدا چنان نورانی شده بود که من هم باورم شد که او شهید میشود.
من دوربین شخصی داشتم ، وقتی به پادگان رسیدیم با همان حالت عکس گرفتیم که این عکس بین سایر عکسها مشخص هست.
غلامرضا آن روز بین راه به من می گفت :«محمود با من که هستی شهید شدم مرا خودت تا سرخس همراهی میکنی.» اما تقدیر چیز دیگری بود. روز بعد اتوبوسها برای اعزام نیرو به خط مقدم داخل پادگان آمدند.
ما هم برای سوار شدن به صف ایستادیم. آن چهار نفر همشهری مان جلوتر بودند و سوار اتوبوس شدند. من و غلامرضا پشت سر آنها بودیم.
همینکه غلامرضا از پله ی اتوبوس بالا رفت مسیول اعزام درب اتوبوس را بست و من پایین اتوبوس ماندم . غلامرضا از داخل اتوبوس به مسیول اعزام التماس می کرد که ما باهم هستیم بزار بیاید بالا یا من بروم پایین مسئول اتوبوس قبول نمی کرد غلامرضا خیلی زاری می کرد به دست و پایش افتاد گریه می کرد من هم از پایین گریه و التماس می کردم فایده ای نداشت درب را باز نکرد و به من گفت:« اتوبوس بعدی که آمد سوار می شوی و همدیگر را یکجا می بینید.» اتوبوس به راه افتاد و من به دنبال اتوبوس می دویدم و گریه می کردم .غلامرضا هم سرش را از پنجره ی اتوبوس بیرون آورده بود و گریه می کرد و دستش را به علامت خداحافظی برایم تکان میداد و با همان دست برایم بوسه می فرستاد.
این جدا شدن ناگهانی و بدون مقدمه از غلامرضا خیلی زیاد برایم سخت بود چرا که
تا چند روز بعد از این ماجرا اتوبوس دیگری هم نیامد، غلامرضا به چزابه اعزام شده بود و من چند روز بعد به منطقه ی شوش دانیال اعزام شدم.
یک روز مانده به تحویل سال نو من مجروح شدم . من را که به بیمارستان منتقل نمودند دوربین و ساعت در سنگر اجتماعی جامانده بود و آدرس و نشانی هم از خودم نگذاشته بودم تا بعدا وسایلم به من برگشت داده بشود.
در بیمارستان بستری بودم که آقای شمس الدین اسلام دوست را که با غلامرضا به چزابه اعزام شده بود دیدم. آنجا بود که به من خبر تلخ و ناگوار شهادت غلامرضا را داد و گفت:« غلامرضا غروب روز شانزدهم اسفند ماه کنار سنگر درحال نظافت سلاح بوده که یک خمپاره نزدیک سنگر منفجر شده و براثر اصابت ترکش به قسمتهایی از بدن به شهادت می رسد.».
نمی دانم چطور توصیف کنم حال دلم را هنگامی که فهمیدم برادرم غلامرضا حدودا دو هفته قبل به شهادت رسیده و من موفق به دیدارش نشدم .نمی دانم شاید خواست خدا این بود که دیدار بعدی من و غلامرضا در قیامت باشد.
بعد از مرخص شدن از بیمارستان به سرخس برگشتم .
حدود دو ماه بعد از طرف سپاه سرخس خبر دادند که بیا سپاه دوربین و ...تحویل بگیر.
خیلی خوشحال شدم و به سپاه رفته و دوربین را تحویل گرفتم. عکسها را ظاهر نمودم؛ متاسفانه خیلی از عکسهایی که با غلامرضا گرفته بودم ، سوخته بود و باز خدا را شکر همین چند قطعه عکس از شهید ظاهر شد که از نظر شما عزیزان می گذرد ...
راوی محمود افخمی همرزم شهید
ورود به اهواز
اصلاحیه✅
ساعت پنج بعد از ظهر یکم اسفند من و غلامرضا به همراه سایر دوستان:«حسین نظریافته ، مهدی رمضانپور،شمس الدین اسلام دوست و شهید عزیز محمد وشمگیر»با قطار از مشهد حرکت کرده و ساعت هفت یا هشت صبح روز سوم اسفند به اهواز رسیدیم.
حدودا یک هفته در پادگان ۹۲زرهی اهواز مستقر بودیم تا به خط مقدم اعزام شویم
در همین پادگان بود که غلامرضا داشت برای خانواده اش نامه می نوشت من از او خواستم برای من هم وصیت نامه بنویسد. اما غلامرضا گفت وصیت نامه را که خودت باید بنویسی من گفتم می خواهم مانند همان وصیت نامه ای که برای خودت نوشته ای برای من هم بنویسی تا وصیت نامه های ما دو نفر مثل هم باشد. پس غلامرضا جان برای من هم وصیت نامه ای مانند وصیت نامه ی خودش نوشت.
من و غلامرضا خیلی به هم وابسته بودیم. اما تقدیر این بود که من و او از هم جدا شویم و سپس او به شهادت برسد.
من همیشه از خداوند منان می خواهم که مرا در آخرت هم نشین غلامرضا کند ان شاء الله.
.
راوی محمود افخمی همرزم شهید
نوشتن وصیت نامه
اصلاحیه✅
داشتم مشق هایم را می نوشتم. برادرم غلامرضا کنارم نشست و از من خواست که از وسط دفترم یک برگه به او بدهم .
من هم برگه را درآوردم و به او دادم.
همان جا کنار من شروع به نوشتن کرد ، داشت وصیت نامه اش را می نوشت. مادرم هم رو به روی ما نشسته بود.
من آن موقع کلاس دوم دبستان بودم.
از روی کنجکاوی به جملات و کلماتی که روی برگه می نوشت نگاه می کردم تا آن ها را بخوانم ، اولش چیزی نمی گفت اما بعد احساس کردم دارد مانع خواندن من می شود . گاهی کمی خودش را جابجا می کرد و گاهی هم دستش را طوری جلوی نوشته هایش می گرفت تا من نتوانم نوشته هایش را بخوانم .
آن موقع نمی فهمیدم که دارد وصیت نامه می نویسد اما چون می توانستم هر مطلبی را روان بخوانم فهمیدم نمی خواهد من از آن نوشته ها چیزی بفهمم ، شاید دلیل محکم ترش این بود که مادرم متوجه وصیت نامه نوشتنش نشود.
بعد از آن که این برگه را نوشت یک برگه ی دیگر هم از من گرفت تا پولهایی که دیگران از او قرض می خواستند یا خودش از بقیه می خواست را بنویسد.
بعد هم هر دو برگه را به مادرم داد و گفت:«مادر اینها قرض هایی هست که از مردم می خواهم، این برگه ها را جایی قایم کن گم نشود چون ممکن است یک روزی لازم بشود.»
مادرم هم برگه ها را گرفت و به اتاق دیگر برد تا آن ها را در جایی مطمین پنهان کند.
مدتی بعد از شهادت برادر عزیزم غلامرضا ،
یک روز برادرم محمد به پسکمر نزد ما آمد و به مادرم گفت :«سپاه از من سراغ وصیت نامه ی شهید را گرفته است. غلامرضا قبل از رفتن به جبهه وصیت نامه هم نوشت یا نه؟
مادرم گفت :« چند برگه نوشت و به من داد و گفت قرض هایم را نوشته ام . من که نمی دانم شاید وصیت نامه هم نوشته باشد.
بعد هم مادرم رفت وبرگه ها را آورد.
برادرم برگه ها را گرفت و دید که وصیت نامه ی غلامرضای عزیز هم بین همان برگه ها هست.
تازه آن جا بود که متوجه شدم آن روز برادرم داشت وصیت نامه می نوشت.
هر وقت خاطره ی وصیت نامه نوشتن غلامرضا یادم می آید این مورد را هم به یاد می آورم که من بالای همه ی صفحات دفتر مشقم اسم و فامیلم را نوشته بودم بعد از آن در تمام صفحات به اول اسمم یک فاطمه هم اضافه کرده بودم و الان بالای دو صفحه ی وصیت نامه ی اصلی شهید که در بنیاد هست اسم من هم نوشته شده است.
از خداوند متعال می خواهم همانطور که نام من در بالای وصیت نامه ی برادرم قرار دارد این توفیق را هم به من عنایت کند که تا آخر عمرم هم مسیر و هم هدف با غلامرضای عزیزم باشم و از او و آرمان های والایش جدا نشوم و در آخرت هم شفاعت ایشان شامل حالم بشود ان شاء الله .
راوی : خواهر شهید
مهمان آسمانی
غلامرضا متولد پسکمر و بزرگ شده ی آنجا بود و هنگامی هم که شهید شد خانواده در پسکمر سکونت داشتند.
پدرمان چند سال بعد از ازدواج با دختر خاله اش(مادرمان ) که اهل پسکمر بود از زادگاه و محل سکونتش کچولی به پسکمر مهاجرت می کند و در طی این سی سال که بعد از مهاجرتهای کوتاه چند ماه یا یک ساله به مناطق دیگر و حتی بعد از ازدواج مجدد در منطقه ی ترکمن صحرا باز هم به پسکمر برمی گردد و قصد می کند برای همیشه در آنجا ساکن شود.
به جز برادر بزرگم که متولد کچولی است بقیه ی ما خواهر و برادرها همه متولد پسکمر هستیم.
هنگامی که برادرم در منطقه چزابه به شهادت می رسد پدرم و برادرم ابراهیم برای دیدار از اقوام به شمال رفته بودند.
قبل از آنکه آنها از شهادت غلامرضا خبردار بشوند خبر شهادتش به عموهایم و دیگر اقوام پدری ام که ساکن سرخس و کچولی بود ، می رسد.
اقوام پدری ام اولین کاری که می کنند برای برادرم غلامرضا در کچولی قبری آماده می کنند تا به حساب خودشان شهید در روستای آبا و اجدادی اش دفن شود.
برادر بزرگم هم از این ماجرا بی اطلاع بوده.
بعد از اینکه پدر و برادرم از شمال بر میگردند، اقوام پدرم پسر عمه ام حاج موسی نویدی را مأمور می کنند تا با پدرم صحبت کرده و او را هر جور شده راضی کند تا شهید را در کچولی دفن کنند.
مرحوم پسر عمه ام برای قانع کردن پدرم، به او می گوید :« دایی ! تمام قوم و خویش ما اینجا هستند شما که در پسکمر به جز یکی دو خانوار پدربزرگ و دایی های شهید کسی را ندارید. بهتر است اجازه بدهی شهید را همین جا در کچولی دفن کنند، شاید خودتان هم بعدا به کچولی برگشتید.»
پدرم هم دقیقا به همین دلیل که ممکن هست روزی به کچولی برگردند علیرغم میل باطنی مادرم و برادرهایم و علیرغم وصیتی که شهید کرده بود و محل دفن خودش در پسکمر را به پسر دایی ام حسن نشان داده بود ، قبول می کند تا شهید را در کچولی دفن کنند.
تمام اهالی روستای پسکمر و فامیل مادری ام و همچنین معملین روستا که با مردم آشنایی کامل داشتند از این اتفاق غیرمنتظره بسیار ناراحت و دلگیر شدند ، چون غلامرضا متولد و پرورش یافته و فرزند پسکمر بود و قاعدتاً باید در پسکمر دفن می شد.
تمامی آن ها دوست داشتند که شهید در روستای محل تولد و محل زندگیش تشییع و دفن شود تا از برکت وجود مزارش در پسکمر بهره ببرند که این اتفاق نیفتاد.
بعد از دفن غلامرضا مادرمان دیگر طاقت ماندن در پسکمر و دوری از مزار فرزند شهیدش را نداشت و ما به اتفاق برادرم ابراهیم به کچولی مهاجرت کردیم تا دل مادرمان آرام بگیرد.
چند هفته بعد پدرم هم با وجود مخالفت مردم و فامیل ساکن در پسکمر، با خانواده اش به کچولی مهاجرت کرد و همه برای همیشه در آنجا ساکن شدیم.
شاید که نه ، حتما در این قضیه ی دفن غیر منتظره ی غلامرضا در کچولی حکمتی الهی در کار بوده که از چشم ما بنده هایش پنهان هست.
شاید مقدرات الهی بر این قرار گرفته بود که هم اکنون غلامرضا متعلق به هر دو روستا باشد.
هم به عنوان اولین شهید راه قرآن و اسلام و انقلاب از پسکمر سند افتخار و عزت و مایه ی سربلندی مردم غیور و با صفای روستای بزرگ و کهن پسکمر باشد و هم به عنوان تنها شهید مدفون در روستای کچولی، مزارش همچون ستاره ای درخشان در شب سرد و ظلمانی زمین راه نشان و گرمی بخش وجود مردم مومن و با محبت روستای کچولی باشد.
امید که شهید عزیز شفیع و دستگیر اهالی هر دو روستا در دنیا و آخرت باشد. ان شاء الله تعالی
راوی : خواهر شهید
باغلامرضا تا پای پرواز
خاطره جدید
بهمن ماه سال۶۰ بود که من هم به اتفاق.شهید محمد وشمگیر. شهیداصغری و حسین نظریافته .برات جمشیدی و محمود افخمی به آموزش اعزام شدیم من کم سن و سال بودم اما قدم کشیده بود موقع به صف شدن روی نوک پاهایم می استادم آموزش که تمام شداوایل اسفندماه بود که به جبهه اعزام شدیم ابتدا یک هفته ای در پادگان لشکر ۹۲ زرهی بودیم بعداز سازماندهی و تجهیرات نظامی تحویل دادند یک روز بعداز ظهر اتوبوس های گل مالی شده آمدند من و غلامرضا با برات جمشیدی و حسبن نظریافته داخل یک دسته بودیم از مسیرسوسنگرد رفتیم تا بستان شب شده بود نیمه های شب بود که گفتند آماده حرکت باشید ابتدا از روی رودخانه بستان عبورکردیم بعداز پل یک خاکریزی بود از کنار خاکریز می رفتیم دشمن متوجه تعویض خط شده بود خمپاره های زیادی اطراف ستون می خورد و تعدادی از نیروها شهید وزخمی شدند به ماگفته بودند با فاصله حرکت کنیم بلاخره هواکه روشن شد به خط محل استقراررسیدیم سنگرهای اجتماعی عقب تر از سنگرهای نگهبانی بود هرسنگر ۵ نفر من و غلامرضا با حسین نظریافته داخل یک سنگربودیم سنگر ما کنار سنگر فرماندهی بود من را به عنوان پاسبخش معرفی نمودند وظیفه من سرکشی و تعویض نگهبانها بود آتش تهیه عراق بیشتر از موقع اذان مغرب بود تا اذان صبح . که نیروهای ایرانی حمله نکنند سنگرهای نگهبانی با سنگرهای اجتماعی فاصله چندانی نداشت ولی باید از داخل کانال رفت وآمد می کردیم آنقدر آتش شدید بود که جرات بیرون آمدن نداشتیم داخل سنگرهای نگهبانی تیمم می زدیم و نشسته نماز می خواندیم ارتفاع سنگر یک متربیشتر نبود جلوی سنگر سمت عراقیها بلوکه بود که از داخل بلکه نگاه می کردیم و یا تیراندازی می کردیم آنقدر تیراندازی شدید بود که کسی جرات سربالا آوردن نداشت آن موقع نیروها سهمیه سیگار هم داشتند به هر سنگر چندبسته سیگاربهمن هم می دادند و من بین سنگرها تقسیم می کردم روز به روز نیروها کمتر می شد فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود آن موقع با منطقه زیادآشنا نبودیم می گفتند تنگه چزابه خلاصه روز دوم غروب بود که برای سرکشی از نگهبانها رفتم به سنگر غلامرضا که رسیدم دیدم بیرون به حالت نشسته بدون اینکه تکانی بخورد به دیواره سنگر تکیه زده هواتقریبا تاریک بود خدایا چرا بیرون از سنگر نشسته کسی جرات نداشت بیرون بشیندنمی دانم من زودتررسیدم بالای سرغلامرضا یا حسین نطریافته سر وصورت پراز خون بود با کمک دیگر همرزمان غلامرضا را به سنگرهای اجتماعی و آمبولانس رساندیم من حدودسه ما درمنطقه بودم و سپس به سرخس برگشتم
بعداز غلامرضا تنها مانده ام من .
غلامرضا رفت و جامانده ام من
من فقط یک ناله بودم حیف شد..
کاش من هم مانند غلامرضا لاله بودم حیف شد.روحش شاد.
راوی شمس الدین اسلام دوست همرزم شهید
آخرین نماز غلامرضا
بعداز سازماندهی ما را مسلح نمودند تجهیزات انفرادی ومهمات را تحویل دادند بعداز ظهر تاریخ ۱۳۶۰/۱۲/۱۴ از پادگان ۹۲زرهی اهواز با چنددستگاه اتوبوس از مسیر حمیدیه سوسنگرد به سمت بستان با اتوبوس رفتیم از آنجا بستون یک به سمت خط مقدم راه افتادیم نزدیک خط آتش دشمن خیلی شدید بود اطراف ما گلوله ها منفجر می شد و منورها منطقه را روشن کرده بود کم کم با صدای گلوله ها و انفجارات آشنا شدیم تا اینکه به سنگرهای اجتماعی رسیدیم خاکریز تا بنه تدارکاتی و سنگرفرماندهی حدود۵۰ متر فاصله داشت هر دونفر داخل یک سنگر نگهبانی می دادیم من و غلامرضا داخل یک سنگر بودیم سنگر در دل خاکریز بود تقریبا یک متر عرض و دومتر طول داشت حدود یک متر هم عمق سنگر بود که بصورت نشسته نماز می خواندیم ..آب نبود برای وضو باید تیمم می زدیم غذا گاهی گرم بود گاهی هم کنسرو بود در سنگرهای استراحت می شد نماز ایستاده خواند .گاهی بچه های تدارکات در سنگر به ما بسته های غذا را می آوردند گاهی هم خودمان می رفتیم از بنه می گرفتیم در این مدت ۴۸ ساعت آتش دشمن خیلی شدید بود اسلحه من و غلامرضا کلاشینکف بود خط ما با عراقی ها فاصله چندانی نداشت .مابین خط تعدادی جنازه افتاده بود که نمی دانم از نیروهای ما بودند و یا عراقی....دشمن یکسره خط را زیر آتش داشت نیروهای پیاده دو طرف از سلاح هایی که داشتند تیراندازی می کردند ما هم با غلامرضا به سمت دشمن تیراندازی می کردیم روز دوم موقع اذان مغرب بود که من و غلامرضا داخل سنگر نشسته بودیم صدای اذان شد غلامرضا گفت اول من می روم بنه نماز می خوانم بعدشما بروید من هم قبول کردم هواتاریک شده بودغلامرضا آمد من رفتم نمازم را خواندم بعدش هم رفتم سنگر تدارکات گفتم شام دونفر را برایم بدهید شام آن شب کتلت بود.شام را گرفتم و برگشتم کنار سنگر که رسیدم با پیکرمطهر بیجان غلامرضا روبروشدم .چرا بیرون نشسته است دیدم سر و بدن غلامرضا غرق در خون است بدون کوچکترین تحرک به سنگر تکیه داده اسلحه یک طرف افتاده کلاه آهنی یک کنار. احتمالا غلامرضا تلاش نموده از خون ریزی جلو گیری کند ولی قبل از رسیدن من به شهادت رسیده بود چندنفر از رزمندگان را صداکردم با کمک هم غلامرضا را به سمت بنه که آمبولانس آنجا بود بردیم من از قسمت شانه و سر گرفته بودم غلامرضا شهید شده بود او را داخل آمبولانس گذاشتیم و از اینکه همشهری و همسنگر وبرادر بزرگترم را از دست داده بودم نگران و هُل و شوکه شده بودم اصلا حالم خوب نبود آسمانی شدن غلامرضا خیلی در روحیه من تاثیر گذاشت از همه مهمتر جای خالی غلامرضا در سنگر برای من سخت بود.انشاءالله که در قیامت همسنگر غلامرضا باشم و دستم را بگیرد و از پل صراط عبور بدهد
...رفتم که خار از پا کشم محمل زچشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم صدسال رهم دورشد.راوی همسنگر شهید حسین نظریافته
هدایت شده از مصطفی الوندی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا آقا آقا آخ جون
هول نکنیدا 😂😍
🆔@Tanzsiysii
هدایت شده از N E
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینجا ایرانه... مردمش برای هم جووون میدن. کسی در ایران تنها نمیمونه. این چیزا برای دنیا قفله.
▪️اینقدر کمک برای سیستانی ها فرستادن که میگن بسه دیگه نفرستید!
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برگزاری جشن تکلیف در عراق
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀خواهرم
این آزادی که می بینی در ایران هست هر جور میخوای می گردی میگی به کسی مربوط نیست به اینها مربوط میشه 😔👆
این سرزمین امنیتش و آزادیش که تو می بینی و باز هم انکار می کنی نتیجه رشادتها و از خود گذشتگی این عزیزان هست .
#شهدا_حافظ_امنیت
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید👇
@shohadabarahin_amar
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
🌷نصفه شب چشم چشم رو نمیدید...
سوار تانک، وسط دشت...
کنار بُرجک نشسته بودم، دیدم یکی داره پیاده میاد...
به تانکها نزدیک میشد، دور میشد.
سمتِ ما هم آمد، دستش رو دورِ پام حلقه کرد، پام رو بوسید!!
گفت: به خدا سپردمتون...
گفتم: حاج حسین؟
گفت: هیس! اسم نیار.....
#شهید_حسین_خرازی🌷
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید👇
@shohadabarahin_amar
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
#کــلامشهـــید
🥀🇮🇷 #شهـــیدسجادزبرجدی:
شما چهل روز دائمالوضو باشید
خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد..!
نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد!
سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند..!
انسان اگر میخواهد به جایی برسد با نماز شب میرسد..!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید
@shohadabarahin_amar
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🇮🇷عشق بازی به سبک شهدای مدافع حرم
و شهید شیخ جابر زهیری چند دقیقه قبل از شهادت
💐شهیدمدافعحرمسعیدسیاحطاهری
🌹شهداء را یادکنیمباذکرمعطرصلوات
🍃شهداء التماس دعا🍃
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ
و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم🌸
#سلام_بر_شهدا 🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید👇
@shohadabarahin_amar
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
🌴#همنواباشهدا🌴
🌱دوست دارم ساکن شوم ..
آخر من کجا ، شهدا کجا..!!
خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفره ی آنان هم نیستم .
🌷شهید #شهادت را به چنگ میآورد راه درازی راطی میکند
تا به آن مقام میرسد اما من چه😔
سیاهی گناه چهره ام را پوشانده وتنم را لخت وکسل کرده ، حرکت جوهره ی اصلی انسان است وگناه زنجیر من سکون را دوست ندارم...
🍂سکونم من را بیچاره کرد در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست وپایم را اسیر خودکرده وای به حالمان...
#برشی_ازوصیتنامه
#شهیدعباس_دانشگر
🌘🍁شبتون منور به نگاه شهدا🍁🌘
هدایت شده از شهادت زیباسـت
📅 سالروز عملیات #بدر در 19 #اسفند 1363
🔸عملیات بزرگ بدر با رمز یا فاطمةالزهرا(س) از روز نوزدهم اسفند سال 1363 در جبهه جنوب واقع در هورالهویزه در وسعت تقریبی 1100 کیلومتر مربع با اهداف انهدام وسیع نیروهای دشمن و تصرف و تأمین هورالهویزه و کنترل جاده بصره - العماره و پاسخ به حملات دشمن به مناطق مسکونی ایران انجام گرفت و تا 26 اسفند به طول انجامید.
نشرمعارفشهدادرپیامرسانایتا⤵️
http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6
خدایا بخاطر نزول باران رحمت که موجب خوشحالی مخلوقات خودت شد توراشکر می کنیم و به درگاه تو سجده شکر بجا آورده و درخواست ما از درگاه تو این است اگر مصلحت می دانید مارا از این رحمت خودت محروم مگردان .آمین یا رب العالمین
(بسم الله الرحمن الرحیم)
(لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم )
(الهی به امیدتو)
خدایا بحق امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه زهراسلام الله علیها توفیق عبادت وبندگی بما عنایت بفرما
خدایا عاقبت همه ما را ختم بخیر بگردان
خدا گرفتارها مریض دارها مشکلاتشان را برطرف بگردان
خدایا همه ما را مخصوصا جوانان اسلتم را به راه راست عنایت بگردان
الهی عجل عجل عجل لولیک الفرج
آمین یا رب العالمین
سلام صبحتون منور به نور الهی
۲۰ اسفند ۱۴۰۲ ۲۹ شعبان ۱۴۴۵
ذکر روز یکشنبه
یا قاضی الحاجات
السلام علیک یا رسول الله
السلام علیک یا امیرالمؤمنین
السلام علیک یا فاطمة الزهراء
السلام علیک یا حسن بن علی
السلام علیک یا حسین بن علی
السلام علیک یا علی بن الحسین
السلام علیک یا محمد بن علی
السلام علیک یا جعفر بن محمد
السلام علیک یا موسی بن جعفر
السلام علیک یا علی بن موسی
السلام علیک یا محمد بن علی
السلام علیک یا علی بن محمد
السلام علیک یا حسن بن علی
السلام علیک یا صاحب الزمان
آیت_الکرسی
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
«اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَۆُودُهُ حِفْظُهُمَا وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ.
لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُۆْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ.
اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآۆُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ.»
((( اللهم عجل لولیک الفرج)))