تمام هستیم حسین.mp3
5.88M
∫ #نوحه_خونے🎤 ∫
ای گل بهار من🌺
عشق و افتخار من❤️
#بسیار_دلنشین👌👌
#ای_گل_وفا_حسین
#دوشنبه_های_حسنی_و_حسینی
- گاھیدراینھیاهویدنیا . . ؛
یڪصوتحرفھاییبرایگفتندارد👇
∫🍃🎙∫ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
.
وقتی داری قرآن میخونی
یه قلم وکاغذ کنارت بذار؛
وآیه ای ک قلبت رو لمس کرد
ودوستش داری رو روی اون بنویس
این کاغذ رو داخل یه جعبه ایی که اسمش
( پیام های پروردگار من)
هست جمع اوری کن
.
حالا هرزمان که نیاز به پیام خدا داری
یه جعبه پر از حرفای دلچسبش کنارته
برو وبردار و لذت ببر:))))
شیرین ودلچسپ😍❤️
#بسماللھمومن☺️💪
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
[°• #تولدے_دوبارھ🌱•°]
.
.
🔴برخورد منطقی با مرگ
✳️ از ابان بن تغلب روایت شده که گوید: زنی را دیدم که پسرش مرد. برخاست چشمش را بست و او را پوشاند و گفت:
🔰 «جزع و گریه چه فایده دارد؟ آنچه را پدرت چشید، تو هم چشیدی و مادرت بعد از تو خواهد چشید. بزرگترین راحتها برای انسان خواب است و خواب برادر مرگ است. چه فرق میکند در رختخواب بخوابی یا جای دیگر؟
🌺 اگر اهل بهشت باشی مرگ به حال تو ضرر ندارد و اگر اهل آتشی🔥 زندگی به حال تو فایده ندارد.
🍀 اگر مرگ بهترین چیزها نبود خداوند پیغمبر خود را نمیمیراند و ابلیس را زنده نمیگذاشت.
⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰
📚کتاب هزار و یک نکته ، ج ۱ و ۲، ص ۷۹۶٫
.
.
- بھ نام خدا وُ ..
لحظـہای که عشق را دانستیـم!👇
[°•💓•°] Eitaa.com/Heiyat_majaz
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
#منبر_مجازے |≡📜≡|
.
.
وقتے نگـ😥ـران چیزی هستی
یعنی خودتو فداے اون ڪردۍ😳
پـس...🤔؟!
واسه چیزی خودتو فـ☺️ــدا ڪن
که ارزششو داشتہ باشه✨
حالا..
تنها چیزے ڪہ🌀↯
ارزش نگران شدن دارھ
چیه؟👇🏽
•| عدم رضایٺ خدا و ولے خدا..♡|•💖🍃
#علیرضا_پناهیان
#عکسنوشته
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡💖≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
『 #ترکش_خنده シ 』
.
.
یکے اومده بود مرخصے بگیره،
آقا مهدے یه نگاهے بهش ڪرد و گفت:
- میخوای بری ازدواج کنے؟!
گفت: بله میخوام برم خواستگارے!😅
- خب بیا خواهر منو بگیر!😌
+ جدی میگے آقا مهدے؟!😳
- آره! بہ خانوادت بگو برن ببینن اگر
پسندیدن بیا مرخصے بگیر برو!🙂☺️
اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود
مخابرات تماس گرفته بود!😂
بہ خانوادش گفته بود:فرماندهی لشڪرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😍
بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😂
پرسیده بود: چرا مےخندید؟خودش گفت
بیا خواستگارے خواهر من!😔🤨
گفتہ بودن: بنده خدا آقا مهدے سه تا
خواهر داره، دوتاشون ازدواج ڪردن
یکیشونم یکے- دو ماهشه!😂👶🏻
#خاطرهایازشهیدمهدےزینالدین
از ڪتاب ستارهی دنبالہدار✨
.
.
اےكشتگانعشقبرایمدعاکنید
يعنےنميشودڪهمراهمصداكنيد؟👇
『🖤:🍃』 Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_دوم روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کو
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_و_سه
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!!
دلم گرفت .
باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت:
وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها
و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند.
چه شرایط سختی بود.
از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت.
نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت.
بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم.با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم.
ماشین اورژانس از کنارم رد شد.حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا که بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم.
اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریه هام بلند شه.چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچه ها، های های گریه میکردم.من به هوای چه کسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟
اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!!
از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم..همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی.از یچگی..از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم.اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی.تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن.تو لیاقتشونو نداری..
وسط گله گذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد..
دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم.
نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه.؟!
وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند...
همچنان در میان کوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم.و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچه ها کدومه.به نقطه ای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم!
رسیدم به پیچ کوچه.
همون کوچه ای که تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محکم خوردم به یک تنه ی سخت وخوش بو!!!
از وحشت جیغ زدم.
در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد.دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت....
او بی خبر از همه جا عذرخواهی کرد.
در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم.
چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سکوت به هق هقم گوش میداد.
من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم:حاج ...اقا...حا..ج اقا
او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:بله؟ ؟ ...چی شده؟
سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم.
از گریه زیاد سکسکه ام گرفت بود و مدام تکرار میکردم:حاجج آ...قا..
او انگار تازه منو شناخت.
به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت.
پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_سه نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_و_چهارم
حاج مهدوی پرسید:شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟
من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:اینجا چیکار میکنید؟
وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین.صورت خوشی نداره.پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یک دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:صورتتون خونیه!
دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود که کثیفش کنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم.
و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم.ولی لخته های خون در صورتم خشک شده بود.
حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید: میخواین ببرمتون درمانگاه؟
با لبخندی تلخ گفتم:هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تسفیه نکردم.
او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تکون داد.
شرمنده بودم شرمنده تر شدم.!
او یک قدم جلو اومد و گفت:
_اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید.
سکوت کردم.حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم.
او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت:زیاد اینحا نایستید.برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه..
با وحشت و اضطراب گفتم:حاج آقا..
برگشت نگاهم کرد.گفتم من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام..قول میدم ازتون فاصله بگیرم...
اجازه نداد جملمو تموم کنم.اخم دلنشینی کرد و گفت:همراه من بیاین.
پشت سرش راه افتادم.اشکم بند نمی اومد.خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی.
میان راه توقف کرد وبه طرفم برگشت.رو به زمین گفت:مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟
وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد:تشریف نمیارید؟؟
با دودلی و اضطراب سمتش رفتم.با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی درو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:بفرمایید لطفا.بنده میرسونمتون.
سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل کیفم آینه ی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:وااای! !
او در حالیکه کمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:اتفاقی افتاده؟
من با دو دلی و شرمندگی گفتم:
__ ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟
او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بی آنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:دارم ولی گمونم گرم باشه.تو مسیر براتون خنکش رو میخرم
با عجله گفتم:نه نه برای خوردن نمیخوام.میخواستم صورتم رو بشورم.
او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد.در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم.دستم رو نزدیک بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد.بی اختیار گفتم اگه بینیم شکسته باشه چی؟
او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت:اول میریم درمانگاه.
گفتم:نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم.خودم فردا میرم.
او بی آنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد.در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم.
دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد.
گفتم:حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام!
او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت:رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه.
به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم.
پول زیادی همراهم نبود.
با اصرار گفتم:حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم!
او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت:نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید!
انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود.چون رفتار اون روزم روبه رخم میکشید.با دلخوری جواب دادم:بحث این حرفها نیست.باور کنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه.خواهش میکنم درکم کنید.
او سکوت معنا داری کرد!!
تمام حواسم به او بود.حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند.من حدس میزدم چی تو ذهنشه.هرچه باشد او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه های اون محله ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد.باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟!
بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟
او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید..
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میکنید؟
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
°﴿ #مهدیـاࢪۘ ۩ ﴾ °
.
.
[مهدے شنـ🌷ـاسے۴۴ ]
🌹و ﺍَﻋْﻠَﻨْﺘُﻢْ ﺩَﻋْﻮَﺗَﻪُ ﻭَ ﺑَﻴَّﻨْﺘُﻢْ ﻓَﺮﺍﺋِﻀَﻪُ🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
☘یک استاد اگر درس را تمام و کمال به دانشجویان ارائه نداده باشد نمی تواند توقع داشته باشد که دانشجویانش نمره ی قبولی کسب کنند.مثل خداوند مثل استادیست که تمام ریز و درشت وظایف و آنچه انسان ها باید بدانند را در اختیارشان می گذارد.
☘منتها این نقشه ی راه را توسط کسانی به مردم می رساند که اولا خوشان عالم و عامل به نقشه باشند و ثانیا استعداد و قابلیت تبیین این نقشه به انسان های دیگر را داشته باشند.
☘این فراز زیارت یعنی ﺷﻤﺎ اهل بیت ﻫﺴﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺗﻜﻮﻳﻨﺎً ﻭ ﺗﺸﺮﻳﻌﺎً ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺁﺷﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ.ﺷﻤﺎﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﻓﺮﺍﻳﺾ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻥ ﻭ ﺷﺮﺍﻳﻊ ﺍﺣﻜﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﺮﻳﺢ ﻣﻲ ﻛﻨﻴد.
☘همان طور که پیامبر اکرم انقلاب عظیمی در جهان جاهلیت ایجاد کردند و احکام و فرائض الهی را علنی و بیان کردند،امام زمان عج الله فرجه هم با ظهور مبارکشان تمامی سیره ی پیامبر عظیم الشانمان را احیا می کنند.به گونه ای که مردم تعجب خواهند کرد و تصور می کنند امام دینی جدید آورده اند.
◀️شما واجبات الهی را تبیین کردید تا مردم بین خرافه و دین داری فرق بگذارند و جدا کنند.يعنی اهل بیت علیهم السلام واجبات و حرام هایی که خداوند قرار داده است از چیزهای من در آوردی جدا کردند.
◀️مسوولیت امام زمان (عجل الله فرجه) بعد از ظهور تلاش برای ریشه کن کردن گمراهی ها،تجدید و به صحنه آوردن فرائض مشخص شده است.ایشان غباری را که طی سال ها عدم حضور مستقیم امام معصوم بر چهره ی احکام نشسته می زداید.
◀️ايشان مانند پدری می مانند که مدتی بنا به مصلحتی در سفر بوده و در دوران نبود و غیبت او فرزندان هر کار اشتباهی که از دستشان بر می آمده کرده اند به طوری که دیگر شکل و فضای خانه تغییر کرده.او مانند پدری دلسوز می آید و خانه را تجدید بنا می کند:"این المدخر لتجدید الفرائض و السنن"( دعای ندبه)
.
.
°﴿🕊﴾°معرفتراهومرامےستڪهبههرڪسندهند👇
°﴾💚﴿° Eitaa.com/Heiyat_majazi
《 #وقت_بندگے🌙 》
#پرسماننمازشـــــب
پرسش:❔
راهکار شما براۍ
بیدار شدن برای نماز شـــــب چیست؟🤔
💢 پاسخ: برای توفیق به
نماز شـــــب چند راہ کار پیشنهاد مےشود:
1⃣خوابتان را تنظیم کنید؛ شـــــبها زودتر بخوابید و بخشے از کارهاے آخر شـــــب را بہ سحر منتقل کنید.
2️⃣ از درگاه خداوند توفیق بطلبید.
3️⃣ هرگاه موفق بہ نماز شـــــب
نشدید، قضاے آن را به جا آورید.
#مرتضی_آقاتهرانے
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
﴿• #ازخالق_بہمخلوق🏴 •﴾
.
.
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَمَاتُوا وَهُمْ
كُفَّارٌ أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ
وَالْمَلَائِكَةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ
قطعاً کسانی که کافر شدند،
و در حال کفر از دنیا رفتند،
لعنت خدا و فرشتگان و همه
مردم بر آنان است.
سوره 👈 بقره
آیه 👈 161
.
.
.🖤↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
.↯ #حرفاے_درگوشــے🏴 ↯.
.
.
بانویی که مرتضی ام بنینش خوانده🙂
تا ابد خادمه ی خانه ی حیدر مانده😇
شیر زن بوده و شیران پسر پر ورده🤗
همه را نذر ره حضرت زهرا کرده✋
#وفاتبانوامالبنینپیشاپیشتسلیت
.
.
↯.🖤.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
🌼•°امام علے عليه السلام:
✔️•°بلا ؛
💥•°براے ستمگر تأديب،
📝•°براى مؤمن امتحان ،
💫•°و براے پيامبران درجه است.
📗•°بحار الأنوار، ج۷۸، ص۱۹۸
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•| #ضمانتنامهۍخدا🌱
مَحال است شکست بخورید
وَقتی «مَـن» یاورتان هستم :)
-آلعمران۰۶۱
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• اومد به حاجابومهدی گفت:
حلالمون ڪن؛
پشت سرت حرف میزدیم...
ابومهدی خندید...☺️
با همون خنده بهش گفت:
شما هرموقع دلتون گرفت،
پشت سر من حرف بزنید
تا دلتون باز شه..:)💚
#شهید_ابومهدیالمهندس
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
مداحی آنلاین - مادرم در گوش من خوانده است یا ام البنین - حمید علیمی.mp3
3.55M
∫ #نوحه_خونے🎤 ∫
مادرم در گوش من خوانده است یا ام البنین ✨🧕
#کربلایی_حمید_علیمی
#بسیار_زیبا👌👌
#شهادت_ام_العباس
- گاھیدراینھیاهویدنیا . . ؛
یڪصوتحرفھاییبرایگفتندارد👇
∫🍃🎙∫ Eitaa.com/Heiyat_majazi
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
آیا براے سجده باید همهے پیشانے به محل سجده برسد ؟🤔
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
#وفات_حضرت_ام_البنین_پیشا_پیش_تسلیت
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
#منبر_مجازے |≡⚫️≡|
.
.
◾️اے انســـان
تو در راه پروردگارت
رنـــج فـــراوان مىڪشے
پس پاداش آن را↯
خواهى ديد...
📖 ســـوره انشـــقاق آیه ۶
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡⬛️≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
『 #ترکش_خنده シ 』
.
.
مرتب روزه مےگرفت
و خیلے وقتها نمازشب مےخواند!✨
نمازشب او نماز معمولے نبود؛ طورے گریہ
مےکرد ڪه اتاق بہ لرزه می افتاد!
ما گاهے از صداے گریہ او بیدار میشدیم! :)♥️
راوے:
همسر شهید نامجو [وزیردفاعزمانجنگ]
.
.
اےكشتگانعشقبرایمدعاکنید
يعنےنميشودڪهمراهمصداكنيد؟👇
『🖤:🍃』 Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_چهارم حاج مهدوی پرسید:شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟ م
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_و_پنجم
او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید..
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میکنید؟
دلم آشوب شد.
با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود!
با لکنت پرسیدم:با.. من ..هستید؟
او سرش رو با حالت تایید تکون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم.
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته.
امشب اگر سکته نکنم خوبه.چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟
سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم کرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم!
با شرمندگی گفتم:چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:راستشووو!!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم:راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟
او همچنان نگاهم میکرد.گفت:این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.
او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت:بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین.
گفتم:شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم.
او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت:این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟
چقدر لحن کلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد! ؟
دوباره سکوت کردم.تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو کاملا درک میکردم.
دل به دریا زدم.
پرسیدم:شما در مورد من چه فکری میکنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت:من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم.
با دلخوری گفتم: چرا..شما خیلی فکرها میکنید.این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خنده ی کوتاه و عصبی گفت:استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی!
خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.
پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهایش در آینه نگاه کردم وگفتم:یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.!بر عکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!!
او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:خودتون هم میدونید که اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
به سرعت و با دلخوری گفتم:برای اینکه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جمله ام رو سوالی کرد:دلیل شخصی؟؟خانوم..سادات..بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟
راست میگفت!!
با بغص گفتم:دیگه تکرار نمیشه. .
و زدم زیر گریه.
او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میکردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد.
بعد از چند دقیقه گفت:میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد.سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت:استغفرالله
گفتم:چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جمله م رو قطع کرد و گفت:
-عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تکرار نشه.!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم.
سکوت کردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم.
دستهام رو باحرص مشت کردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وکمی از فشاری که روم بود کم میکرد.
خودش شروع کرد به جواب دادن:
_کسی ازتون خواسته.درسته؟
من باتعجب گفتم:نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_پنجم او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_و_ششم
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل، فاصله داره اینهمه راه میکوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
معلوم شد که او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فکر و ذکرش رو به هم ریخته بودم.برای یک لحظه به خودم گفتم مرگ یک بار شیونم یک بار!! در هرصورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمی پذیرفت و من باید دل از او و وصالش میکندم.پس چراسکوت؟!
صدام میلرزید.گفتم:طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نکنید؟
او گوشه ی خیابون توقف کرد و در حالیکه سرش رو به علامت مثبت تکون میداد با لحن مهربون و ارامش بخشی گفت: میشنوم..خدا توفیق امانت داری بهمون بده ان شالله.
حالا لرزش دست وپام هم به لرزش صدام افزوده شد.دندونهام موقع حرف زدن محکم به هم میخورد.
گفتم:من....برای دل خودم شما رو تعقیب میکردم.اولها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم.چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم.شما چیزی از من نمیدونید..فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بی ریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم.تو خط بودم..فقط دستم رها شد.از خودم خسته بودم.از کارهام، ازگناهام..یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم.روم نمیشد بیام داخل..دلایلش بماند..ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم کردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بی تفاوت باشم. شما تنها کسی بودید که بی منت و بی هدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نکرده بودم.دلم میخواست ..دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون کنم.حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یکی مثل من نگاه هم نمیندازی.ولی ..ولی من که میتونستم!!شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم..این نیاز حتی با از دور تماشا کردنتون. ....
زدم زیر گریه..
او درحالیکه اسم خدارو صدا میکرد سرش رو روی فرمون گذاشت.
وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بی آبرو شدن! !
امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!!همه چیز برعلیه من بود.امشب شب مکافات بود.باید مکافات همه ی کارهامو پس می دادم. باید پیش بنده ی خوب خدا تحقیرو کنار زده میشدم.هر ضربه ای که او به فرمون میکوبید با خودش حرفها داشت...
به سختی ادامه دادم:حاج آقا من خیلی بنده ی روسیاهی هستم.میدونم الان دارید به چی فکر میکنید.هر فکری کنید راجب من حق دارید ولی بخدا منم آدمم!! بنده ی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بنده های خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال وروزم نبود!خدا منو رهام کرده..دیگه کاری به کارم نداره..ازم بریده..ولی به خودش قسم من دارم دنبالش میگردم.
دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. اخه آقام خیلی مومن بود.همه تو اون محل میشناختنش.آسد مجتبی حسینی..
حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشه ی چشمهاش رو پاک کرد و دوباره ماشینش رو روشن کرد.منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هرعملی تحقیرم میکردو آزارم میداد. کاش عکس العملی نشون میداد. ولی فقط سکوت بود و سکوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم!
کاش میشد یک جوری از این جو سنگین فرار کرد.کاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا کاش همه ی اینها خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم کرده بودم و او چنین واکنش بی رحمانه ای از خودش بروز داد.به پیروزی که رسیدیم با لحنی سرد پرسید: آدرس؟
همین! در همین حد!!
بغضم رو فرو خوردم.وگفتم پیاده میشم.
دوباره تکرار کرد:آدرس؟ ؟
من لجباز بودم.گفتم:اینجا پیاده میشم.!
با همون لحن پرسید:وسط این خیابون خونتونه؟
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونهامو بهم میساییدم.مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاه های او فرار کنم پس معطل چی بودم؟
گفتم:داخل اون خیابون دست راست.
او طبق آدرس رفت و کنار خونه م توقف کرد.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🍃
#خادم_مجازے
امالبنینشدن
چهدردسرداشتـ😭•
#وفاتحضرتامالبنینۖتسلیت🖤
#یافاطمھۖ
[ @Heiyat_majazi ]
🍃🏴
《 #وقت_بندگے🌙 》
.
.
از همہ شیاطین با قدࢪتتࢪ،
شیطانے است کہ موظف است
اشخاصے ࢪا کہ مےخواهند نماز شـــب
بخوانند ࢪا وسوسه کند؛ این شیطان دࢪ وسوسه خیلے استاد است.
🌺آیت الله حق شناس(ره)
.
.
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
﴿• #ازخالق_بہمخلوق🏴 •﴾
.
.
وَإِنْ عَزَمُوا الطَّلَاقَ فَإِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ
و اگر [برای پایان یافتن مشکلات]
تصمیم به طلاق گرفتند، [در صورت
رعایت شرایط مانعی ندارد] مسلماً
خدا [به گفتار و کردارشان] شنوا و
داناست.
سوره 👈 بقره
آیه 👈 ۲۲۷
.
.
.🖤↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
.↯ #حرفاے_درگوشــے🏴 ↯.
.
.
ای مرثیهخوان زچشم خونبار مگو🙃
با من ز سر و دست علمدار مگو😔
عباس فدای قد و بالای حسین😊
با ام بنین از غم دلدار مگو💔
.
.
↯.🖤.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
\✨\امام صادق عليه السلام:
\🕊\هرگاه نماز واجب خواندے،
به وقت بخوان و همانند كسے كه با
آن وداع میكند [که انگار آخرين نماز
عمر اوست] و میترسد ديگر به سوے
آن برنگردد.
/📗/بحار الأنوار، ج۸۱، ص۲۳۳
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi