eitaa logo
《سربازان دیروز و امروز سرخس》
1.2هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
101 فایل
بِسْمِ اَللّٰه اَلرَحمٰن اَلرَحیم فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ : هر کس به اسلام گرویده مأموریت دارد استقامت کند ( آیه ۱۱۲ سوره هود ) سلام علیکم به نام خدا ، به یاد خدا ، برای خدا این کانال مخصوص دفتر حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس شهرستان سرخس می‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
تصاویرمتعلق به یادگاردفاع مقدس ابراهیم ایمانی فر می باشد
تصویرمتعلق به یادگاران دفاع مقدس برادران عباس و علی شهرکی می باشد
تصاویر متعلق به یادگار دفاع مقدس علیرضا شهرکی می باشد
تصاویرمتعلق به یادگاردفاع مقدس غلام شهرکی می باشد
جمیل عدنانی فرزند محمد در سال 1344 در مشهد به دنیا آمد و تا مقطع دیپلم تحصیل کرد 21 آبان‌ماه سال 1363 برای اعزام به خدمت مقدس سربازی به مرکز آموزشی زابل اعزام شد و مدت 3 ماه در آن‌جا در ژاندارمری آموزش دید . شرایط بسیار سختی را در زابل تجربه کرد پادگانی که حتی آب سالم برای آشامیدن نداشت و. باید آب گل آلود را در حوضچه هایی ذخیره میکردند تا پس از ته نشین شدن گل و لای ان قابل استفاده شود . اوایل سال 1364 با تعاریفی که سرهنگ فرماندهی ژاندارمری در هنگام تقسیم نیروها از کردستان کرد کسی تمایلی برای رفتن به کردستان نداشت نمود ( در آن زمان کردستان در اختیار منافقین کومله و دموکرات بود ) اما جمیل به‌صورت داوطلبانه برای اعزام به کردستان اعلام آمادگی به‌همراه 10 نفر از مشهد راه افتادیم . در کردستان به مریوان و هنگ مرزی رفتیم و هرکدام در محورهای مختلف مشغول به خدمت شدیم . محورهای چناران ، ستوران ، مریوان مرکزی و پایگاه‌های مختلف . چون سواد جمیل از بقیه بیشتر بود به آجودانی فرماندهی رفت و مدتی در فرماندهی خدمت کرد . در محورها و پایگاه‌ها رفت‌وآمد داشت . در طول مدتی که در کردستان بود با صحنه هایی روبرو شد که هنوز با گذشت این همه سال برای بازگو کردنشان تمایلی ندارد شاید برای نسل های امروز باور این اتفاقات واقعا سخت باشد . منطقه‌ای از مریوان مرکزی بود بنام چرننه و دری که 2000 نیروی دموکرات در آنجا مستقر بودند . آن روزها هر کسی برای خودش در کردستان گروهی درست کرده بود و سر به طغیان گذاشته بود . گروهی به نام خانم نیسان که به ادعای خودش به هیچ حزب و تشکیلاتی وابسته نبود به پاسگاه ها و پایگاه‌ها حمله می‌کرد و گروه دیگری به نام علی مریوانی که نیروهای ایرانی را اسیر می‌کردند و به نیروهای عراقی می‌فروختند . خلاصه هرکس هر طور می توانست بر طبل تجزیه ایران می کوبید و در این میان مردان غیور ایران برای حفظ این آب و خاک فدا می شدند . یک روز درب فرمانداری ایستاده بودم و با نگهبان فرمانداری صحبت میکردم . یک نفر آمد با ما احوال‌پرسی گرمی کرد و رفت داخل که کارش را انجام بدهد . چهره‌اش به‌نظرم آشنا بود اما هر چه فکر کردم چیزی یادم نیامد که کجا او را دیده ام داخل فرمانداری آلبومی از تصاویر اشرار و دموکرات‌ها بود آ نرا برداشتم و ورق زدم . عکسش را آن‌جا دیدم . از سرکرده‌های دموکرات منطقه بود بنام حسن سرسفید . تا متوجه شدم و اعلام کردم متاسفانه از منطقه متواری شده بود .
