علی براتی گلشیخی
رزمنده ی دلاور علی براتی گلشیخی فرزند غلامرضا تاریخ 1/10/1337 در روستای عباس آباد متولد شد. هم زمان با تحصیل در امور کشاورزی و دامداری همواره در کنار خانواده بود. در ایام کودکی پدرش را از دست داد. تا مقطع دیپلم تحصیل نمود. سال 1360 به استخدام افتخاری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سرخس درآمد. اوایل دی ماه به همراه علی نظریافته و چند نفر دیگر با تجهیزات کامل راهی جبهه های نبرد شد. ابتدا در اهواز به منطقه ای رفت که به گلف معروف بود. نیروهای خراسان از آن جا به خطوط مقدم سازماندهی می شدند. وی به عنوان راننده ی آمبولانس و علی به عنوان نیروی پیاده تیپ 21 امام رضا(ع) به بستان و سوسنگرد اعزام شدند. فرمانده ی تیپ، شهید محمدمهدی خادم الشریعه و معاون تیپ، شهید ولی الله چراغچی بود. فرمانده تیپ از او می پرسد: اعزامی از کدام شهر هستید؟ پاسخ می دهد: از سرخس. شهید خادم الشریعه می فرماید: من هم بچه ی سرخس هستم. از این به بعد شما راننده ی من هم هستید. او آمبولانس داشت و فرمانده را هر جا کار داشت، می برد. به خط مقدم یا سرکشی از نیروها. اگر اهواز کار داشت یا جلسه داشت، می رساند. یک بار که به خط مقدم رفت، علی نظریافته را می بیند. چون راننده ی آمبولانس هم بوده حدود دو روز در سنگر علی با هم بودند. وقتی با نظارت شهید محمدمهدی خادم الشریعه بیمارستان شهر سوسنگرد را می ساختند، به عنوان راننده ی پشتیبانی در خدمت آنها بود، اگر خرید یا وسایل بنایی نیاز داشتند، از اهواز تهیه می کرد.
***
عملیات فتح المبین در تاریخ 2/1/1361 با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا (س)آغاز شد. هدف از این عملیات، آزاد سازی شمال خوزستان، دشت عباس، رقابیه، ابوغریب چنانه، سایت 4 و5 امامزاده عباس (ص) و هم چنین خارج شدن شهرهای شوش، اندیمشک، دزفول و جاده اندیمشک- اهواز از دید و تیر دشمن بود. این عملیات به صورت مشترک بین سپاه و ارتش انجام شد. عملیات با کار گروهی چهار قرارگاه قدس، نصر، فجر و فتح زیر نظر قرارگاه مرکزی کربلا آغاز شد. در این عملیات علی راننده ی آمبولانس به همراه گردان پیاده که سمت سایت 4 و5 موضع داشتند، به مدت 48 ساعت در محاصره ی نیروهای عراقی بودند. هر لحظه امکان اسارت می رفت، تا اینکه نیروهای سپاه و ارتش محاصره راشکسته و گردان نجات پیدا می کنند. در حال انتقال مجروحین وشهدا به پست امداد بودم که یک گلوله توپ کنار آمبولانس منفجر شد. تعدادی از مجروحین به شهادت رسیدند و خودم از آمبولانس به بیرون پرت شدم. بر اثر موج انفجار از گوشهایم خون می آمد. من را به شوش و به بیمارستان سوسنگرد انتقال دادند. به مدت 45 روز در بیمارستان بستری بودم. از سرخس فرمانده و جانشین به ملاقاتم در جبهه آمدند و زمینه ی مرخصی شهرستان را برایم فراهم کردند. به سرخس برگشتم. بعد از بهبودی دوباره به محل خدمت در بستان رفتم و در آن جا به شغل رانندگی ادامه دادم. شهید خادم الشریعه که حالم را می دید، کمتر من را به مأموریت می فرستاد. من چندین بار به جبهه رفتم و بیشتر در کارهای رانندگی وپشتیبانی به رزمندگان اسلام خدمت می کردم. نزدیک به 14 ماه در جبهه حضور داشتم. بعد از 2 سال خدمت در سپاه به استخدام اداره ی محترم بهزستی سرخس درآمدم و در آن جا مشغول خدمت به همشهریان شدم و امروز به عنوان برادر شهید غلامعلی براتی گلشیخی و با مدال جانبازی مایه در خدمت هم محله ای های عزیزم می باشم.
