Bikhabar.wav
479.8K
【 #ڪد_عاشقے📲♥️ 】
بـےخَبَرم از تو وَ مَن تاب ندارم
بعد تو خود را به ڪه باید بسپارم . . .
از دِلِ من کم نشده مِهر تو #ماه_ام
#دل_بر من غیر تو #دل_یار نخواهم
📳🎧 #حجت_اشرفزاده
🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 11974 به شماره ۸۹۸۹
#افول_آمریڪا
#مرد_میدان
#انتقام_سخت
#حاج_قاسم_سلیمانے
.
.
پـیشــ🎶ــوازِتو خــ💞ـدایـے ڪن👇
๑|😃🍃|๑ @heiyat_majazi
°! #مغزبانـے😎 ¡°
❇️ اینهایے که اصراردارند #واكسن_بخرید
وحتما هم از غرب بخرید، بهشون القاشده
و عمیقا باور دارند #فناوری پیشرفته،
محصول انحصاری غرب است.
🔰 راه خوشبختی ایران هم صادرکردن
نفت خام و خرید محصولات غربے است.
بجای بحث با این هموطنان، باورهایشان
را درست کنید. نشان شان دهید ایرانے
میتواند.
💬 امیر سیاح
#ڪپے⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
#تولیدی_خودمون
.
✌️🏿°¡ جوان حزب اللهے بصیر باشیمـ 👇
📡°! Eitaa.com/Heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
قبل از هر رفتار و حرکتی
یه سؤال از خودت بپرس.
_اگه آقام بود، همینکارو می کرد؟!
اگه جوابات بیشتر "نه" بود تا "آره"
یه فکری به حال خودت بکن!
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
مداحی آنلاین - دوباره فاطمیه - سیدمهدی میرداماد.mp3
7.48M
∫ #نوحه_خونے🎤 ∫
دوباره فاطمیه 🏴
دوباره فصل نوکری❣
#سید_مهدی_میرداماد
#بسیار_دلنشین👌👌
#ایام_فاطمیه🔳
.
- گاھیدراینھیاهویدنیا . . ؛
یڪصوتحرفھاییبرایگفتندارد👇
∫🍃🎙∫ Eitaa.com/Heiyat_majazi
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سؤال:
آیا استفاده از اینترنت_محل_کار برای کار شخصی جایز است؟😶🙊
جواب:
استفاده_شخصی، جایز نیست و موجب ضمان است؛ مگر آن که با اذن مسئولی باشد که شرعا و قانونا چنین حقی دارد مفهوم شد.🤨
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
#منبر_مجازے |≡⚫️≡|
.
.
◾️پیامبر اڪرمﷺ:
خداوند هفٺ نفر را لعنت ڪرد😳
که یکی از آنها❓
مردے است ڪہ نسبت به
#پوشش و #عفت همسرش
بی توجه است!!
📖مستدرکالوسایل، ج14، ص291
#فاطمیه
#یا_زهراۜ🖤🥀
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡⬛️≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
•| #تَمنآےظهـور✨ |•
.
.
یه سلامـ بدیم به مهدے فاطمه﴿س﴾💕
جهت رفع دلتنگے💔
[ٵݪسݪاݦ عݪێڪ ێا صاحݕ اݪزݦانـ✋🏻✨]
#یاصاحبالزمانادرکنے♡
.
.
۞|• ـتٌورانَدیدنومٌردنبهاینمعناست؛
بھبادرفتھتمامےعٌمرِڪوتاهمـ👇
۞|• Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_هشتم سرمم رو از دستم جدا کردم و از روی تخت پایین آم
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_نهم
فاطمه نگرانم بود.با سوالات پی در پی به جانم افتاد:عسل چیشده؟! چرا گریه میکنی؟ حالت بده؟؟ نکنه با اون پسره حرف زدی چیزی بهت گفته؟
آره شاید همه ی این بغض وناراحتی بخاطر کامران باشه. .بخاطر حرفهای تند و صریحش..بخاطر اینکه مستقیم پشت تلفن بهم گفت که من براش مهم نیستم..من برای هیچ کس در این دنیا مهم نبودم...هیچ کس..چقدر احمق بودم که فکر میکردم برای اینها اهمیتی دارم.همانجا که ایستاده بودم نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و از ته دل اشک ریختم.
فاطمه مقابلم زانو زد و دستان سردش رو روی زانوانم گذاشت و با چشمانی پراز سوال نگاهم کرد.
به دروغ گفتم:
- خوب نیستم فاطمه..ببخشیدنمیتونم راه برم.
البته همچین دروغ دروغ هم نبود.ولی فاطمه فکر میکرد این ناتوانی بخاطر شرایط جسمانیمه.
بامهربانی و نگرانی گفت:
_الاهی من قربونت برم.من که بهت گفتم بریم یجا بشین..رنگ به صورت نداری آخه چت شده قربون جدت برم.
دوباره زدم زیر گریه..
یا فاطمه ی زهرا من از گناهانم توبه کردم..دستمو رها نکن..یا فاطمه ی زهرا اون عطر خوشبوی دوران کودکی رو که صف اول مسجد کنار آقام استشمام میکردم رو دوباره وبرای همیشه بهم هدیه بده..من میدونم این توقع زیاد و دوریه ولی تا کی باید همه چیزهای خوب از من دورباشه؟مدتهاست از همه نعمتها محروم بودم.یکبارهم به دل من بیاین..اگر واقعا مادرم هستی چرا برام مادری نمیکنی؟؟
میان سوالهای مکرر فاطمه ،چشمم به قدمهایی افتاد که درست مقابل دیدگانم ایستاده بود.نفس عمیق کشیدم.او مقابلم نشست و با چشمانی که پراز سوال بود نگاهم کرد.
-حالتون خوب نیست؟؟ پرستار رو صدا کنم؟
اشکهایم را پاک کردم ودردل گفتم:این درد بی درمانی که من دارم پرستار نمیخواد طبیب میخواد. طبیبشم تویی..
-نه..نه حاح آقا. .خوبم
-خوب اگر خوبید چرا این حال و روز رو دارید؟چرا مثل بچه مدرسه ایها گریه میکنید؟
فاطمه ریز ومحجوب خندید .منم به زور خندیدم.
حاج مهدوی باچشمان زیباش رو به فاطمه گفت:
اگر احتیاجی به استراحت ومراقبت بیشتر دارند میتونیم کمی دیرتر بریم.مشکلی نیست.
فاطمه هم با همان لحن جواب داد:نمیدونم حاج آقا
بعد نگاهی پرسشگر به من انداخت و گفت:
_من و حاج آقا حرفی نداریم .اگر حس میکنی خوب نیستی بمونیم.
من چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با خجالت گفتم:نه...نه...خیلی ببخشید معطلتون کردم.
حاج مهدوی با گوشه ی چشمش نگاهم کرد واز جا برخاست و به سمت پرستاری که قصد رفتن به اتاقی دیگر داشت، رفت.
صدای حاج مهدوی به سختی شنیده میشد ولی پرستار با صدای نسبتا رسایی پاسخ داد:
-اگر میخواین نگهشون داریم مشکلی نیس منتها ایشون الان حالشون بخاطر ضعف واحتمالا گرسنگی بهم ریخته. البته ما سرم هم وصل کردیم.ولی باز باید کمی معده اش تقویت شه.
ای پرستار بیچاره!!!تو چه میدونی درد من چیه؟!گرسنگی کدومه؟؟درد من درد عشقه...یک عشق یک طرفه!!یک عشق نافرجام!!
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ما میجرخید رو به فاطمه گفت:
_خوب پس،اگر مشکل خاصی نیست وخواهرمون حس میکنند حالشون مساعده بریم.
حرصم درآمد وقتی میدیدم حتی حال من هم از فاطمه میپرسد!! خوب چرا اینقدر بهم بیتوجهی؟؟!!اگر من نامحرمم فاطمه هم هست..چرا با اوحرف میزنی با من نه؟!!!
دلم لرزید...نکنه.؟؟؟حتی فکرش هم آزارم میداد.. نه! نه! اگر آنها با هم قرار ومداری داشتند حتما فاطمه بهم میگفت. با ناراحتی بلندشدم.خاک چادرم را تکان دادم و بدون نگاه کردن به آن دو به سمت درب خروجی راه افتادم.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_نهم فاطمه نگرانم بود.با سوالات پی در پی به
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهلم
فاطمه خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانی گرفت.نمیتوانستم فاطمه رو بعنوان رقیب قبول کنم.از یک طرف مردهایی مثل حاج مهدوی حق دخترهایی مثل فاطمه بودند واز طرف دیگر تنها کسی که میتوانست مرا از منجلابی که گرفتارش بودم نجات بده مردی از جنس حاج مهدوی بود.سوار ماشین دربست شدیم و چند دقیقه ی بعد در شلوغی مکانی توقف کردیم.چشم دوختم به اطراف تا اتوبوسمون رو ببینم ولی اثری از کاروان نبود.فاطمه هم انگار تعجب کرده بود .حاج مهدوی ابتدا خودش پیاده شد و در حالیکه درب عقب رو باز میکرد خطاب به ما گفت:لطف میکنید پیاده شید؟؟
من وفاطمه از ماشین پیاده شدیم.حاج مهدوی در حالیکه نگاهش به پایین چادرم بود خطاب به من گفت :خوب ان شالله بهترید که؟؟
من با شرم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم:
_بله..ببخشید تو روخدا خیلی اذیتتون کردم
فاطمه از حاج مهدوی پرسید:حاج آقا جسارتا اینجا چرا پیاده شدیم.؟ کاروان اینجا منتظرمونه؟
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ورودی یک غذاخوری حرکت میکرد نگاهی گذرا به ما کردکرد وگفت:
-تشریف بیارید لطفا. غذاهای اینجا حرف نداره. قرار بود امروز با حاجی احمدی بیایم چیزی بخوریم ولی هیچکس از قسمت خودش خبرنداره!!!!
من وفاطمه با هم گفتیم.:وااای نه ..
فاطمه گفت:
-حاج آقا تو روخدا!!! این چه کاری بود کردید؟ شما چرا؟ من خودم با ایشون میرفتم.
من هم برای اینکه از قافله عقب نمونم ادامه دادم:
-حاج آقا شرمنده تر از اینم نکنید.من گرسنه نیستم برگردیم تو روخدا باید زودتر برسیم به کاروان
حاج مهدوی با لحنی محجوب گفت:
-دشمنتون شرمنده.درست نیست تو شهر غریب تنها باشید. چه فرقی میکنه؟
بعد درحالیکه وارد سالن میشد گفت:
_بفرمایید خواهش میکنم.من وفاطمه با تردید و ناراحتی به هم نگاه کردیم و با کلی شرمندگی وارد سالن غذاخوری شدیم!!!
حاج مهدوی برامون هم غذای محلی سفارش داد وهم کباب!!!!
ما نمیدانستیم با این همه شرمندگی چطور غذا رو تناول کنیم! خصوصا من که خودم عامل این زحمت بودم! او مثل یک برادر مهربان در بشقابهایمان کباب گذاشت و با لبخند محجوبانه ای بی آنکه نگاهمون کند گفت:کبابهای این رستوران حرف نداره.ان شالله لقمه ی عافیت باشه.شما راحت باشید بنده کمی آنطرفتر هستم چیزی کم وکسر داشتید بفرمایید سفارش بدم.
من که از شرم لال شده بودم.اما فاطمه گفت:
_خیلی تو زحمت افتادید . نمیدونیم چطوری این غذارو بخوریم!
حاج مهدوی با لبخند محجوبی گفت:به راحتی!!
من نگاهی به سالن مملو از جمعیت کردم .دلم نمیخواست حاج مهدوی میز ما رو ترک کند با اصرار گفتم:
حاج آقا ببخشید..چرا همینجا نمیشینید؟میزهای دیگه ، همه پرهستند.خوب اینجا که جا هست.کنار ما بشینید.
حاج مهدوی صورتش از شرم سرخ شد .به فاطمه نگاه کردم.او هم چهره اش تغییر کرد.فهمیدم حرف درستی نزدم.باید درستش میکردم.
گفتم:منظورم اینه که ما به اندازه ی کافی شرمندتون هستیم حالا شما هم جای مناسب نداشته باشید بیشتر شرمنده میشیم. شما اینجا باشید ماهم با قوت قلب بیشتری غذا میخوریم.
فاطمه از زیر میز ضربه ی محکمی به پام زد و فهمیدم دارم خرابترش میکنم.خیلی بد بود خیلی...
حاج مهدوی با شرم، سالن مملو از جمعیت رو نگاه کرد و وقتی دید میز خالی وحود ندارد با تردید صندلی رو عقب کشید و نشست
گونه هاش سرخ شده بود.گفت:
-عذرمیخوام ..ببخشید جسارت بنده رو ..
و با حالتی معذب شروع به کشیدن غذا کرد.
من خوشحال از پیروزی ،شروع به خوردن کردم و به فاطمه نگاه پیروزمندانه ای انداختم.
اعتراف میکنم خوشمزه ترین ودلچسب ترین غذایی که در عمرم خورده بودم همین غذا ودر همین رستوران بود..در مدت این ده سال بهترین رستورانها رو رفتم. .گرونترین غذاها رو با شیک ترین پسرها تجربه کردم ولی بدون اغراق میگم طعم دلچسب وخاطره انگیز اون غذا و اون میز هیچ گاه از خاطرم نمیرود. اما از آنجا که خوشیهای زندگی من همیشه کوتاه بوده درست در لحظاتی که غرق شادمانی و امیدواری بودم تلفنم زنگ زد.
زنگ نه...ناقوس شوم بدبختیم بود که باصدای بلند نواخته میشد..
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
《 #وقت_بندگے🌙 》
✨نماز شب
اکسیر اعظم است ✨
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
بہنام خداوندرازها♥️
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ
أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾
هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا
کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند،
و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتے عاشق خدا بشے،
دیگه هیچ گناهے بهت حال نمیده...🌱
شهادتتون مبارک داداش مجید :)❤️🥀
امشب شبِشهادتِ حر مدافعان حرمِ :)
داداش مجیدِ قربانخانی🙂
لاتِ بامرامِ حسینی :)
وقتی میخوندم آیه قرآن رو
که نوشته بود شهدا زندن
فقط توی ذهنم میگفتم
شهدا یعنی هستن بین همگی ما
نمیدونستم معنی زنده بودنشون
چی هست :)🥀
گذشت تا سال ۹۷
دقیقا روزی که داداش مجید
پیکرشون برگشت
عکس با خالکوبیشونو برای
یکی که خیلی برام عزیز بود
فرستادم و نوشتم میشناسیشون؟
درصورتی که خودم اصلا فامیلشون
رو هم نمیدونستم💔
گفت آره میشناسم ،شهیدمجیدقربانخانیِ
پیکرشونم امروز برگشته
برام جالب بود ، مدافع حرمی که خالکوبی داشت
اون روزا گذشت تا اواسط سال۹۸
نمیدونم چیشد که کم کم از توی
اینترنت راجعشون خوندم
باتمام وجود و حسرت به خودم گفتم:
کاش عزیزِمنم مثل ایشون میشد😔
سخت بود ببینم رفیقم داره خطا میره
خودم درست نیستم ولی خب دوست
نداشتم کسی که خیلی دوستش داشتم
دل امام زمان(عج) رو برنجونه😔😔💔
از اونجا شروع شد
تازه بعد از کلی گشتن دنبال رفیق شهید
یکی رو پیدا کرده بودم که اوجِ معرفت بود
چشم بازکردم دیدم اصلا فراتر از خواستم شد
فراتر از همه چیز داره پیش میره
نگاه میکردم به عکسشون فقط نگاه
ولی انگار واقعا ته وجودمو میفهمیدن😔❤️
خیلی وقته رفیقمن😔
میگفتن رفیق شهید کسیه که
حرفایی که نمیتونی به هیچکس بگی
به اون بگی و جواب بگیری 🍃
الان فهمیدم معنی شهدا زندن یعنی چی
یعنی صداشون کنی میشنون.
حس میکنی کنارتن.
دلشون نمیاد خطا بری.
بخوای پا کج بزاری نمیزارن.
مدام جلو چشمتن که به حرمتشون
شرم کنی یه کارای خطایی رو انجام
بدی😔.
فهمیدم شهدا از ما آدما زنده ترن😍😔
اسمشون میاد بغض میکنم
بغضی که با یه لبخنده ملیح همراهه
الان خیلی چیزا یادگرفتم ازشون
یادگرفتم بخندم همیشه و همه جا
کاری کنم رفیقام حس نکنن کم میزارم
یاد گرفتم اگه من درست بشم همه چیز
درست میشه :)❤️
اما یه چیزی رو هنوز یاد نگرفتم
یاد نگرفتم مثل داداش مجید
به آقا امام حسین(ع) بگم
"آدمم کنن😔💔"
یادنگرفتم و نخواهم گرفت😔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینم و میمیرم💔😔🖤
داداش مجید مثال بارز این حدیث هستند😊👇
پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
« اللهُ أَفرَحُ بِتَوبَةِ عَبدِهِ مِنَ العَقِیمِ الْوَالِدِ
وَ مِنَ الضَّالِ الواجِدِ وَ مِنَ الظَّمانِ الوارِدِ؛
خداوند بر اثر توبه بنده اش خوشحال تر
است از کسی که عقیم بوده، بچه دار شده
و از کسی که گمشدة خویش را یافته
و از تشنه ای که به آب رسیده است.
بیاید همگی حُرهای زمانمون رو الگو قرار بدیم
برای ظهور آقا غیرتی کار کنیم
به آقانشون بدیم شیعه واقعی
هستیم و تنها نیستند💔
بیاید مثل داداش مجید
برگشته از هر راهی باشیم😔❤️
بیاید بیداربشیم تا دیر نشده😔💔
اگر میتونید برای داداش مجید زیارت عاشورا بخونید ایشون خیلی بامرامن
مطمئن باشید جوابتون رو میدن❤️
التماس دعا داریم
خدانگهدارمون✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴿• #ازخالق_بہمخلوق📿 •﴾
.
.
توبه... :)
سوره 👈 توبه
آیه 👈 118
.
.
.❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 40 🔶 گفته شد که خداوندمتعال مهربونی های خودش رو "در
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 41
امتحان مجدد
🔶 یکی دیگه از تفاوت های امتحانات مدرسه با امتحانات الهی اینه که در مدرسه معمولا یه بار امتحان مجدد گرفته میشه یا نهایتا دو بار.
💢 اگه آدم رد بشه دوباره باید سال بعد همون درس ها رو بخونه.
🌷 ولی خداوند متعال معمولا خیییلی امتحان مجدد میگیره. هرچی آدم خراب میکنه بازم امتحانات بیشتری از انسان میگیره
💕 کلا خدای مهربون به این سادگی ها انسان رو کنار نمیذاره...
بالاخره بنده ش هست دیگه! باید هواشو داشته باشه.🌹😌
هر چی آدم توی امتحاناتش رد میشه و فرشته ها هی میگن خدایا این خیلی خراب کرده و باید باهاش برخورد کنی!
🌷🌺 خداوند میفرماید نه بذار یه امتحان دیگه بگیرم این بار خراب نمیکنه... این بار حتما قبول میشه...
اما آدم دوباره خراب میکنه....
🌹 باز خدا میفرماید: بازم امتحان میگیرم... این دفعه میتونه... این دفعه بیشتر کمکش میکنم تا متوجه بشه...
اما بازم آدم خراب میکنه... و...💢
ما چه میکنیم...؟
.
.
↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi