eitaa logo
《سربازان دیروز و امروز سرخس》
1.2هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
101 فایل
بِسْمِ اَللّٰه اَلرَحمٰن اَلرَحیم فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ : هر کس به اسلام گرویده مأموریت دارد استقامت کند ( آیه ۱۱۲ سوره هود ) سلام علیکم به نام خدا ، به یاد خدا ، برای خدا این کانال مخصوص دفتر حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس شهرستان سرخس می‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
عبدالرضا یوسفی فرزند محمد 5 شهریور 1343 در شهرستان نیشابور به دنیا آمد . تا مقطع دیپلم تحصیل کرد . سال 1360 آماده اعزام به جبهه بود اما ابتدای سال 1361آن‌ها را به آموزشی بردند . 24 روز آموزش را در بیرجند انجام داد . عبد الرضا یک برادر داشت و پدرش گفته بود یکی از شما دو برادر وقف انقلاب هستید . بروید و وظیفه تان را انجام بدهید . چون برادرش متأهل بود او به جبهه رفت . به اهواز رفت و در تیپ 18 جواد الائمه که فرمانده آن شهید برونسی بود مستقر شد . مدتی در منطقه بود و می خواست به مرخصی برود پیش شهید برونسی رفت و ‌گفت : برادر برونسی ما را عوض کنید خسته شدیم . شهید برونسی گفت : فردا شما را تعویض می کنیم . چند روز از این ماجرا گذشت و خبری نشد . دوباره پیش شهید برونسی رفتم و گفتم : حاج‌آقا ما رو تعویض کنید . گفت ببین جوون باشه فردا . گفتم :حاج‌آقا شما همش می‌گی فردا ، این فردا کی میاد ؟ گفت : از ملانصرالدین پرسیدند : چند سال داری ؟ گفت : چهل سال . چند سال دیگه دوباره ازش پرسیدن : ملا چند سال سن داری ؟ گفت : چهل سال گفتند : چطور ؟ گفت : حرف مرد یکیه ، حالا شما هم برید فردا بیاین . تا فردا برسه 50 روز تو خط مقدم بودیم . شب عملیات آزادسازی خرمشهر تو عملیات بودیم ، 8 صبح وارد خرمشهر شدیم . نیروی پیاده بودیم چون خط رو تازه از عراق گرفته بودیم مدام زیر اتش تهیه دشمن بود . باید برای شناسایی خط هم میرفتیم . یک شب با شهید برونسی رفتیم شناسایی و برای این‌که بدونن ما بر آنها احاطه داریم یک پتو از سنگر عراقی ها با خودش آورد وقتی دشمن متوجه شد ما وارد خط دشمن شدیم دیگر ما را راحت نگذاشت . خیلی آتش ریخت روی سر ما . قبل‌از آزادی خرمشهر در قسمت شرق خرمشهر مستقر بودیم که دشمن نیروهای عمل کننده را محاصره نکند . یعنی یه جورایی تأمین بودیم با توجه به اینکه عراقی ها خیلی نفوذ میکردند دستور رسید برای کنترل آنها ماهم چند شناسایی انجام بدهیم و ضرب شصتی به عراقی ها بدهیم . چند شناسایی برنامه ریزی کردیم و انجام دادیم و در یکی دو مورد هم با گشتی های عراقی به صورت دورادور درگیر شدیم و تبادل آتش کردیم که از فعالیت عراقی ها کاسته شد . عراقی‌ها پس از ورود به خرمشهر نوشته بودند جِنا و ابقا آمده‌ایم که بمانیم . صدام گفته بود اگر خرمشهر را از ما بگیرید من کلید بصره را به ایرانی‌ها تحویل می‌دهم . روز آزادی خرمشهر با نصرت الهی مشاهده کردیم که عراقی‌ها با ملافه با زیرپوش و پارچه‌ی سفید خودشان را گروه‌گروه تسلیم می‌کردند و به عقب می آمدند . نوزده هزار اسیر گرفته بودیم . آن روز ظهر نماز جماعت را در مسجد جامع خرمشهر