هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_یك حاج کمیل دنبالم تا اتاق اومد. گفت:حاج آقا ر
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
با بغض گفتم:پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اونشب حساس کردند..بهم حق بدید وقتی اسممو شنیدم کنجکاو بشم که چی قراره در موردم گفته شه.نه حاج کمیل من قرار نیست شما رو استنطاق کنم .چون فکر میکنم اگر براتون ارزش داشته باشم خودتون باهام راحت حرف میزنید..
و با حالت قهر به او پشت کردم و درحالیکه آهسته اشک میریختم خوابیدم.
او دوباره نفسهاش نامرتب شده بود. همونطوری پشت به من روی تخت نشسته بود.
زمانی طولانی گذشت .نه من اشکم بند می اومد نه او تکون میخورد.
یکباره سکوت رو شکست.
غمگین وافسرده گفت: حاج آقا از شما بدشون نمیاد فقط یک اتفاقهایی داره میفته که ایشونو نگران کرده.
با تمسخر گفتم:بله امروز نگرانیهاشونو شنیدم ترس از بی آبرویی..ترس از اولاد بد..ترس از..
حرفم رو قطع کرد و با ناراحتی گفت:اجازه میدید حرف بزنم یا بناست فقط افکار خودتون رو به زبون بیارید؟! اگر بنده رو به صداقت قبول دارید گوش بدید اگرنه که هیچ!!
سکوت کردم.
گفت: منم نگران شمام..کل خانواده نگرانتونیم.هرکدوممونم برای نگرانیمون دلیلی داریم.حاج خانوم ودخترها بخاطر شرایط بارداری و ترس ناآرامیهای اخیرتون..حاج آقا بخاطر اینکه میترسند خدای نکرده شما به واسطه ی دوستان نا اهل دوباره متوجه خطر و آسیبی بشید ومن...
آب دهانش رو قورت داد..
وساکت شد.
روی تخت نشستم ونگاهش کردم.
میخواستم بشنوم نگرانیش درمورد من به چه علته!
پرسیدم:وشما چی؟؟
چرخید سمتم و چهار زانو روی تخت نشست. چشمهاش خیس بود.
دستهامو گرفت.
اینبار او سرد بود ومن گرم!
نگرانم نتونم حامی خوبی برای شما باشم.من نگرانتونم..هر روز و هرلحظه میدونم خدا با شماست ولی من هم وظایفی درقبالتون دارم..من قبلا یکبار تنها شدم..این روزها نگرانم! دارم...کم میارم.
ناگهان سرش رو پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد.من با ناباوری به او که روی تخت از شدت ناراحتی مچاله شده بود وگریه میکرد نگاه میکردم.
تازه میفهمیدم که گریه ی یک مرد چقدر دردناکه!
درمیان هق هقش سر بلند کرد و زانوانش رو بغل گرفت:
رقیه سادات خانوم..نگرانی همه هرچی میخواد باشه باشه..من نگران یک چیزم.نگران اینم که شک کنم! به این چشمها ی پاک وزلال و آفتابی شک کنم..این روزها همه چیز دست به دست هم داده تا شما رو از چشم من بندازه.تا منو بترسونه از اعتمادم.من بخاطر این احساس معذبم.از خدای خودم و خودم شرمنده ام.
باورم نمیشد که دغدغه ی این روزهای حاج مهدوی چنین چیزی بوده باشه.
سرم رو به اطراف تکون دادم و با شرمندگی و تعجب گفتم:یعنی دیشب بخاطر همین اون حرفها رو زدید؟! بخاطر اینکه فکر میکردید نباید به من شک کنید؟
او سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: من از شک میترسم.قبلا هم دچار شک شدم و الهام خاتون نجاتم دادند. .
پرسیدم: شک به چی؟؟
آهی کشید:در زمان طلبگی شک کردم به راهی که انتخاب کردم.سختیهای این راه و دروس سنگینش یک طرف،بار مسئولیت کمر شکنش از طرف دیگه دچار شکم کرد..ولی جرات نداشتم در این مورد به کسی حرفی بزنم حتی به پدربزرگ خدابیامرزم که خودشون مشوق اصلی من بودند. از خدا خواستم یک چراغی، نوری سر راهم بزارن تا تصمیم درست بگیرم! به یک هفته نکشید الهام خاتون مقابل زندگیم سبز شد..