علیرضا براتی گل شیخی
رزمنده ی دلاور علیرضا براتی گل شیخی فرزند نبی درسال 1339 در روستای عباس آباد به دنیا آمد. تا مقطع راهنمایی تحصیل نمود. قبل از خدمت همراه پدر کمک خرج خانواده بود. تاریخ 18/3/1364جهت انجام خدمت مقدس سربازی به پادگان 04 بیرجند اعزام شد وبعد از آموزش در لشکر 88 زرهی زاهدان سازماندهی گردید. بعد از آن برای دفاع از انقلاب و مبارزه با ضد انقلاب کومله و دمکرات راهی کردستان شد. در گردان 156 گروهان سوم به عنوان انبار دار زاغه مهمات معرفی و مشغول خدمت شد. وظیفه ی وی تحویل مهمات مورد نیاز نیروهای مستقر در خط مریوان بود. در کردستان انتقال مهمات خیلی سخت بود؛ چون ضد انقلاب نیاز شدید به مهمات داشت و همیشه احتمال خوردن کمین وجود داشت. یک روز که همرزمش مرحوم محمد بگذی در حال انتقال مهمات بود، مورد هدف خمپاره ی دشمن قرار گرفت ومجروح شد. همرزم دیگر او پسر عمویش، شهید غلامعلی براتی گلشیخی در سه راهی نقده-پیرانشهر مورد حمله ی خمپاره ای ضد انقلاب قرار گرفت و به شهادت رسید. در تاریخ 18/3/1366 خدمت وی به پایان رسید و به وطن بازگشت.
هدایت شده از اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
🔰مادر مے گفت:
با نذر و نیاز به دنیا اومد و بزرگش ڪردم.
هفت بار واسش قربونے ڪردم تو این سالها تا ۱۹ ساله شد.
رفت تو شلمچه روز عید قربان در راه خدا قربانے شد....
🔹وصیت نامه:
مادر جان! شفاعت شما را در روز قیامت نزد فاطمه زهرا(س) مے ڪنم....
#شهید_عباس_رمضانیقرا♥️🕊.
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
💥#سپر_سرخ💥
🔹قسمت دهم
◽دستش را پیش آورد؛ تلاش میکرد بدون هیچ برخوردی بین دستانمان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و بیصدا زمزمه کرد: «ببخشید اونجوری میکشیدمتون، باید زودتر از منطقه میرفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمینشون بیفتیم!»
◾بیآنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس میکردم و نجابت از لحن و نگاهش میچکید.
◽آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم زخم برداشته و آستین روپوش سفیدم خونی شده است که آیینۀ چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید: «یازینب!»
◾همین یک کلمه انتهای روضه بود و او میدانست همان یک ساعتی که با تمام قدرت مرا دنبال خودش میکشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت: «حلالم کنید، فقط میخواستم زودتر از اون جهنم نجاتتون بدم.»
◽اینهمه مظلومیتم رگ غیرتش را بریده و هنوز نگاه نجس آن داعشی به چشمش خنجر میزد که بوی خون در کلامش پیچید: «همین روزا ابومهدی دستور آغاز عملیات فلوجه رو میده. والله انتقام همه مردم عراق رو از این نامسلمونا میگیریم!»
◾جانم را با مردانگیاش نجات داده و نمیخواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد: «حتماً این دوستتون مورد اعتماده که خواستید بیارمتون اینجا اما جاسوسای داعش همه جا هستن، پس خواهش میکنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!»
◽برای ادای جمله آخر خجالت میکشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه میگشت و حرف آخر را به سختی زد: «بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده بغداد!»
◾منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به خدا سپرد و باز سفارش کرد: «شما برید، من همینجا میمونم. چند دقیقه هم صبر میکنم که اگه مشکلی بود برگردید!»