خواندیم و من در میان رزمندگان درآن نماز معروف شرکت داشتم . این مرحله با دوره آموزشی حدود 3 ماه طول کشید . مرحله دوم بهمن ماه سال 1361 بود . قرار بود به جبهه جنوب برویم ولی به ما گفتند باید به کردستان بروید . زمان عملیات والفجر مقدماتی بود . با فرماندهی سپاه نیشابور سردار شوشتری تماس گرفتیم وگفتیم ما قصد داریم به جبهه جنوب برویم . ایشان گفتند : آن‌جا هم به نیرو نیاز دارد . این مسایل را نمی شود پشت تلفن حل کرد شما به کردستان بروید . بالاخره رفتیم کردستان و در شهرکامیاران محور گشکی و روستای پش آباد به‌عنوان تیربارچی مستقر شدیم . اهالی روستا به ما گفته بودند که ازین روستا چند نفری به کومله و دموکرات پیوسته اند و برای همین ما در تردد هایمان به داخل شهر حتما چندنفری می رفتیم . بالای پایگاه یک لوله آبی بود با سه‌پایه آهنی که برای این که دشمن فکر کند ما کالیبرپنجاه داریم مانند تیربار پشت پایگاه گذاشتیم و یک پتو روی آن انداختیم . فرمانده محور آقای مسلمی بچه لرستان بود که همیشه با موتورتردد می‌کرد . ایشان از دور این صحنه را دیده بود وفکر کرده بود که کالیبر 50 هست و در جلسه عنوان کرده بود آیا ما در پایگاه پش آباد کالیبر 50 داریم که دوستان گفته بودند خیر . بالاخره از سر کنجکاوی به پایگاه آمدند و رفتند بالای ساختمان و کالیبر 50 ابتکاری ما را دیدند . گفتند : این کار کیه ؟ ما چند روز از این‌جا عبور می‌کنیم فکر می‌کنیم شما کالیبر 50 دارید . فرمانده گفت این ابتکار یوسفی هست و ایشان من را تشویق کردند . دو بار در این مدت کومله در روستا حضور پیدا کردند که با اطلاع اهالی شناسایی شدند و به انها شبیخون زدیم و آنها فرار کردند . در یکی از این درگیری ها صبح نیروها در حین گشت زنی یکی از زخمی های عراقی را که شب قبل مجروح شده بود دستگیر کرده بودند .
زمانی که برف و باران می بارید شرایط خیلی سخت می شد . راهها بسته می شد و تردد با خودرویی غیر از تویوتا ممکن نبود ولی الحق و الانصاف با تلاش های بچه های جهاد در سریع ترین زمان ممکن راهها بازگشایی می شد . جیره غذایی ما جیره خشک بود . بیشتر بچه های حاضر در منطقه نیروهای خراسان بودند . وقتی راهها بسته می شد تامین نان دشوارتر می شد برای همین نان ها را خشک میکردیم و هر زمان که به مشکل می خوردیم و امکان تهیه غذای گرم نبود کنسروهای مرغ را گرم می‌کردیم و نان‌های خشک را داخل آن ریز می‌کردیم و به صورت آبگوشت استفاده می کردیم . برای تهیه اب هم برف ها را آب می کردیم . مشکل حماممان هم به لطف مسجد اهل تسنن منطقه حل شده بود . مسجد اهل‌سنت یه استخر کوچیک داشت که برادران پاهایشان را در آن می‌شستند . یک بار که نیاز به حمام داشتیم خودمان را داخل همان استخر انداختیم که یخ زدیم . بعد از آن یک پلاستیک آوردیم و با چسب ، حمام پلاستیکی درست کردیم مقداری آب گرم کرده و این حمام ما بود . مردم آن‌جا ناشناس بودند . روزها به ما سلام می‌کردند ولی شبها دشمن ما بودند . یکی از نیروها که سیگار می کشید و سیگارش تمام شده بود می خواست برای خرید سیگار به شهر برود . بچه ها خیلی اصرار کردند که بیخیال شو ونرو ولی گوش نداد . با یک سرباز دیگر