او درسهاش از من خیلی عقب تر بود ولی به جدت قسم از من باسوادتر ودانا تر بود.اگه الهام خاتون نبود معلوم نبود عاقبت من چی میشد رقیه جان..شاید الان طلبه نبودم.یا اگر بودم شاید با این عقیده نبودم.
حالا باز هم دارن به شک میندازنم.نپرسید چه کسانی؟! چون این و باید خودم حلش کنم.
درد اینجاست که خدا وبنده های خوبش به من همیشه اعتماد کردند. بهم فرصت دادند.من نمیخوام کاری که اونها با من کردند رو از بنده ی خوب و پشیمونش دریغ کنم.
سرم رو محکم گرفتم!!!
وای خدایا او کجا بود و من کجا بودم؟؟ خدایا من واقعا به پاداش کدوم عمل خوبم لایق همسری این مرد بودم؟؟؟ من ماه هاست که فکر میکردم او هم گناه کبیره ای مرتکب شده در حالیکه او بخاطر شک وترس در انتخاب راهش و مسئولیت سنگینش اینقدر دچار عذاب وجدان بود.!!! وای به من!!! وای به من!!! من چقدرباید میدویدم تا به گرد راه او برسم.او تمام اضطرابش این بود که مبادا به من شک کنه!!!
حالا نوبت من بود که از بندگی خالص و ناب او سر به سجده بزارم و بلند بلند گریه کنم و با هر اشک از دیده، خدا روشکر کنم بخاطر داشتن چنین مردی..
چه شب معنوی و زیبایی شد امشب.
او سرم رو بلند کرد و هردو از پشت پلکهایی که ابرباران زای الهی خیسشون کرده بود همدیگر رو نگاه میکردیم.
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او..
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
°• بسماللهالرحمنالرحیم❤️ •°
ذکرروزسهشنبه🦋
#یاأَرْحَمَالرَّاحِمِین
ای مهربان ترین مهربانان😔❤️
🦋🌈
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنُوا
هيچوقت توقف نداريم🙂✋
.
.
•|♥|•نامهایازعـاشقبهمعـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
🦋🌈
[• #حرفای_درگوشی •]
.
.
در پس هر قضاوت شما👉
یك نفر میسوزد؛ 💔
یك نفر میجوشد؛ 😡
یك نفر میمیرد... :)🥀
.
.
↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°💛🌵’’
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
•
#امام_صادق عليه السلام فرمودند:
🍀 ما أحَدٌ مِنَ الأوَّلِينَ والآخِرِينَ إلّا وهُو يَحتاجُ إلى شَفاعةِ محمّدٍ صلى الله عليه و آله يَومَ القِيامَةِ
🍃 در ميان انسانها، از اوّلين تا آخرين، هيچ كس نيست، مگر آن كه به شفاعت محمّد صلى الله عليه و آله در روز قيامت، نياز دارد.
.
•
.
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
قالَ الله جَلَّ جَلالُهُ :
ای فرزند آدم!
در شگفتم چگونه تو با مردم اُنسمی گیری؟!
و به دیگران دل می بندی در حالی که
می دانی؛ #تنهاخواهیمُرد🙂
و میدانی تنها در قبر خواهی خُفت!
و تنها در پیشگاه من خواهی ایستاد!
و تنها حساب پس خواهی داد...
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
⸤• #رزق_معنوے💌 ⸣
°
°
•\• خـدا تـورو اینجـا نیاۅردھ
ڪہ ࢪهاټ ڪنه پس صبــرڪن
ۅاسټ قشنگـش میڪنھ(:😌
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
°
°
تۅ فقط ۅاࢪد شۅ ࢪفیق بقیش با من🙃
•[🌿]• @heiyat_majazi
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• داروے درد من
#شهادت اسٺ..🕊
#حاجیمون
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
☘🦋🌸🦋☘
#خادمانه ✍
بہتوڪلناماعظمٺ
بِسمِاللھالࢪحمٰنالࢪَحیم🌈
سلااااااااااااااااااااااام و عرض ادب😍✋
بھ مناسبٺ میلادِسیدالشهدا(ع)🤩 تصمیم
داریم #هیئٺ ای متفاوٺ و خاص رو
تقدیمِ حضورٺون ڪنیم😍✋
مطمئنا بسیارشگفت زده خواهید شد
پس هیئتِ امشب رو از دست ندید☺️👌
منتظرتون هستیم راس ساعت ۲۲🕙🧐
ساعت هاتون ࢪو برای ساعت۲۲ ڪوڪ
ڪنید😉🤩
@Heiyat_majazi
☘🦋🌸🦋☘
〖 #فتوا_جاتے👳♂ 〗
.
.
↷.سوال.🤔
استفاده از #ترقّه و #مواد_محترقه و ساخت و خريد و فروش آنها اعم از اينکه موجب اذيّت و آزار بشوند يا خير، چه حکمى دارد؟💣🤔
↷.جواب.🤓
در صورتى که موجب اذيّت و آزار ديگران باشد يا #تبذير و #تضییع مال محسوب شود يا خلاف قانون و مقرّرات مربوطه باشد، جايز نيست.🤨👊
پس فردا حواستون به رفتارتون باشه🤨
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
🦋🌸💗
[#خادمانھ]
توللللد آقامون سید الشہداء مبارررڪ☺️❤️
#حساابےبترڪونیمامشب😎💪🏻
#امام_حسین؏
#ولادت
@heiyat_majazi
🦋🌸💗
☘🦋🌸🦋☘
بسم الله الرحمن الرحیم
#میلادامامحسین(ع)❤️
هیئت شهدایی
#تحولیکدختر :)
۹۹/۱۲/۲۶
☘🦋🌸🦋☘
همه چیز از یه کلیپ شروع شد
کلیپی که زندگی یه دختر که تا قبل
از اون اصلا نه خدارو میشناخت نه
اهل بیت و نه شهدا رو متحول کرد.
خرداد ۹۶ تلگراممو باز کردم منی که
تلگرامم بویی از پستای مذهبی نبرده
بود یه پست برام فرستاده بودن انگار
یه حس درونی بهم گفت بازش کن وقتی
بازکردم انگار محو کلیپ شدم شاید چیزی که
باعث شد کلیپو تا اخر ببینم خنده های شهید بود.
اما محو صحبتشون شدم🙃
یه جمله از اون کلیپ انگار پشت سرهم
تو مغزم تکرار میشد اون جمله ایی که
از شهید میپرسن پیامتون چیه؟
با خودم گفتم تو چی داری توشه ی اخرتت ؟
که الان هم یه شهید بخواد تورو بخاطر
بی حجابیات مواخذه کنه؟ساعتها با
خودم کلنجار رفتم که تصمیم گرفتم
از این به بعد چادر سرکنم
وقتی واسه اولین بار چادر سرکردم و از
اتاقم اومدم بیرون ، دیدم مادرم باتعجب
بهم نگاه میکنه و بعد با گریه اومد بغلم کرد و
فقط خدارو شکر میکرد
از خونه زدم بیرون با چادر و با صورتایی
مواجه میشدم که همشون پر بود ازتعجب
یکی خوشحال بود یکی با طعنه میزد
ولی جالب بود دختری که خیلی حرف
بقیه براش مهم بود الان دیگه هیچ
تاثیری رو روند زندگیش نداشت حتی
اون طعنه ها باعث میشد مصمم تر بشه تو این مسیر
اذر ماه ۹۶ یه هدیه گرفتم از عکس شهید جواد محمدی انگار اون قاب عکس شد تمام زندگی من وقتی حالم بد بود، گرفته بودم و یا از دنیا بریده بودم میرفتم سمتش و باهاش حرف میزنم و حس میکردم که انگار شهید داره حرفامو میشنوه و حل میکنه تمام دغدغه ها و مشکلاتمو هرروز که میگذشت به خدا نزدیکتر میشدم دیگه از ترس شهید نبود چادر سر کردنم یا خیلی چیزا همشو به عشق خدا و رضایت خدا انجام میدادم
گذشت تا اسفند ۹۶ و یه اطلاعیه از سمت دانشگاه در مورد اعزام به راهیان نور همش تردید داشتم واسه رفتن روز اخر دلو زدم به دریا و رفتم ثبت نام کردم تا روز اعزام همش میخواستم انصراف بدم اما یه چیزی مانعم میشد روز اعزام رسید
وقتی وارد اردوگاه شدیم توی اون تاریکی اولین چیزی که به چشمم خورد عکس شهیدجوادمحمدی بود باخودم گفتم شاید اتفاقیه فرداصبح وقتی اولین یادمان رو رفتیم باز اولین عکسی که دیدم عکس ایشون باز فکر نکردم که شاید حکمتیه بیخیال رد شدم ولی بعد از اون هریادمان یا اردوگاهی که رفتم عکس ایشون رو میدیدم باخودم همش میگفتم حتما یه حکمتیه و منتظر بودم بفهمم حکمت اینکه همش عکس ایشونو همه جا میبینم
روز اخر اخرین یادمانی که رفتیم شرهانی بود یه شهید گمنام خاک بودن اونجا که براشون مقبره درست کرده بودن دم مقبرشون یه سری رزق معنوی پخش میکردن بدون فکر یکی از رزقا رو برداشتم و نشستیم که روایا روایتگری کنن وسط روایتگری رزقمو باز کردم که داخلش نوشته بود
#شمادعوتشدهازطرفشهیدجوادمحمدیهستیدبراییکرفاقتدوطرفهوشفاعتاخرتی
اون لحظه ها اشک امونم نمیداد حالا فهمیده بودم دلیل اینکه همش عکسشونو میدیدم😔😍😭😭😭
ماه رمضان همین امسال
از طریق پیجشون فهمیدم که کتابشون چاپ شده و به قید قرعه به ۵نفر هدیه میدن من مطمئن بودم که من یکی از اون ۵نفرهستم حتما باور نداشتم ایشون بهم "نه" بگن اما وقتی اعلام نتیجه رو گذاشتن داخل پیج اسم من جزشون نبود خیلی ناراحت شدم خیلی زیاد حس میکردم منو دیگه نمیبینن و حواسشون بهم نیست 😔
چند روزی گذشت اخرین روز از ماه مبارک رمضان بود با یه سردرد خیلی بدی از خواب بیدار شدم یکم بعدش باز خوابم برد و #خوابدیدم رفتم راهیان نور وقتی از اتوبوس پیاده شدم شهید رو دم اتوبوس دیدم که با یه لبخند نگاهم میکنن وقتی نزدیکشون شدم بهم گفتن خوش اومدی من خیلی وقته منتظرم که بیای حالا که اومدی بیا بریم باهم چایی بخوریم خستگیت بپره به عالم خواب دیدم که میخوان مارو ببرن یادمان شهداو باز وقتی برگشتیم از یادمان باز اقا جواد دم اتوبوس منتظرم بودن بهم گفتن بیا بریم باهات کار دارم میخوام یه شربتی بهت بدم که تمام درداتو خوب میکنه نمیدونم اون شربت چی بود که انقدر خوشمزه بود و من تاحالا شربت به اون خوشمزگی نخورده بودم
همینطور که نشسته بودیم بهم گفتن ببین من خیلی مواظبتم توام مواظب دخترم فاطمه باش یادمه اون زمان کتابی میخوندم به اسم طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن از رهبری به عالم رویا کتابو از دستم گرفتن و گفتن خیلی کتاب خوبیه درست بخون بعدا ازت امتحان میگیرم و من از خواب پریدم وقتی بیدار شدم دیگه اثری از اون سردرد نبود 😍❤️😭
و باز گذشت تا شب تولد امام رضا و تولد قمری اقاجواد که کتابشون رو با دست خط دختر شهید از طرف یه دوست خیلی عزیز هدیه گرفتم و باورم نمیشد
کتاب رو روز تولدشون بهم هدیه بدن😍❤️😢