◽او حرف میزد و زیر سرانگشت مهربانیاش تار و پود دلم میلرزید که سه سال در محاصره فلوجه فقط وحشیگری داعش را دیده بودم و جوانمردی او مرهم همه دردهای مانده بر دلم میشد.
◾دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمیرفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم.
◽زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی بی وفایی می داد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید: «بله؟»
◾بیش از سه سال بود از بهترین رفیق دوران دانشگاهم بی خبر مانده و حالا اینهمه بیکسی مرا تا پشت خانهاش کشانده بود که مظلومانه پاسخ دادم: «منم، آمال!»
◽نمیدانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت.
◾تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکستهام دنبال دلیلی میگشت و تنهایی از صورتم میبارید که مثل جانش در آغوشم کشید.
◽سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت.
◾حس غریبی در جانم بود؛ او را نمی شناختم و به هوای همین یکی دو ساعتی که با مردانگی پناهم داده بود، دلم می خواست باز هم کنارم بماند و همین که از خم کوچه پنهان شد، قلبم گرفت.
◽یک ساعت کشید تا با نفسهای بریده و چشمانی که بیبهانه میبارید، برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، حتی نگاهش می لرزید.
◾کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد: «ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!»
◽آخرین بار با دلگیری از او جدا شده و حالا نمیخواست به رخم بکشد که بیریا به فدایم میرفت: «فدات بشم آمال! این سالها همش دلم برات شور میزد که تو فلوجه چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر میکنم که سالمی عزیزدلم!»
◾دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش مادر بود که با چشمان نگرانش، خانه را به یاد حال خرابم آورد: «الان مادر پدرت ازت بیخبرن؟»
◽دلم برای آغوش مادر و امنیت سایه پدرم پر میکشید؛میدانستم همین که تا این ساعت به خانه برنگشتهام، جانشان را گرفته و حیوانات داعشی راهی برای ارتباط با مردم فلوجه باقی نگذاشته بودند.
◾تصور اینکه امشب از بیخبری و چشمانتظاری چه زجری میکشند، قاتل جانم شده و فقط دعا میکردم عملیات آزادسازی فلوجه که آن جوان خبرش را داده بود، همین فردا آغاز شود و بهخدا میترسیدم تا آن لحظه پدر و مادرم از وحشت عاقبت من، جان داده باشند...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
محافظ حاج قاسمــــ🕊️
شهید رضا خُرمی🌷
*🌷همسر شهید← سری اول که رضا به سوریه رفت، اطلاعی نداشتم🥀و فقط میدانستم مدتی را در مأموریت است.🕊️یک سال بعد متوجه شدم که رضا مربی موتور سواری و تیراندازی💥و در تیم حفاظتی سردار قاسم سلیمانی است 🌙هیچوقت مانع اعزامش نشدم و فقط میگفتم: «مراقب خودت باش!»💫همسرم همیشه میگفت هنگامی که به منطقه میروند حاجقاسم به آنها اجازه نمیدهد که جلودار باشند و خودش جلوتر از همه راه میرود.💫 محافظ بودنش را هم ابتدا خودمان فهمیدیم؛ یکی از اقوام همسرم را پشت سر شهید قاسم سلیمانی در فیلمی از ایشان دیده بود.🍃پس از شهادت متوجه شدم که درجه ایشان سرهنگ است.💫زندگی را سخت نمیگرفت و با اخلاق بود. دل رئوفی داشت اگر مریض میشدم مینشست برایم گریه میکرد،🥀دو دختر و یک پسر از همسرم به یادگار مانده🌱رضا به همراه چندین نفر در منطقه خلسه در ساختمانی مستقر بودند که ساختمان توسط تروریستهای تکفیری شناسایی شده بود🥀داعشیها خودرویی حامل ۲ تن مواد منفجره را در نزدیکی ساختمان منفجر کردند💥 و رضا به همراه مرتضی مسیبزاده و قدرتالله عبدیان به شهادت رسیدند.*🕊️🕋
#شهید_رضا_خرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم_سلیمانی خطاب به سیدحسن نصرالله: اگر میخواهید نیروها در مسیر بمانند آنها را به علامه مصباح وصل کنید
#هفته_وحدت
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail
«شهید جلال اسدی» که در ماجرای آتش سوزی هتلی در اربعین جان ۱۵۰ نفر از زائرین رو نجات داد و خودش آسمانی شد، گفته بود: جونمو پیشکش امام حسین(ع) کردم.
روحت شاد قهرمان 🥀
#هفته_وحدت
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail
برادری با آمریکا؟!
نه ممنون؛ ما با آمریکا پدرکشتگی داریم...
#حاج_قاسم
#هفته_وحدت
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail
هدایت شده از امیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ جدید میثم تمار
🚨تا انتهای کلیپ حتما حتما حتما ببینید
آقای پزشکیان مگر رهبری نفرمودند پلیس را تخریب نکنید ؟
چرا در برابر هزاران دوربین که در سطح جهان منتشر میشود این خانم، پلیس کشور که مظهر اقتدار و امنیت است را با خاک یکسان میکند و شما قهقهه میزنید؟
انتشار حداکثری با شما ✅
هدایت شده از کانال خبری نسیم سرخس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | قرارگاه عملیاتی جهادی تابستانه
🔴 حضور گروه جهادی انصار ولایت تهران در روستای پسکمر از توابع دهستان پلخاتون شهرستان سرخس
🔶 به گزارش خبرنگار #نسیم_سرخس؛ به همت سپاه ناحیه سرخس، حمایت و پشتیبانی شرکت بهرهبرداری نفت و گاز شرق و پالایشگاه گاز شهید هاشمینژاد، قرارگاه عملیاتی جهادی تابستانه شهید عیسیزائی از تاریخ ۱۶ شهریور راهاندازی و تا پایان این ماه ادامه دارد.
🌐 به بزرگترین شبکه خبری شهرستان سرخس بپیوندید
@nasimesarakhs | nasimesarakhs.ir
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
💥#سپر_سرخ💥
🔻قسمت یازدهم
▫️نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود اما من یک قطره آب از گلوی خشکم پایین نمیرفت و دلم پیش او مانده بود که معصومانه پرسیدم: «به نظرت کی بود؟»
▪️لقمهای که برایم پیچیده بود به سمتم گرفت و با اطمینان پاسخ داد: «اگه نشونههاشو به ابوزینب بگی حتماً میشناسه!»
▫️لقمه را از دستش گرفتم و نمیدانستم همسرش از کجا باید آن مرد را بشناسد که با صدای نازکش سینه سپر کرد: «ابوزینب از فرماندههای حشدالشعبی و عملیات آزادی فلوجه شده. اکثر نیروهای این خط رو میشناسه.»
▪️سپس خودش لقمهای خورد و میخواست حالم را عوض کند که با شیطنتی ساختگی سر به سرم گذاشت: «ابوزینب میدونه کی رو بفرسته شناسایی، طرف داعشیها رو هم سر کار میذاره!»
▫️به زحمت خندید تا من هم بخندم اما سه سال در غربت فلوجه، خنده از یادم رفته و امروز تا سرحدّ مرگ ترسیده بودم که دوباره لقمه را کنار سفره قرار دادم و خودم را کنار کشیدم.
▪️هنوز همه بدنم از ضرب زمین خوردن درد میکرد، مچ دستانم از جای جراحت زنجیر ضعف میرفت و نمیدانستم کار فلوجه و پدر و مادرم به کجا میرسد که دوباره پرسیدم: «عملیات فلوجه کی شروع میشه؟»
▫️او هم اشتهایی به خوردن برایش نمانده و به هوای من با غذا بازی میکرد که دستش را از سفره عقب کشید و با مکثی پاسخ داد: «نمیدونم، ولی میگن نزدیکه!»
▪️سپس حسی در دلش شکفته شد، لبخندی شیرین صورتش را پوشاند و مژدگانی داد: «مثل بقیه عملیاتها، تو این عملیات هم حاج قاسم شخصاً حضور داره!»
▫️هالۀ خندۀ صورتش هرلحظه پررنگتر میشد و خبر نداشت من حاج قاسم را نمیشناسم که چشمانش درخشید و لحنش غرق اشتیاق شد: «وقتی پای حاج قاسم به معرکهای باز بشه، داعش که هیچ، آمریکا هم حساب کار دستش میاد! الان چند روزه آمریکا و عربستان و یه عده از نمایندههای پارلمان که طرفدار آمریکا هستن، دنیا رو گذاشتن رو سرشون که چرا حاج قاسم تو فلوجه دخالت میکنه؟ آخه میدونن وقتی حاج قاسم بیاد تو میدون، فاتحه داعش خوندهاس!»
▪️هنوز مثل همان سالهای دانشجویی دل پُرشورش برای جنگ و جهاد میتپید و من در برابر اینهمه حرارت لحنش، یخِ قلبم باز نمیشد و تنها توانستم یک کلمه بپرسم: «حاج قاسم کیه؟»
▫️تازه یادش آمد ما زیر ظلم داعش از دنیا بیخبر ماندهایم که رنگ خنده از صورتش رفت و مردانه حرف زد: «فرماندۀ سپاه قدس ایرانه! این دو سال حاج قاسم و ابومهدی نیروهای حشدالشعبی رو سازماندهی کردن و با همین نیروهای مردمی، نفس داعش رو تو عراق گرفتن!»
▪️خجالت کشیدم از نام ابومهدی هم سؤال کنم و بفهمد او را هم نمیشناسم؛ اما انگار پس از سالها از غاری بیرون آمده بودم و حرفهایش همه برایم نامفهوم بود.
▫️سرم را از پشت به دیوار تکیه داده و کلام او به آخر نرسیده بود که خانه در تاریکی مطلق فرو رفت و من حتی از سایۀ خودم میترسیدم که از همین تاریکی، تمام تنم تکان خورد و بی هوا جیغ زدم.
▫️نورالهدی بلافاصله چراغ قوه موبایلش را سمت صورتم گرفت و با آرامش خبر داد: «نترس عزیزم، چیزی نیس، برق رفته. معمولاً شبها این ساعت برق میره.»
▪️همزمان از جا بلند شد، به سمت کمد کنار اتاق رفت و همانطور که شمعی را از جعبه بیرون میکشید، سر درددلش باز شد: «اونوقت یه عده شعار میدن ایران باید از عراق بره! انگار عراق رو ایران اشغال کرده! دولت اعلام کرده قاسم سلیمانی به درخواست رسمی ما تو عراق حضور داره. امام جمعه بغداد تو خطبههای نماز جمعه گفته اگه ایران نبود، داعش سامرا رو با خاک یکسان میکرد ولی اینا فقط میگن ایران باید بره! انگار تو این کشور نبودن و ندیدن داعش تا ۳۰ کیلومتری بغداد رسید و اگه حمایت ایران و حاج قاسم نبود، همون روزای اول، بغداد هم مثل موصل سقوط می کرد!»
▫️هنوز تمام ذهنم از وحشت امروز زیر و رو شده و از حرفهایش چیز زیادی نمیفهمیدم که در سکوتی خسته نگاهم در تاریکی فضا گم میشد.
▪️مقابلم شمع را روی زمین در شمعدانی نشاند و همانطور که کبریت میکشید، حرف دلش را زد: «انگار اصلاً نمیبینن ۱۳ ساله آمریکا تو این کشور هر کاری دلش خواسته کرده! حالا که ایران حریف داعش شده، آمریکا تو سرشون فرو کرده که ایران کشورتون رو اشغال کرده و باید بره!»
▫️از نور لطیف شمع، جمع دو نفرهمان رؤیایی شده و او هنوز دلش پیش حاج قاسم و ایرانیها بود که غریبانه آه کشید: «همین الان کلی از همرزمای ابوزینب ایرانی هستن! تا الان خیلیهاشون شهید شدن...» و هنوز حرفش تمام نشده، کسی در خانه را کوبید و من از ترس، به لباس نورالهدی چنگ زدم.
▪️حس میکردم تعقیبم کردهاند و نورالهدی منتظر کسی نبود که با تأخیر از جا بلند شد و پشت در صدا رساند :«کیه؟» و صدای غریبهای قلبم را از جا کَند...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد