eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(4) 📚 |•° رمان : #دل_آرام_من قسمت 4⃣0⃣ همه چیز به سرعت پیش ‌رفت،آنقدر ک
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (?) 📚 |•° رمان : همه چیز به سرعت پیش ‌رفت،آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید!😦 با سخت‌گیری که داشتم برنامه همیشگی‌ام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود🙁 این مدت زمان را برای این می‌خواستم که حتماً با فرد مقابلم به‌طور کامل آشنا ‌شوم.بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد🙈 29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. ‌اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود😊😁 بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم: «شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی می‌بردی که جواب مثبت بشنوی؟» گفت:«من اولین‌بار است به خواستگاری آمده‌ام!»😎 راست می‌‌گفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم😌 هر کس را که به امین معرفی می‌کردند نمی‌پذیرفت. جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوک‌های روبه‌روی هم زندگی می‌کردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم😐 حتی آنقدر امین سخت‌‌گیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت‌ گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد می‌شود😂 با این حال این امین مغرور و سخت‌گیربعد خواستگاری به مادرش می‌گفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود😉 بعد از ازدواج فهمیدم،امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود.🙂 آنجا گفته بود: «خدایا،تو می‌دانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است.کسی را می‌خواهم که این ملاک‌ها را داشته باشد» بعد رو به حضرت معصومه(سلام الله)ادامه داده بود«خانم؛هر کس این مشخصات را دارد نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله)باشد.»😍 امین می‌گفت«هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم،اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری شما،ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»😊 مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد،فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام زهرا را شنید،گفته بود موافقم!😁 ‌به خواستگاری برویم! می‌گفت«با حضرت معصومه معامله کرده‌ام.» من هم قبل ازدواج،هر خواستگاری می‌‌آمد به دلم نمی‌نشست😞 برایم اعتقاد و ایمان همسر آینده‌ام خیلی مهم بود. دلم می‌‌خواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف.. می‌دانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است👌 شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت می‌دهد این چله را آیت‌الله حق‌شناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام👌👌👌 کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترین‌ها،سختی بکشم..😞 آن‌هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم😎 چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله،خواب شهیدی را دیدم. چهره‌اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود. دیدم همه مردم به سر مزار او می‌روند و حاجت می‌خواهند اما به جز من هیچ‌کس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته..شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی😦 هیچ‌کس از چله من خبر نداشت.. به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاری‌ام آمد،شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود..😊 🍃 بھ قلم: ؟ 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سوم گاهی اوقات شاید حالم ا
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] «حاجی داشتیم می اومدیم، حاج کاظم (معاونت تشکیلات) گفت گوشی عاکف رو هم برید از خونش بگیرید و ببرید فرودگاه.» خوبه درمورد حاج کاظم اینجا یه کم توضیح بدم. حاج کاظم خیلی هوام و داشت. چون همرزم پدر شهیدم توی جنگ بود. رابطه خانوادگیمون هم در حد تیم ملی بود و کلی سر و سِر داشتیم باهم. طوری که دختراش بهم میگفتند داداش. یا نوه های پسریش من و عمو صدا می کردند و دخترش هم هنوز متاهل نبود. چریک بود توی جنگ. از همرزمان حاج قاسم سلیمانی و شهید چمران و باکری و همت و متوسلیان و... بود. مُخ مسائل اطلاعاتی و ضدجاسوسی بود. خیلی از پروژه های کلان اطلاعاتی امنیتی توی مشتش بود و اون توی کشور حل کرده بود و احدی هم قرار نبود بفهمه. چندبار توی عراق اسیر شد. به جرات می تونم بگم نصف رگ های بدنش سوخته بود. به خاطر دردی که داشت، هر دو سه روز20 تا مُرفین میزد. در جنگ شیمیایی شد. نخاعش آسیب دید. بازم از جنگ دست نمی کشید. چون عاشق امام بود. بعد از امام هم با حضرت امام خامنه ای بیعت کرد. و مستقیما پیش آقا گفت اگر لایق نبودم در رکاب امام به شهادت برسم، حالا حاضرم در رکاب شما امام بزگوار حضرت خامنه ای کبیر باشم تا شربت شهادت رو بنوشم. حدود 8 سال قبل بازنشسته شده بود. ولی اداره بهش نیاز داشت. نمیزاشتن بره. چند بار با مقامات عالی رتبه ی امنیتی کشور حرف زد. بهشون میگفت نمیتونم. دارم میبُرَّم. بزارید برم آخر عمری یه کم زندگی کنم. جغرافیا خونده بود و اینکه دکترای آی تی و علوم سیاسی هم داشت، باز هم با این مریضی هاش، اداره نمیزاشت بعد از بازنشستگیش بره. گوشی و گرفتم از سیدرضا و روشن کردم. دیدم خانمم توی این چند دیقه اخیر، 5 بار زنگ زده. یه نکته ای رو هم بگم... توی کارهای برون مرزی که زمانش طولانی هست گوشی و خط شخصی نمی تونیم داشته باشیم. بخصوص توی سوریه که درحال حاضر شده چراگاهِ جاسوسان. چون ریسکش بالاست. چون جدای جنگ نظامی، یک جنگ اطلاعاتی عظیمی هم وجود داره که شما تصور کنید، آمریکا و عربستان و انگلیس و فرانسه و قطر و اردن و ترکیه و... یک طرف که باید اسمش و گذاشت ناتوی اطلاعاتی غربی_عربی. از طرفی ایران و حزب الله هم یک طرف. روسیه هم که به خاطر منافع خودش مجبور هست کنار ایران بمونه. هم گوشی ها و هم سیم کارت هارو تشکیلات خودمون تعیین میکرد و مدت خاصی هم داشت استفاده ازش. و هرجایی که خودم احساس می کردم داره وضعیت منفی میشه، و یا داخل ایران تشخیص میدادن دایره امنیت داره کِدِر میشه باید اون گوشی و سیم کارت نابود می شد. گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم 5 بار زنگ زده. چون دیگه مامویت من توی سوریه بعد از 6ماه بنابردلایلی به پایان رسید و باید تیم بعدی برای انجام تکمیلی اون مرحله وارد می شد. توی این 6ماه با خانمم اونم به طور امن و خیلی کوتاه چندبار صحبت کردم. نه میتونستیم دوتا کلمه حرف عاشقانه بزنیم، و نه میتونستیم قربون صدقه هم بریم. ارتباطِمونم به درخواست من هر دوهفته یکبار، و طبق نظر داخل ایران به مدت 3 دقیقه برقرار می شد و مستقیم تماس نداشتیم. اول با داخل کشور هماهنگ می کردم، اونها مارو به هم وصل می کردن. توی شرایط خوبی نبودم از لحاظ امنیتی چون اوضاع سوریه روز به روز وخیم تر می شد. همسرم و سپرده بودمش دست خدا و اونم سپرده بود من و به مادرسادات. داشتم میگفتم، گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم 5 بار زنگ زده. روم نمی شد به خانمم زنگ بزنم. توی همین لحظه دیدم باز خودش زنگ زد. فکر کنم از اونطرف یحتمل 4تا5تا بوق خورد. با صدای آروم جواب دادم: _سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت. بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سوم +گزینه بعدیم که تاکید دارم بشه و ه
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] به حاجی گفتم: +حاج کاظم من این یه کارو ازت میخوام. من کسی رو غیر عاصف درون ذهنم ندارم، حقیقتش هم اینه اصلا به غیر اون به کسی فکر نکردم. من با عاصف هماهنگم. ضمنا جدای این مسائل ، ما سال ها در پرونده های مختلف داخلی و بین المللی باهم دیگه کار کردیم. روحیاتمون به هم نزدیکه. فکرامون و هوشمون باهم نزدیکه. داشتم امروز پروندش و میدیدم، نوشته بود از هفت سال گذشته تاکنون حدود سیصد و شصت و چهارتا عملیات و ماموریت های موفق داشته. این کم چیزی نیست. خیلی ها از عاصف ده سال بزرگتر هستن و بشتر از اون داخل این سیستم بودن، وَ هنوز هم هستن، اما نصف عاصف موفقیت ندارن. پس کمک کن بیاد برای من بشه. حضورش برای من دلگرمیه، اونم در این واحد حساس. _باشه. بزار ببینم چی میشه. الان دارم میرم دفتر حاج آقا. حتما این مسئله رو خدمتشون مطرح میکنم. چندساعت قبل که بودم دفترشون چنددقیقه ای صحبت تو شد و پیگیرت بود. اما بازم تاکید میکنم عاکف جان، بهت قول نمیدم در این شرایط کنونی. ولی مثل همیشه از پیشنهاداتت تمام و کمال حمایت میکنم، وَ همچنین در جلسه ی با ریاست که تا چنددقیقه دیگه برگزار میشه این موضوع رو جهت اقدامات لازم عنوان میکنم. +به نظرت قبول میکنه؟ _ باز گیر دادیا. میگم نمیدونم.. فعلا نمیتونم نظری بدم.. اما بعید میدونم قبول نکنه. با روحیاتی که ازش سراغ دارم ،وَ اینکه پروندت و مطالعه کرده کامل، فکر میکنم 70 درصد این قضیه رو میپذیره. هادی هم که با منف ردیفش میکنم. از طرفی چون که عاصف هم رزومه پر و پیمونی داره دستم باز هست که بتونم روی این موضوع مانور بدم. اینطور دست من برای گفتگو بازتره. اما خب همین پر و پیمون بودن ممکنه کار و به جایی برسونه که رییس بگه عاصف نمیتونه بره ضدجاسوسی، باید بمونه همون جایی که هست تا جای عاکف و پر کنه. اینم ممکنه. +امیدوارم شیش بیارم، اونم در حد تیم ملی..خب! آقا اجازه میدید من برم؟ البته اگر کاری ندارید بامن. _نه پسرم.. کاری ندارم، برو خدا به همرات. حاجی بلند شد اثر انگشت زد در باز شد رفتم بیرون از دفترش، بعدشم مستقیم رفتم سمت دفتر خودم. بلافاصله با تیم های عملیاتی واحد ضدجاسوسی هماهنگ کردم و یه جلسه تشکیل دادم. اون عصری که پس از معارفه برگشتم اداره، تا ساعت 9 شب در جلسه بودم. چیزی حدود 5 ساعت. فقط موقع نماز مغرب رفتیم حسینیه ی اداره به امامت یکی از روحانیون محترم نماز جماعت خوندیم بعدش فوری برگشتیم بالای داخل اتاقم برای ادامه کار. در اون جلسه خیلی از مسائل و طرح ها بررسی شد. از اینکه چیکار باید کنیم و چیکار نباید کنیم و از بایدها و نبایدها و... پنج روز اول معارفه به طور مستمر با قسمت های مختلفی که زیرمجموعه ضدجاسوسی و ضد تروریسم میشدن جلسه میگذاشتم و کارها رو پیگیری میکردم. یه روز صبح که خاطرم هست سه شنبه بود رفتم اداره، بعد از اینکه وارد ساختمون شدم دیدم حاج کاظم داره سوار آسانسور میشه. فوری صداش زدم و از حفاظتم جدا شدم رفتم به سمتش. سوار آسانسور شدیم که بریم بالا، باهاش درمورد مراحل جابجایی عاصف و بهزاد صحبت کردم که گفت: « امروز معرفی میشن به واحد ضدجاسوسی و میتونی ازشون استفاده کنی، ان شاءالله تا ساعت 10 میان اونجا بهت دست میدن. » درب آسانسور باز شد، از حاجی جدا شدم. خوشحال بودم بابت اون خبر، چون وقتی میتونستم یه تیم قوی تشکیل بدم، پیروی خودمم در پرونده ها بیشتر میشد و درصد شکست و اشتباه هم کمتر! رفتم سمت دفترم اثرانگشت زدم درب اتاق باز شد وارد شدم مستقیم رفتم پشت میزم تا شروع به کار کنم. همون اول کار چندتا کار مهم داشتم که انجامشون دادم. زنگ زدم به موبایل عاصف اما جواب نداد. زنگ زدم اتاقش که تلفن رو برداشت. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان_بدون_تو_هرگز #قسمت_سوم حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي ت
[• 📚•] مادرم پريد وسط حرفش... حاج خانم، چه عجله ايه؟ اينها جلسه اوله همديگه رو ديدن، شما اجازه بديد ما با هم يه صحبت کنيم بعد. – ولي من تصميمم رو توي همين يه جلسه گرفتم... اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته... اين رو که گفتم بر ق همه رو گرفت! برق شادي خانواه داماد رو، برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني زل زده بود توي چشمهاي من و من در حالي که خنده ي پيروزمندانهاي روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم، مي دونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بي حال افتاده بودم کف خونه، مادرم سعي مي کرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد و من رو مي زد! اصلا يادم نمياد چي مي گفت. چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه، مادر علي هم هر چي اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فايده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين هميشه عصباني شد! – بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد! هانيه... اين دفعه که زنگ زدن، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب رد ميدي. ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال – يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه. با شنيدن اين جمله چشماش پريد! ميدونستم چه بلایي سرم مياد؛ اما اين آخرين شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر کردم... يأس و خال بزرگي رو درونم حس مي کردم. 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
📿🍃 🔸 اِبْتَعَثَهُ اللَّـهُ اِتْماماً لِاَمْرِهِ، وَ عَزیمَةً عَلی اِمْضاءِ حُكْمِهِ، وَ اِنْفاذاً لِمَقادیرِ رَحْمَتِهِ، فَرَأَی الْاُمَمَ فِرَقاً فی اَدْیانِها، عُكَّفاً عَلی نیرانِها، عابِدَةً لِاَوْثانِها، مُنْكِرَةً للَّـهِ مَعَ عِرْفانِها. فَاَنارَ اللَّـهُ بِاَبیمُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّـهُ عَلَیهِ و الِهِ ظُلَمَها، وَ كَشَفَ عَنِ الْقُلُوبِ بُهَمَها، وَ جَلی عَنِ الْاَبْصارِ غُمَمَها، وَ قامَ فِی النَّاسِ بِالْهِدایةِ، فَاَنْقَذَهُمْ مِنَ الْغِوایةِ، وَ بَصَّرَهُمْ مِنَ الْعِمایةِ، وَ هَداهُمْ اِلَی الدّینِ الْقَویمِ، وَ دَعاهُمْ اِلَی الطَّریقِ الْمُسْتَقیمِ. 🔹 او را برانگیخت تا امرش را ڪامل و حڪم قطعیاش را امضا و مقدّراتش را اجرا نماید، و آن حضرت امّتها را دید ڪه در آئینه‌اے مختلفے قرار داشته، و در پیشگاه آتشهاے افروخته معتڪف و بتهاے تراشیده شده را پرستنده، و خداوندےڪه شناخت آن در فطرتشان قرار دارد را منڪرند. پس خداے بزرگ بوسیله پدرم محمد صلے اللَّه علیه و آله تاریڪیهاے آن را روشن، و مشڪلات قلبها را برطرف، و موانع رؤیت دیده‌ها را از میان برداشت، و با هدایت در میان مردم قیام ڪرده و آنان را از گمراهے رهانید، و بینایشان ڪرده،و ایشان را به دین استوار و محڪم رهنمون شده، و به راه راست دعوت نمود. 📿🍃 @heiyat_majazi
[• 📚•] 😌🌸🍃 باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم . کم کم آشنایی ما شروع شد . من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه کنار بچه ها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنکه خود او عمدی داشته باشد . غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود . حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد ، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید . بچه ها می توانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو ، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند . مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین ! به نظرش مصطفی یک شاه کار بود ، غافل کننده و جذاب . یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم . داخل ماشین هدیه ای به من داد، اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است ، یک روسری قرمز با گلهای درشت . من جا خوردم ، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت :بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند . از آن وقت روسری گذاشتم . من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می‌آورید موسسه ، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد، خودم متوجه می‌شدم، مرا به بچه ها نزدیک کند . می گفت: ایشان خیلی خوبند . اینطور که شما فکر می کنید نیست . به خاطر شما می آیند موسسه و می‌خواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم. نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن چنانی اند . اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برده ، به اسلام آورد. نه ماه، نه ماه زیبا داشتیم وبعد باهم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد... ادامه دارد...❣😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #خالڪوبے_ٺـا_شهادت🍃 #قسمـت_سوم🙃👇 سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اه
【• 📚 •】 🍃 🙃👇 تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خنده‌مان می‌گیرد داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند اشڪ‌هایشان را خشڪ می‌ڪند تا دوباره دورهم شیرین‌ڪاری‌های مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض می‌ڪنیم و گریه می‌ڪنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یڪدل سیر می‌خندیم. مجید ڪارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه هم‌زمان ڪه با موبایلش بازی می‌ڪند برای هم‌رزم‌هایش ڪه هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند همه یڪدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌ڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد. مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌ڪرد این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌ڪشید و غائله را ختم می‌ڪرد. یڪ‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌ڪرد حالا ڪه نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.» • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • ✍🏻شهـید مجـید قربانخانے... 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
【• 📚 •】 بسم رب الشھـدا 💠 سال شصت و هفت بود. جنگ داشت به روز های آخرش نزدیک می شد. سرمای آن آبان را، تولد محسن ، برای ملیحه گرم کرد. اسمش را گذاشت محسن. چون دوست داشت محسن ِ فاطمه سلام الله علیها زنده می ماند. 🍁 می خواست محسنش به خوبی محسنی که هیچ وقت به دنیا نیامد زندگی کند. به همین خاطر بود که تمام ایام بارداری اش در هر مجلسی حاضر نمی شد و دست به هر لقمه ای نمی برد. آن نُه ماه از قرآن کنده نشد. 🌷 کار هر روزش خواندن زیارت عاشورا و امین الله بود. انگار منتظر بچه ای بود که قوت غالبش همین چیز ها باشد . 👶 محسن، سفید و قشنگ بود. ملیحه از خلق و خویَش متعجب بود. بهش می گفت: فرشته! آرام بود و بهانه نمی گرفت. غذایش را با خوشحالی می خورد وخوب می خوابید و گریه نمی کرد. انگار از همان وقت ها از خدای خودش حسابی راضی بود. ملیحه نفهمید اصلا محسن چطور از آب و گل در آمد. بس که بی آزار بود این بچه. ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_سوم در روستای اطراف قوچان به دنیا آمد
【• 📚 •】 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 درخانواده ای بزرگ شدم که باما یاد دادند نباید گردگناه بچرخیم. زمانی هم که باردار میشدم این مراقبت من بیشترمیشد. سال 1367 بودکه محمدهادی به دنیا آمداو درشب جمعه وچندروز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد یادم هست که دهه ی فجر بود روز13 بهمن. وقتی میخواستیم از بیمارستان مرخص شویم تقویم را دیدم که نوشته بود شهادت امام محمدهادی(ع). برای همین نام اورا محمد هادی گذاشتیم. اوعاشق و دلداده ی امام هادی شد ودراین راه و در شهر امام هادی همان سامرا به شهادت رسید. ازهمان کودکی روی پای خودش بود و مستقل بار امد. زمینه ی مذهبی خانواده بسیاردراوتاثیرگذار بود البته من درزمان بارداری بسیارمراقب بودم و به حلال و حرام بسیار دقت میکردم. آن زمان ما در مسجد فاطمیه بودیم و به نوعی مهمان حضرت زهرا(س). این مسائل بسیار دراو تاثیرگذار بود. وضعیت مالی خانواده ما متوسط بود و هادی آنرا درک میکرد.ازهمان کودکی کم توقع بود. دوران راهنمایی را در مدرسه ی شهید توپچی درس میخواند. درسش بدنبوداماکمی بازیگوش شده بود. کلاسهای ورزشهای رزمی میرفت وبه فوتبال علاقه داشت. سیکلش را گرفت و برای ادامه ی تحصیل وارد دبیرستان شهدا گردیداما ازهمان سالهای اولیه ی زمزمه ی ترک تحصیل را کوک کرد. میگفت میخواهم بروم سرکار من توان درس خواندن ندارم..... البته اینها همه بهانه های دوران جوانی بود وبالاخره ترک تحصیل کرد. مدتی بیکار و دنبال بازی و..... و بعد هم سرکار رفت. ماکه خبرنداشتیم اماخودش رفته بود دنبال کار. مدتی دریک تولیدی وبعد مغازه ی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد. راوی مادر شهید محمد هادی ذوالفقاری ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذولفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
°﴿  ۩ ﴾ ‌° . . [مهد‌‌ے شنـ🌷ـاسے 4 ]  •◀️• ﻣﺼﯿﺒﺖ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ مےﮐﻨﯿﻢ، ﭼﻮﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ، ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﻢ. °◀️° ﻧﻪ!ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ،ﻓﻮﻕ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﺳﺖ. ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻨﺶ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺭﺩ،ﮐﻪ ﻓﻮﻕ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ، ﺑﯽ ﺣﺠﺎﺑﯽ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻌﻠﯽ ﻭ ﺻﻔﺘﯽ ﺍﺳﺖ. •◀️• ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺿﻼ‌ﻟﺖ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ،ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺷﻨﺎﺳﻢ،ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ، به بیراهه ﻣﯽﺭﻭﻡ.ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ، ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ... . . °﴿🕊﴾°معرفت‌راه‌ومرامےست‌ڪه‌به‌هرڪس‌ندهند👇 °﴾💚﴿° Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_سوم بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربارتو م
°‌/• 💞 •/° آقام که رفت سیده خانومم رفت.... غیر از پیش نماز اون سالها فقط آقام بود که سیده خانوم صدام میکرد. بقیه صدام میکردن رقی(مخفف اسم رقیه) اینقدر منو با این اسم صدا زدند که دیگه از اسمم بدم میومد. هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارکه نباید شکستش کسی برای حرفش تره خورد نمیکرد. البته در حضور خودش رقیه خطابم میکردند ولی در زمان غیبتش من رقی بودم و دلیل میاوردن که ما عادت کردیم به رقی. رقیه تو دهنمون نمیچرخه!! اول دبیرستان بودم که به پیشنهاد دوست صمیمیم اسمم رو عوض کردم و تو مدرسه همه صدام میزدند عسل!!! دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون به گفته ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند. عاطفه بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود. من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد. مامانمم که تو چهارسالگی بخاطر هپاتیت ترکم کرد و از خودش برای من فقط یک مشت خاطره ی دست به دست چرخیده و یک آلبوم عکس بجا گذاشت که نصف بیشتر عکسهاش دست بدست بین خاله هام و داییهام پخش شد واسه یادگاری! !! از وقتی که یادم میاد واقعا جای خالی مادرم محسوس بود. هرچند که آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تکون بخوره. ولی شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود که واسه ترو خشک کردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد. تا وقتی که مهری بچه نداشت برام یکمی مادری میکرد ولی همچین که بچه ش بدنیا اومد بدقلقی هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش. مخصوصا وقتی میدید آقام از درکه تو میاد برام تحفه میاره آتش حسادت توچشمش زبونه میکشید ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه چون شرط آقام واسه ازدواج احترام ومحبت به من بود. ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سوم 🍃 پدر سلما با شانه
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود. مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود. خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت. اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود " ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس بی قرارم از این همه شمارش معکوس " دلم لرزید. نمی دانم چرا؟ سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد. ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن... هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت. لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi