45243882-E695-4856-A99F-C6E7C8E4F50B.wav
325.8K
【 #ڪد_عاشقے📲♥️ 】
ای ماه بی تکرار من . . .
📳🎧 #حجت_اشرفزاده
🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 11962 به شماره ۸۹۸۹
#وفات_حضرت_ام_البنین
#امام_خامنه_ای
#شهیدانه
#مخاطب_خاص
#مرد_میدان
#حاج_قاسم
.
.
پـیشــ🎶ــوازِتو خــ💞ـدایـے ڪن👇
๑|🖤🍃|๑ @heiyat_majazi
[• #ڪوتاه_نوشت📝•]
•
+🌵
°|• اگه این چندمآهِ باقی موندهیِ
دورهیِ روحانی رو هم بگذرونیم،
میشیم "هشت سال دفاع مقدسِ دو"..
برایِ هممون ی سابقه جهاد میخوره/:
چطورید رزمندگانِ اسلام!؟☺️
#پرانرژیپیشبهجلوبسیجۍ✌️🏻
:: #در_مبارزه🌱
+🌵
•
•|♻️|• این تازه شـروع ماجـراست...
↗️ @heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•/• مےگفت:
فقط زمانی به گذشته بچسب
که احساس کردی میتونی ازش
یه اثر ادبی خلق کنی؛
وگرنه ولش کن؛
که ارزشش در مقابل آیندهت هیچه...
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
☘️فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ☘️
👈🏻هࢪ ڪس ذࢪه اى ڪاࢪ نيڪ
ڪࢪدھ باشـد، نتیجھ آن ࢪا مےبیند..ツ
🍁زلزال_آیھ ۷🍁
[نتیجه ڪُدام
عملت
#شهادت اسـت؟!]⚠️
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
هیئت مجازی 🚩
با افتخار و سربلندی
این بزرگوار کانال ✌️✌️ مون هستن
😍😇😎🤩...
🖤🍃🖤🍃
Ommolbanin .mp3
7.94M
∫ #نوحه_خونے🎤 ∫
ای مادر ابوالفضل🌙
جانها فدای نامت با نام عباست💚
#کربلایی_محمد_حسین_پویانفر
#بسیار_دلنشین👌
#ویژه_مناسبتی🏴
#ام_العباس🖤
- گاھیدراینھیاهویدنیا . . ؛
یڪصوتحرفھاییبرایگفتندارد👇
∫🍃🎙∫ Eitaa.com/Heiyat_majazi
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سوال:
آیا حضور ڪودڪ نابالغ در صف نماز جماعت مانع اتصال است؟🤔
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
#وفات_حضرت_ام_البنین_تسلیت
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
#منبر_مجازے |≡⚫️≡|
.
.
▪️آیٺاللّٰہ تقوایے:
حضرت امالبنینۜ
بہ برڪت امیرالمومنین{؏}
تمام مراتب
فناء،بقاء،تفرید،تجرید و توحید
را طے ڪرده بود
چون غیر از خدا و اهلبیت را نمیدید...!!
#شهادت_حضرت_امالبنینۜ
#تسلیت🖤🥀
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡⬛️≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_ششم او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_و_هفتم
از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد.
گفتم:امشب طولانی ترین شب زندگی م رو میگذرونم همینطور سخت ترینشو!!خدا آبروم رو پیش بنده ش برد نمیدونم شما آبرومو نگه میداری یا نه.
او آب دهانش رو قورت داد و در حالیکه به مقابلش نگاه میکرد گفت:خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده ای رو نمیبره! این ماییم که آبروی خودمونو میبریم! شبتون بخیر.
خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم:
شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم.فقط میشه این چیرها بین من وشما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟
به چشمام خیره شد.
گفت: من امشب چیزی نشنیدم!!این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه ی خداست.هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه ی خدا ببره!!در امان خدا..
و در یک چشم به هم زدن رفت!!!
با اندوه فراوون وارد خونم شدم.همه چیز شکل یک کابوس بود.در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم .اینقدر روز پرحادثه ای داشتم که از یادآوریش سرم درد میگرفت.وقتی در آینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز وچشمانی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته ای قرار داشت!
من اینهمه اشک ریخته بودم.اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک میخواست؟ واین اشکها مگر چقدر داغ بودند که صورتم می سوزد؟
با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم:همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!!
غصه دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش...این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه وناله خوابیدم.
وقتی بیدارشدم تمام بدنم کوفته بود.انگار که تمام شب زیر مشت ولگد خوابیده بودم.به سختی از جا بلند شدم.لباسم عطر حاج مهدوی میداد.استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب وغریبی بهم داد.الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش میدونست و این از نظر من یعنی پایان راه!!
دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم.حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم میداد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل میکردم! نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد.یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته که نه! او مرد باایمان و امانتداریه.
با خیال راحت گوشی رو جواب دادم.
فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی کرد
ولی من خرابتر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم.
پرسید چرا نرفتم پایگاه؟
منم گفتم کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم.
او با نگرانی گوشی رو قطع کرد.چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی میداد.
چند روزی گذشت.تنهایی ورسوایی از یک سو و دل تنگی کشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال وروزی برام باقی نگذاشته بود.
از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت تر میکرد. من حسابی تنها و نا امید شده بودم.و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه ی آگهی روزنامه ها برای یافت کار هم نداشتم.
جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد.
مسجد نمیای؟؟!!!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_هفتم از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره اش ایستادم و سر
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_و_هشت
جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد.
مسجد نمیای؟؟!!!
ومن بهونه می آوردم خوب نیستم..
بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره ی بی سرو پای گنهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم.
دل بستن به او از همون اول یک اشتباه مجض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد.
یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اکراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت:
_سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!!
من سرد وافسرده به یک سلام خشک وخالی اکتفا کردم.
فاطمه گفت:بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری
اندوهگین گفتم:من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم.
فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت دارم میام پیشت عزیزم.
از تعجب رو تخت نشستم:چی؟؟؟
اوخندید:چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی معرفت نیستیم!!
نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:من راضی به زحمتت نیستم.کی قراره بیای؟
او با خوشحالی گفت :همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم
با ناباوری گفتم:شوخی میکنی باهام؟
_به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس کن.
اگه خونه زندگیتم نامرتبه که میدونم هست مرتبش کن.من خیلی وسواسما....
از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه کردم و گفتم:
_از کجا اینقدر مطمئنی که دورو برم شلوغ ونامرتبه؟
او خندید وگفت:از اونجا که روز آخر سفر که بی حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!!
بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت!
با اوخداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه!
خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود!
فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن کوچکترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم.
روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من عهد کرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی خدا نرم!!
رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم.
(شهدا آبرومو نبرید.دعا کنید شرمنده ی اقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..)
زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم.
پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز کنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه.ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند.
نفسم رو حبس کردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم.
نسیم گفت:عسل جون در رو باز کن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟
صدای هرهرکرکردونفرشون بلند شد.
همه ی احساسهای بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت میفرستادم که چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند!
سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم.موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نکنید.اینطوری وضعیتم بهتره.
صدای خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم کی بود که اینقدر در حضور او نمک پرونی میکرد شاید هم با این حرکات میخواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟
صدای خنده ی مسعود بلند شد:بهه!! تازه داره میپرسه کیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!!
گفتم:صبر کنید الان.
به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا کلید رو بردارم ودر رو باز کنم که چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین.برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یک جوری شد.احساس کردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درک کردم.درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد!
باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میکردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند.مسخره م میکردند.اگر هم سرم نمیکردم دل چادرم میشکست.!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم و چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم.و کلید رو توی قفل چرخوندم.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
روضه خانگی - حضرت امالبنین(س) - 269.mp3
15.42M
∫ #نوحه_خونے🎤 ∫
.
.
🎙دیگر مرا امالبنین نخوانید...
🔻روضه #حضرت_ام_البنین(س)
#پیشنهاد_دانلود
.
.
- گاھیدراینھیاهویدنیا . . ؛
یڪصوتحرفھاییبرایگفتندارد👇
∫🍃🎙∫ Eitaa.com/Heiyat_majazi
《 #وقت_بندگے🌙 》
🌺 آیت الله محمد حسین احمدے فقیه یزدی می گوید:🌺👇
⚡️ ایشان (آیةالله بهجت) بہ سحࢪخیزے و شب زنده داری خیلے سفاࢪش
مے کࢪدند و حتے گاهے مے فࢪمودند:
⭐ اصلا پیغمبر (صلے الله علیه و آله) با همین شب زنده داࢪے و سحࢪخیزےو انس با شب، معاࢪف الهے ࢪا گرفتند.
⭐ زمانے دࢪباره معناے این ࢪوایت کہ ائمه (علیهم السلام) فࢪموده اند: «صبࢪ مے کنیم شب جمعہ بشود تا دࢪهاے ࢪحمت الهے باز بشود، و علم ما آل محمد صلے الله علیه و آله هم دࢪشب هاے جمعہ و شب هاے قدࢪ و غیره نوࢪانیّت بیشترے پیدا مے شود» از ایشان سؤال کࢪدم.
⭐ فرمودند: «بلہ، آن لحظہ هاے خاصّ و آن ࢪحمت الهے دࢪ سحࢪ.» و چند مرتبہ این ࢪا
فࢪمودند: «سحࢪ سحࢪ».
📚منبع: برگی از دفتر آفتاب، رضا باقی زاده پُلامی
#نماز_شـــب
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
#خادمانھ 🖤
سلام رفقایِ هیئتی ِ همراھ . .
وفات بانوی ِ مادر را خدمتتون تسلیت عرض میکنم ! 🖤
خوش بھ سعادت کسانی کھ امشب در این محفل ِکوچک ما حاضرند ..
[ برای شروع یه صلوات عنایت فرمایید ... ] 🖤
متنی از جامعۀ کبیره هست که می گوید ائمه یک ویژگی هایی دارند که دست نیافتی است "لایطمع فی ادراکه طامع" حق طمع به آن را هم ندارید! اگر طمع بکنید سقوط می کنید. در بعضی از مقامات اهل بیت [علیهم السلام] حتی حق طمع هم نداریم.
اما بعضی از مقامات هستند که می توان به آنها رسید. پیامبرص فرموده اند اگر کسی من را بیشتر از خودش دوست نداشته باشد و فرزندان من را از فرزندان خودش بیشتر دوست نداشته باشد او نه به حقیقت ایمان رسیده است، نه از ما اهل بیت است و نه معرفت ما را درک کرده است.
این امر در جنگ ثابت شد وقتی فرزندی از فرزندان اباعبداللهع حکم داد ده ها هزار نفر رفتند و شهید شدند.