رفت . شب که از کامیاران برمی‌گشتند به ایست و بازرسی کومله ها می‌خورند . کومله ها قصد تصاحب مینی بوس را داشتند . با توجه به این‌که این ها مسلح بودند برای تیراندازی به سمت کومله ها اقدام می کنند که مردم داخل مینی بوس از ترس کشته شدن خودشان توسط کومله ها جلوی آنها را می گیرند آن سرباز و بسیجی توسط نیروهای کومله اسیر می شوند . شب اول عید سال1362 بود که اعلام کردند چندجنازه در مسیر دیوان‌دره پیدا شده و یک نفر برای شناسایی برود . شهید تقی آبادی از بچه های پایگاه برای شناسایی رفت . وقتی به منطقه رسیده بود دیده بود صورت این بندگان خدا را تراشیده اند و کفش هایشان را عوض کرده اند و یک تیر به سرشان زده بودند . این مرحله سخت هم برای ما 3 ماه طول کشید . 20 اسفندماه 1362 تا 20 اسفندماه 1364 خدمت سربازی را انجام دادم . آموزش اولیه را در پادگان نیشابور دیدم و بعد به پادگان چهل‌دختر شاهرود رفتم و3 ماه آن‌جا بودم . در آن جا ما را برای لشکر 64 ارومیه تیپ 1 گردان 173 پیرانشهر در ارتفاعات حاج عمران انتخاب کردند . بعد از عملیات والفجر2 ما رسیدیم به منطقه ، امنیت نسبی بر منطقه حاکم شده بود . مدتی در تپه کدو و مدتی هم ارتفاعات 2519 بودیم که بعد دوباره برگشتیم تپه کدو . چند تا پایگاه داشتیم هر 15 تا 20 روز ما را تعویض می‌کردند هنوز جنازه‌های عراقی‌ها توی منطقه بود . تغذیه‌ ما بیشتر شکلات بود و جیره خشک . آب هم که از چشمه‌ها استفاده می‌کردیم . در هر پایگاه حدوداً 30 تا 40 نفر نیرو بود . این بار به عنوان تیربارچی تیربار ژ-3 بودم . در این مقطع توی پیرانشهر بودم جلوی ارتفاع 2519 پایگاه عراقی‌ها دیده می‌شد . هر دو نگهبان زمان تعویض پست ها هم‌دیگر را می‌دیدند من شب ها با تیربار جلوی دهانه شیار سنگر می‌گرفتم . یک شب در حین نگهبانی احساس کردم کسی در حال بالا آمدن از ارتفاعات هست . سریع دست انداختم داخل جعبه و سه‌تا نارنجک برداشتم و به نوبت ضامن ها را کشیده و انداختم به سمت صدا . دسته ی شناسایی عراقی‌ها بود که برای شناسایی آمده بودند و با این حرکت به عقب برگشتند .
یک شب بعد از عملیات قادر ، پایگاه عراقی‌ها معروف به پایگاه دم عقربی برای ضربه زدن در عملیات ایذایی انتخاب شد . در حین عملیات عراقی ها متوجه شدند دوتا بشکه تی ان تی کنار فرماندهی را بچه ها خنثی کردند ولی یکی که لو رفت و خود عراقی ها آن را منفجر کردند . درگیری حدودا 1 ساعت و نیم طول کشید که نیروهای عراقی خودشان را به پشت خاکریز رساندند . بچه ها مجبور به عقب نشینی شدند ولی آتش بار عراقی ها شیار معبر نفوذ را به رگبار بسته بود . برای اینکه بتوانیم خودمان را نجات بدهیم به دسته هجوم گفتم 20 قدم بیاین عقب . به محض فاصله گرفتن نیروهای ما از عراقی ها کاتیوشاهای ما شروع به شلیک کردند و آتش عراقی ها کاهش پیدا کرد . من و یک ار پی جی زن روبروی سنگر سیمانی دوشکای عراقی ها بودیم و عراقی ها هم بصورت کور تیراندازی می کردند . باید تیربار را خاموش می کردیم . فرمانده به من گفت : یک رگبار کوتاه بزن که آرپی‌جی‌زن تأمین بشه و بتونه سنگر رو بزنه . من هم تو اون فاصله کم بلند شدم و یک رگبار به سمت عراقی ها گرفتم . آرپی‌جی زن هم همزمان با من بلند شد و سنگر عراقی‌ها را هدف گرفت و شلیک کرد ، سنگر رفت رو هوا و فرصت برای عقب نشینی ما فراهم شد . درحین عقب نشینی یک بسیجی کنار خودم بر زمین افتاد . پایش قطع شده بود . دیگر نتوانست بلند شود . خیلی التماس می‌کرد . به شهید گلشیخی که همراهم بود گفتم ما که با این وضعیت نمی توانیم او را به عقب ببریم چکار کنیم ؟ بی‌سیم را از شانه اش در آوردم ومحکم بر زمین کوبیدم و دفترچه کد رمز مخابرات را هم از بسیجی گرفتیم و او را رها کردیم تا به عقب برگردیم . گروه هجوم 48 نفر بودیم . صبح متوجه شدیم 8 نفر نیستند . دلمان راضی نمی شد پیکر رفقایمان روی زمین بماند . گفتیم امشب می رویم و پیکرها را میاوریم . فرمانده مان گفت حق ندارید بروید چون قطعا تمام منطقه درگیری دیشب را مین گذاری کرده اند و باید سر فرصت برای آوردن پیکرها اقدام کنیم تا شهید بیشتری ندهیم . دو نفر از هشت نفری که نبودند اسیر شده بودند یکی از آنها دوربینی همراهش بود و داخل آن عکس هایی بود که بچه ها در منطقه گرفته بودند و قرار بود چاپ کنیم . در پایگاه عراقی ها عکس‌هایمان را چاپ کرده بودند . از طریق نیرویی که اسیر شده بود اسامی و عکس ما را برای عراقی‌ها گفته بود عکس‌ها هم که بود رادیو عراق اعلام کرده بود که این نفرات اسیر شدند و این هم عکس هایشان . خلاصه همه فکر می کردند ما اسیر شدیم تا این‌که یک نفر از ما به مرخصی رفت و تلفن زد به نیشابور و به خانواده های ما خبر داد که ما سالمیم و جریان از این قرار است . چون ما 9 نفر از یه روستا بودیم و اسامی تمام ما را رادیو عراق به عنوان اسیر اعلام کرده بود . غروب همان روز دیدیم یک نفر لنگ لنگان به سمت پایگاه می آید و حالت فردی را دارد که میخواهد تسلیم شود . با دوربین او را تحت نظر گرفتیم تا بالا آمد و دیدیم که از بچه های خودمان است . گفت : شما که رفتید عراقی ها آمدند و مجروحان و کشته هایشان را بردند . بعد از آن هم در گروههای سه نفری بالای سر پیکر بچه ها می امدند و تیر خلاص به آنها شلیک می کردند . وقتی بالای سرم رسیدند یکی از ان ها بیسیم چی را خلاص کرد و دیگری یک رگبار کور روی ما گرفت که خوشبختانه به من نخورد و زنده ماندم . اومدن روی سرم بسیجی رو تیر خلاص زدن روی برایم رگبار بستند که خوشبختانه به من نخورد وقتی‌که فاصله گرفتند لابه‌لای خار و خاشاک مخفی شدم تا سر فرصت خودم را به خط خودی برسانم .20 اسفندماه 1364 کارت پایان خدمتم را گرفتم و به نیشابور بازگشتم . پس از پایان خدمت ازدواج کردم و درکارخانه قند مشغول شدم . آشنایی در شرکت داشتم که گفت نیرو میخواهند . ثبت نام کردم و استخدام شدم . اوایل پیمانکاری کار میکردم .حتی در همان ابتدا ۸ ماه حقوق نگرفتم . از ابتدا هم در واحد حراست مشغول خدمت بودم .
هدایت شده از شهادت زیباسـت
📌 وقتی ایمان بو دهد دنبال اسم و رسم هستیم 🔷️ به قول شهید شوشتری: قبلا بوی ایمان میدادیم، الان ایمان‌‌مون بو میده! ◇ قبلا دنبال گمنامی بودیم، الان دنبال اینیم اسممون گم نشه! 🔻 خدایی شوشتری خیلی راست میگفت ... نشر‌معارف‌شهدا‌درپیامرسان‌ایتا⤵️ http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6