تصاویرمتعلق به یادگاردفاع مقدس
هم رزم شهید عظیم بلقدر
حسین ریگی می باشد
صادق عمدتا به عنوان نیروی آر پی جی زن فعال بود و به دلیل همین شلیک های مداوم و نیز کار با تیربار از ناحیه گوش چپ دچار آسیب شنوایی شد . صادق از ترکش های جنگ هم بی بهره نماند . یک روز غروب براثر انفجار خمپاره60 میلیمتر در نزدیکی او ، از ناحیه دست و سینه چپ ترکش خورد و مجروح شد . همسنگران وی او را سریعاً به پست امداد و بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند . در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفت و با بیرون آوردن ترکش ها پس از 48 ساعت بعد به خط مقدم برگشت . از دیگر همشهریان ایشان میتوان به محمد بهلولی و برات نیازمند اشاره کرد . با پایان جنگ و در سال 1368 صادق برای انجام خدمت مقدس سربازی به بجنورد اعزام شد و پس از گذراندن دوره آموزشی برای ادامه خدمت به گیلان ومازندران رفت . بعد از پایان خدمت به صورت نیروی قراردادی در قسمت رستوران شرکت نفت کار میکرد یک روز با آقای وحدتی رئیس حراست آن موقع و چند تن از مسوولان که به سالن غذاخوری آمده بودند روبرو شد ، احوال پدرش را که آن زمان در واحد عملیات مشغول کار بود ،از او پرسیدند و از شرایط کار او جویا شدند و پساز گرفتن مشخصات ایشان ، او را به حراست دعوت کردند و در واحد حراست مشغول بکار شد و هنوز هم در این شرکت ایفای نقش میکند .
علی گلاوی
فرزند اسماعیل سال 1342 در روستای کندکلی سرخس به دنیا آمد و تا مقطع راهنمایی تحصیلکرد20 خرداد1361 بود که برای انجام خدمت سربازی به پادگان ۰۴ بیرجند اعزام شد و 1 ماه در آن پادگان آموزش دید و بعد از آن به مدت 2 ماه برای ادامه آموزش در سازمان تیپ ( لشکر )3۰ گرگان قرار گرفت و سپس بهصورت داوطلبانه به جبهه سومار اعزام شد و در گردان ۸۰۵ گروهان 3 بهعنوان آرپیجیزن مشغول دفاع از مرزهای انقلاب شد . علی گلاوی در منطقه تپه 402 مستقر بود تا اینکه در تاریخ 3 بهمن 1361 به کردستان شهر مریوان و دره شیلر نزدیک پنجوین عراق اعزام شد .
معمولاً بعضی از روزها برای شناسایی به جلو میرفتیم یک روز که در حال شناسایی خط عراقیها بودیم در محدوده شناسایی به تعدادی عراقی برخوردیم . با توجه به حساسیت شناسایی ما سنگر گرفتیم و کمین زدیم که دو نفر از عراقیها را اسیر کردیم و بقیه فرار کردند . یک روز هم که برای آوردن آب آشامیدنی برای نیروها به چشمه ای که در پایین ارتفاعات محل استقرارمان بود رفته بودیم با دو نفر عراقی مواجه شدیم که در حال برداشتن آب از چشمه بودند . یکی از نیروها که همراه من بود گفت : علی بیا این ها را بزنیم ، گفتم شاید تأمین داشته باشند ، کار درستی نیست . بگزار آنها بروند . سنگر گرفتیم تا عراقی ها آب برداشتند و از چشمه دور شدند . خودمان را برای رفتن به لب چشمه آماده می کردیم که متوجه شدیم تعدادی نیروی عراقی از لابلای سنگ ها و شیارهای اطراف به آنها ملحق شدند .حدسم درست بود و آنها با تامین کامل آمده بودند واگر با آنها درگیر می شدیم قطعا ما را کشته بودند و مقر ما هم لو می رفت .
زمانی که در سومار در تپه 402 بودیم یک شب حوالی ساعت 8 بود که خمپاره 60 میلیمتری کنار سنگر نگهبانی ما منفجر شد با انفجار خمپاره من از ناحیه پای چپ دچار مجروحیت شدم . بچه های همرزم ما که در سنگرهای اطراف بودند به کمکم آمدند و من را به عقب و بعدا به بیمارستان صحرایی منتقل کردند . میخواستند مرا به کرمانشاه بفرستند که مخالفت کردم و گفتم ترکش ها سطحی است همین جا برایم کاری بکنید و مرا به منطقه برگردانید . در بیمارستان صحرایی پس از بیهوش کردن من ، ترکش ها را که خیلی هم عمیق نبود از بدنم خارج کردند . دو سه روز بعد با بهبودی نسبی به مقر برگشتم . 20 روزی از این ماجرا گذشته بود . ساعت حدود 10 شب بود و من در سنگر نگهبانی بودم که برای بار دوم اسیر ترکش های عراقی شدم . این بار سه خمپاره 82 سهم من بود که اطراف سنگرم منفجر شدند و من هفت ترکش را برای خودم برداشتم . به قول یکی از دوستان سهمیه ما برای ترکش ها زیاد بود . این بار از ناحیه دست چپ با یک ترکش ، از ناحیه بالای ران چپم با 5 ترکش و از ناحیه کمر با 1 ترکش مجروح شدم . بچه های امداد رسان مرا به بیمارستان صحرایی بردند و از آنجا به کرمانشاه منتقل شدم . بدلیل عمیق بودن ترکش ها و نزدیکی به نقاط حساس فقط به من استراحت دادند و زخم هایم را بستند . حدود 21 روز در بیمارستان کرمانشاه بودم و بعد از بهبودی دوباره به جبهه برگشتم . ترکشهای یادگاری آن دوران هنوز توی بدنم هست البته زیاد من را اذیت نمیکنند . 20 تیرماه 1363 بود که خدمتم به پایان رسید و به شهرستان برگشتم . یک ماه بعد به شرکت مراجعه کردم و با توجه به کمبود نیرو استخدام شدم و ابتدا در آشپزخانه و بعد از 14 سال به واحد عملیات بهره برداری منتقل شدم . پس از 30 سال خدمت بازنشسته شدم .
صادق مجدی
فرزند صفر در 15 آبانماه 1348 در روستای کندکلی سرخس دیده به جهان گشود . صادق تا مقطع دیپلم تحصیل کرد . دیماه سال 1365 به عنوان بسیجی برای اعزام به جبهه در پادگان شهید سیستانی مزداوند مدت 15 روز آموزش نظامی را سپری کرد اما چون پسر بزرگ خانواده بود مرحوم پدرش به او اجازه نداد تا به جبهه برود . مرداد ماه سال 1366 وقتی متوجه شد سپاه برای اعزام نیرو به جبهه فراخوان داده است و از آنجا که سودای نبرد با متجاوزان را در سر داشت زمانی که پدر در خواب بود رضایتنامهاش را با انگشت پدر مهر کرد و به سپاه تحویل داد . روز اعزام نیروها فرا رسیده بود و صادق بی تاب رفتن اما چه سود که پدر ، صادق را برای جمع کردن محصول و کوبیدن خرمن به سر زمین برده بود . صادق آرام و قرار نداشت و در نهایت به بهانه تهیه چایی کیسههای کاه را آتش زد و پدر را مجبور کرد تا او را برای تهیه کیسه های نو به سرخس بفرستد . صادق به خانه آمد و دیگر به نزد پدر برنگشت . ساکش را جمع کرد و با نیروهای اعزامی از سرخس به جبهه رفت و در جاده اندیمشک به اهواز درلشکر 5 نصر پادگان شهید چراغچی بهعنوان نیروی پیاده و آرپیجیزن سازماندهی شد و مدت 2 ماه در منطقه شلمچه و خط کوشک بود . در مدتی که در منطقه شلمچه بودند آموزش های تکمیلی رزم را هم فراگرفت تا در صورت نیاز ان ها را بکار بندد .