هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_یازدهم 🍃 یک هفته بود ک
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_دوازدهم 🍃
"دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی"
طنین صدایش مدام توی گوشم می پیچید. مطمئن بودم زهرابانو هم نسبت به این تصمیم واکنش نشان می دهد. چرا که مدام به فکر تهیه ی جهیزیه ام بود آن هم به بهترین شکل ممکن. چیزی که زیاد برای خودم مهم نبود. حتی به صالح نگفتم که خانه را چه کار کنیم؟ خیلی کار داشتیم و این پیشنهاد صالح همه را سردرگم می کرد. درست مثل تصورم زهرا بانو کلی غر زد و مخالفت کرد اما بابا آنقدر گفت و گفت و گفت که سکوت کرد و کم و بیش متقاعد شد. اینطور که فهمیدم هنوز قرار بود با سلما و پدرش توی خانه ی پدرش زندگی کنیم. مشکلی نداشتم اما از صالح دلخور بودم که درمورد این مسائل با من چیزی نمی گفت. از طرفی هم نگران بودم. از این همه اصرار و عجله واهمه داشتم و سردرگم بودم برای تشکیل زندگی جدید.
دو روز بود که صالح را ندیده بودم. انگار لج کرده بودم که حتی به او نمی گفتم یک لحظه به دیدارم بیاید و خودم هم با او تماسی نداشتم. اصلا این سکوت صالح هم غیر طبیعی بود. انگار چند شهر از هم فاصله داشتیم و همسایه ی دیوار به دیوار هم نبودیم. بی حوصله و بغض آلود بیرون رفتم. مدتی بود به پایگاه نرفته بودم. هنوز پیچ کوچه را رد نکرده بودم که ماشین صالح از جلویم رد شد. بی تفاوت به راهم ادامه دادم. صالح نگه داشت و صدایم زد. توجه نکردم.
ــ مهدیه جان... مهدیه خانوم...
ایستادم اما به سمت او نچرخیدم. ماشین را خاموش کرد و به سمتم دوید.
ــ خانومی ما رو نمی بینی؟
بدون حرکتی اضافی گفتم:
ــ سلام...
ــ سلام به روی ماهت حاج خانوم
ــ هنوز مشرف نشدم. پس لطفا نگو حاج خانوم.
ــ چی شده خانومم؟ با ما قهری؟ نمیگی همسایه ها ببینن بهمون می خندن؟
ــ همسایه ها جای من نیستن که بدونن چی تو دلم می گذره
ــ الهی من فدای دلت بشم که اینجوری دلخوری. می دونم... به جان مهدیه که می خوام دنیاش نباشه خیلی سرم شلوغ بود. الان هم باید برگردم محل کار. فقط چیزی لازم داشتم که برگشتم. قول میدم شب بیام باهم حرف بزنیم. باشه خانومم؟!
مظلومانه به من خیره شده بود. گفتم:
ــ لطفا شرطمون یادت نره.
با تعجب به من نگاه کرد. گفتم:
ــ اینکه مواظب خودت باشی.
لبخند زد و دستش را روی چشمش گذاشت. سوار ماشینش شد و با عجله دور شد. آهی کشیدم و راهی پایگاه شدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
💚🍃 #خادم_مجازے سلام و ارادتِ بیبدیلِ خدامِ پشت جبههی هیئت مجازی، به شما خوبترین های عوالم بال
دل نگه دارید، شروعِ هیئت نزدیک است ... :)
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
نمازشب ، انسان را نزد خدا محبوب و عزیز می دارد؛ زیرا خداوند ، عبادت در دل شب را دوست دارد .
امام محمدباقر علیه السلام :
خداوند شب زنده داران عابد را دوست دارد.
📚 منبع : بحار، ج۷۶، ص۶۰
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
قیدِ امروز و فردا رو میزاریم پای حرفامون و
بین حرفا جاش میکنیم
چون هممون واقفیم
دووم آوردنی نیستن حالِ دوران..
[ دوام الحال من المحال ]
پاسکاری میشن باهم ..
این دنیا ازین نسخه های پاسکاری
زیاد بخودش دیده رفقا ..
الان اینجایی ک هستی
شاید بگی از سرد و گرم چشیده هاشی خب؟!
ولی زیاد مطمئن نباش
دنیا یجوری پیج و تابمون میده که
ورز خورده بشی
آب دیده بشی ..
همین لحظه ای که مطمئنی
اطمینانه کار دستت داده !
و تو تقدیرت ثبتت کردن ک
این بنده ی تو ؛ زیادی به خودش مطمئنه
حساب کارو یجایی یطوری دستش بیارید
هی اطمینانه کار دستمون میده و
هی حواسمون نیست ..
.
هی سرمون گرمه
هی سرمون گرمه
هی سرمون گرمه
بعد یجا میزنن پس کلهت :)
بابا این دنیا یچیزِ دیگس
یطور دیگس
معادلاتش
ضبط و ربطش
بالا و پایینی هاش
فرمولاتش
غفلت کار دستت نده؟!
دنیا رو به هرچیزی خلاصه نکنی؟!
بخدا خدا قربونت میره
وقتی تموم ضبط و ربطای دنیایی رو
میچسبونی به خدا
یا وِل میکنی ؛ خودت میچسبی به خدا ..:)
برای یه کسی یکم بیشتر وقت بزاری و بهابدی
خدا از لذت عبادت و خلوت خودش ازت میگیره :)
هر چه کویت دور تر دل تنگتر مشتاق تر
در طریق عشق بازان مشکل آسان کجا؟! :)❤️