بشیر همه بچه هام فدای حسین...
به من بگو...
الان آقام حسین کجاست...
یدفعه بشیر صدا زد...
بی بی جان...
حسینت رو...
با لب تشنه سر از تنش جدا کردند...
هر کجا نشستی ناله بزن یاحسین...
😭😭😭😭
قدم اگر خمید فدای سر حسین
جانم به لب رسید فدای سر حسین
ام البنین سابق این شهر عاقبت
شد مادر چار شهید فدای سر حسین
😭😭😭😭
یا امّ بنین حال گرفتار ندیدی
دستان قلم، اشک علمدار ندیدی
بر پیکر بی دست علمدار رشیدت
آشفتگیِ سیّد و سالار ندیدی
مادر به خدا بس که وفا داشت اباالفضل
غوغای مُواسات سپهدار ندیدی
گر آب نیاورد نگو آبرویش رفت
خون بارش آن دیده و رخسار ندیدی
شق القمر کوفه که در علقمه رخ داد
تکرار رخ حیدر کرار ندیدی
آنقدر ادب داشت که با سر به زمین خورد
سجاده ی خون بر بدن یار ندیدی
پس داد هر آن درس که در نزد تو آموخت
بالندگی مکتب ایثار ندیدی😭😭😭😭
شنیدید وقتی می اومد تو قبرستان بقیع چهار صورت قبر درست می کرد، شروع می کرد گریه کردن، طوری گریه می کرد که دشمنُ به گریه می انداخت، بعضی ها تو تاریخ نوشتند مروان می اومد گریه می کرد، همه می گفتند عجب مادری! می گفت مادر بمیرم برات شنیدم عمود به سرت زدند، کی جرأت کرده به پسر ام البنین ضربه بزنه؟! بعد می گفت راستی شنیدم اول دستاتُ قطع کردند، آخه آدم بی دست که نمی تونه دفاع کنه از خودش…😭😭😭
بسته ام احرام خون تلبیه ام زمزمه
زمزم من تشنگى، کعبه ى من علقمه
حضرت زهرا قبول کرده به فرزندى ام
زاده اى ام البین شد پسر فاطمه!
😭😭😭😭
یکدفعه دید یکى در علقمه داره مىگه دادش! جگر حسین آتیش گرفت…
آخر یک روز صدا زد: عباسم! مگر من برادرت نیستم؟ چرا به من داداش نمىگى؟! سرش پائین است مقابل ابى عبدالله. خداى ادب است عباس. بغض کرد، خجالت کشید عرق شرم به پیشانیش نشست…😭😭😭
آقا جان! سیدى و مولاى! من کجا، شما کجا؟! مادر شما فاطمه(س)… مادر من کنیز فاطمه (س)!
مادرم گفته غلامت باشم… آقا جان! دستور باشه به چشم! اما: مادرم گفته غلامت باشم خودم درگه مامت باشم😭😭😭
به احترام مادرش ابى عبدالله چیزى نمى گفت. آخه این مادر، کسى است که وقتى وارد خانه ى حضرت امیر شد اسمش «فاطمه ى کلابیه» بوده – آقا دید بغض کرده فاطمه ى کلابیه… عرضه داشت: آقا جان یه خواهش ازتون دارم… این خواهش خیلى مهمه! جا داشت امیر المؤمنین یاد حضرت زهرا سلام الله علیها بیفته! چون پیغمبر به فاطمه فرموده بود چیزى از على نخواد مبادا یه وقت على نتونه و خجالت بکشه. فاطمه هم سعى مى کرد چیزى از على نخواد… اما فاطمه کلابیه همون روزاى اول گفت: آقاجان! یه خواهش ازتون دارم… خوب فاطمه ى کلابیه باید سائل درگاه على باشه! همه ى عالم سائل درگاه على اند…😭😭😭
امیر المؤمنین فرمود: بگو! عرضه داشت: آقاجان! مى شه خواهش کنم دیگه به من فاطمه نگید…
امیر المؤمنین بغض کرد – یاد زهراى مرضیه می افتند
فرمود: این اسم به این قشنگى! چطور؟! عرضه داشت: افتخارم اینه همنام دختر پیغمبرم اما اینجا خونه ى دختر پیغمبره! شما که به من مى گى فاطمه، من از زینب، خجالت مى کشم! مى ترسم زینب، غصه دار بشه! من کنیز فاطمه ام!😭😭😭
امیرالمؤمنین وقتى این اظهار و ابراز همدردى رو که شنید خیلى خوشحال کرد و دعا کرد براى همسرش. فرمود حالا که اینجوره دیگه بهت مى گم «ام البنین»؛ گفت: آقا جان! ام البنین یعنى مادر پسران؛ من که هنوز فرزندى ندارم؟ فرمود: صبر کن! خدا چهار تا پسر بهت مى ده؛ تو این چهار تا پسر، یه گلى سرسبده!…
همچین که عباس را داد دست آقا، دید امیرالمؤمنین گریه مى کنه و دستهاى عباس رو مى بوسه…گاهى دست رو مى بوسه گاهى مچ دست شو مى بوسه گاهى چشم ها شو…
این حالت رو دید غصه دار شد… آقا جان فرزند من مگه عیبى داره؟ فرمود نه! ام البنین این بچه – به قول ما – گله! اگه مى بینى دستا شو مى بوسم سرى داره، این بچه ات فدایى حسینمه! این فرزندت علمدار حسین منه! اینجاها رو که مى بوسیدم جاى شمشیر بود. یه روزى این دستارو مى برن این فرق، شکافته مى شه…
اینقدر خوشحال شد که شنید فرزندش فدایى زینب و حسینه. قنداقه شو برداشت دور حسین مى گردونه… زبان ساده بخونم:
من بلاگردون تو چون من قربون تو
عباس جان!
الا مادر به قربون جمالت رخ چون بدر و ابروى هلالت
شنیدم کام عطشان جان سپارى گل ام البنین! شیرم حلالت!
😭😭😭
خیلى خودش را نگه داشت؛ در سخت ترین شرایط به حسین نگفت برادر! همش مى گفت مولاى من! آقاى من! آقا خیلى بده آدم فامیل بد داشته باشه! وقتى شمر ملعون امان نامه آورد، همه مى دونن عباس، پارکاب حسینه و جداشدنى نیست اما عباس خجالت کشید… خدا! این دیگه کى بود اومد؟! امام حسین فرمود: عباس دشمنته اومده، مى دونم اما بى جواب نگذارش… رفت و آنچه سزاوارش بود بهش گفت… دست تو نگرفت امان نامه را… حالا شب عاشورا ست داره دور خیمه ها مى گرده یه وقت دید یک سیاهى از دور نمایان مى شه هى مى گه داداش جونم عباسم! دید بى بى زینبه! خانم! شما کجا اینجا کجا؟! فردا خیلى کار دارین امشب نوبت منه – زبان حال مى گم – فردا کسى نیست همه ى کارها دست شماس😭😭😭😭
فرمود عباس جان! اومدم باهات حرف بزنم. شنیدم برات امان نامه آوردن… حسین غریبه! عباس خجالت زده شده بدنش مثل بید مى لرزه… فرمود عباس جان! مى خوام برات یه خاطره بگم ؛ عباس جان! مادرم از دنیا رفته بود بعد از مدتى بابام به عموم عقیل فرمود علم النساب دارى در عرب بگردى همسرى برام انتخاب کنى از او صاحب نسلى بشم که اونا یاور حسین باشن. فاطمه کلابیه را براى بابام گرفت. اول پسرى که بابام مى گفت یاور حسینه، تویى… گریه اش گرفت عباس… بى بى جان! من نوکر حسینم! غلام شمام! تو که مى دونى دست از حسین بر نمى دارم خیالت راحت باشه تا من هستم نمى ذارم کسى به این خیمه ها تعدى کنه… تا من هستم آقام حسین، غریب نیس… حالا مى بینه تو علقمه، یکى داره مى گه داداش – روضه ى ما اینجا بود 😭😭😭😭
حضرت زهرا قبول کرده به فرزندی ام
زاده ى ام البنین شد پسر فاطمه
العطش کودکان قلب مرا پاره کرد
ورنه ز شمشیرها نیست مرا واهمه
کاش همان دم که تیغ آمد و بر مشک خورد
تیغ اجل داده بود عمر مرا خاتمه
😭😭😭😭