یک روز یکی از تویوتاهای ما در کمین دمکرات افتاد دموکرات ها که در کوهستان مستقر بودند و مسلط به جاده اصلاً به ما اجازه ورود به کمینگاه را نمی‌دادند فقط می توانستیم با دوربین نگاه کنیم تا سرمان را بالا می‌آوردیم با تک‌تیرانداز ما را می‌زدند . بعد از زمین گیر شدن تویوتا و شهادت دو نفر نیروی داخل آن دموکرات ها از کوهستان پایین آمدند ماشین و دو نفر نیرویی که داخل تویوتا بودند را آتش زدند و رفتند ، آن‌ها آمده بودند که مریوان را تصرف کنند دو روز در محاصره بودیم تا اینکه شهید محمود کاوه با نیروهایش به منطقه رسید .زمانی که شهید کاوه به مریوان رسید از هر گوشه و کنار که فکرش را بکنید نیروهای دموکرات در حال فرار بودند . خوب یادم هست شهید بزرگوار حاج محمود کاوه پشت توپ 106 میلی متری نشست و شروع به زدن دموکرات ها کرد .توپ 106 یک تفنگ کمکی داشت اول با آن شلیک می‌کردند اگر به هدف اصابت می‌کرد فوراً با توپ شلیک می‌کردند . شهید کاوه تیر کمکی را که زد من با دوربین داشتم نگاه می کردم تیر به کمر یکی از دموکرات‌ها خورد و او را از کمر دو نیم کرد . گفتم حاجی نزن این گلوله ها حیف است اما شهید بزرگوار گفت : من می‌دانم این‌ها چه جنایت‌هایی کرده اند دوتا تیر توپ 106 برای اینها کمه . حدود 800 نفر از دمکرات ها در این جریان در منطقه کشته شدند ، بقیه هم فرار کردند و ما فقط همان دو شهید و یک مجروح را دادیم . خدا چنان شجاعتی به شهید کاوه داده بود و چنان ترسی در دل آن‌ها انداخته بود که همه فرار کردند و شهر با کمترین هزینه از دست دموکرات ها آزاد شد . یک شب بین یکی از پایگاه‌ها و یکی از گروهک های منطقه درگیری شد . گروهک از یک تپه مسلط به پایگاه و از پشت به بچه ها حمله کرده بودند . ابتدا نگهبان‌ها را خلع سلاح کرده بودند و سپس به درون پایگاه نفوذ کرده بودند . . وقتی ارتباط ما با پایگاه قطع شد و بی سیم چی دیگر جواب نداد باا طلوع صبح رفتیم برای بازدیداز پایگاه سری بزنیم . با ورودمان به پایگاه صحنه ای را دیدیم که تصورش هم برای نسل امروز سخت است . خون کف حیاط پایگاه را گرفته بود . پیکرهای بی سر 21 نفر از جوانان غیور این مرز و بوم که بی گناه و مظلومانه به شهادت رسیده بودند و سرهایشان با نهایت قصاوت از تن جدا شده بود درون پایگاه روی زمین افتاده بود . دیگر مطمین بودیم کار گروهک علی مریوانی است . گروهک علی مریوانی برای تقدیم هر سر از نیروهای انقلابی به دموکرات ها پول زیادی از آن ها می گرفت و شیوه کارش اینگونه بود . خیلی صحنه‌ی دل‌خراشی بود هنوز که هنوز است با یادآوری آن صحنه‌ها گریه می‌کنم و داروی اعصاب می‌خورم . 21 ماه در منطقه مریوان بودم که با تمام سختی ها و ناراحتی هایی که برایم به جا گذاشت جزو بهترین ایام زندگیم بود یادی کنم از آقای شجاعی که رییس حراست فرمانداری مریوان بود و یکی از بچه‌های جنگ بود که در مدت محاصره در داخل خرمشهر بود و خاطراتی از آن روز ها برایم نقل میکرد که امروز باید به ان رشادت ها و جانفشانی ها غبطه خورد و آن را تحسین کرد . آقای شجاع جزو نیروهایی بود که عراقی ها آن ها را گردان اشباح نامیده بودند . در مدت زمان محاصره و اشغال خرمشهر کسی از این بچه ها خبری نداشت و همه فکر میکردند آنها در همان روزهای اول جنگ در خرمشهر به شهادت رسیده اند اما آنها شب ها با حمله های مخفیانه به عراقی ها تا می توانستند از عراقی‌ها تلفات می گرفتند . عراقی ها هم خیلی دوست داشتند آنها را پیدا کنند ولی به لطف خدا موفق نمی شدند و ترس از این بچه ها در دل و جان عراقی ها افتاده بود . ایشان در یکی از خاطراتش در مورد بیرحمی ها و فجایع آغاز جنگ توسط عراقی ها به جریان اسارت یک دختر ایرانی توسط عراقی ها و بستن او به یک تیر چوبی اشاره می کرد که مدت 10 روز آن دختر را در همان حالت نگه داشتند و هر روز به اوبی احترامی می کردند بارها بچه های خرمشهر برای آزادی او اقدام کردند ولی موفق نشدند و سه شهید در این راه تقدیم کردند . در نهایت یک روز یک افسر مست عراقی با بستن یک نارنجک به کمر آن دختر او را به شهادت می رساند . با این اتفاق بچه های گردان اشباح هم هرجا و هر زمان می توانستند به عراقی ها حمله می کردند و آنها را به درک واصل می کردند . 25 آذر 1365 خدمتم تمام شد و در 28 آذر 1365 بعد از 3 روز به سر کار آمدم و در قسمت ابزار دقیق خانگیران مشغول بکار شدم 31 سال در واحد ابزار دقیق انجام وظیفه کرده‌ام و اکنون در ستاد مشهد در حال انجام وظیفه هستم .
محمدحسین علی‌زاده فرزند علی‌اکبر در سال 1345 در بیرجند دیده به جهان گشود و تحصیلات خویش را تا مقطع دیپلم ادامه داد . در سال 1360 زمانی که 15 سال داشت برای رفتن به جبهه اقدام نمود چون محمدحسین در کودکی مادرش را ازدست داده بود و سرپرستی او با پدر بزرگش بود ، پدرش رفتن به جبهه را منوط به کسب رضایت از پدر بزرگ کرد . آن ها این اجازه را به او ندادند و محمدحسین مدتی را به تهران رفت و پس از دوسال در بازگشت از تهران مجددا اقدام به رفتن به جبهه نمود . در بهار سال 1362 به پادگان آموزشی شهید بهشتی بجنورد رفته و 2 ماه آموزش نظامی دید در زمان آموزش در پیست موانع انگشت دستش به طناب گیر کرد و مجروح شد . پس از طی کردن آموزش به جبهه اعزام شد به اهواز و لشکر 92 زرهی رفت و سپس به آبادان منتقل شد و در هتل بین‌المللی مستقر گشت . کار ما حراست و دژبانی هتل بود . نیروهای اطلاعات و عملیات آن‌جا مستقر بودند و به‌صورت نامحسوس رفت‌وآمد می‌کردند و کار شناسایی را داشتند . حدود 3 ماه طول کشید تا مأموریت ما تمام شد و به بیرجند برگشتم . 18 فروردین ماه 1364 به‌عنوان سرباز سپاه و پس از طی مراحل گزینشی به کردستان و مریوان رفتم . محور سه‌راه حزب‌الله و گروه ضربت محل خدمت جدیدم بود . مدت 5 ماه با گروه‌های کومله و دموکرات درگیر بودیم . شب ها با کمین در اطراف روستاها منتظر نیروهای کومله بودیم و صبح با روشن شدن هوا به پایگاه برمی گشتیم . ما جزء اولین نیروهای خراسان بودیم که به آن منطقه رفته بودند و قبل از ما نیروهای آذربایجان و شمال در آنجا مستقر بودند . فرمانده آن زمان ما با مردم منطقه سر ناسازگاری داشت و به همین دلیل تعدادی از ما با او بحث کردیم که به عنوان تنبیه مرا به پایگاهی بنام خاش در محور بریدر منتقل کرد . پایگاه خاش چندین بار سقوط کرده بود و مجددا توسط نیروهای ایرانی از عراقی ها بازپس گیری شده بود و شهدای زیادی در این پایگاه تقدیم انقلاب شده بودند . فرمانده آن‌جا که از برادران کرد هم بود من را به‌عنوان رابط پشتیبانی و تدارکات محور معرفی کرد . حدود 8 پایگاه بود که کار تدارکات و تجهیزات هر پایگاه با ما بود . 20 نفر نیرو داشتیم . مهمات ، ملزومات و ... را به پایگاه‌ها می‌رساندیم . تاریخ 18 فروردین ماه 1366 خدمتم به پایان رسید . 2 ماه بعد از پایان خدمت جذب شرکت بهره‌برداری نفت و گاز شرق شدم . آن زمان‌ها کسی به شرکت نمی‌آمد چون امکانات و حقوق آن‌چنانی نبود . سال 1367 که عراق دوباره حمله کرد و با فرمان امام خمینی ( ره ) از طریق شرکت به جبهه رفتم و در اهواز اندیمشک و پادگان امام رضا ( ع ) در گردان پیاده به خط شلمچه منتقل شدم . چون منطقه را شیمیایی کرده بودند با خراشی که روی گوشم بود از اثرات شیمیایی آسیب دیدم گوشم عفونت کرد و از ناحیه گوش دچار جراحت شدم . به بیمارستان هم رفتم ولی خوب نشد 2 ماه طول کشید جنگ تمام شده بود و من به شهرستان بازگشتم . مجددا به شرکت آمدم و در حال حاضر هم در واحد حراست مشغول به کار هستم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷لحظاتی باشهید مدافع حرم علیرضا بابایی ودخترنازنینش ... بگو قیمت این لحظه ها چند..😔 🥀 به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️ @shohadabarahin_amar
هدایت شده از M.tavakoli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهید نادر دیرین ✅ این نوای جان سوز شهید است که نه داد زد نه بالا پایین پرید نه دستی تکان داد فقط تمام عشق و ارادت پاک خود را از نای حزین خود سر داد. ببینید مجلس چگونه محو نوای جانسوز اوست. پیوند زیبای انقلاب خمینی با حماسه حسینی در مجالس شهیدان دیدنیست. محمدرضا توکلی مقدم