دلم میخواد باور کنم
بخاطر خواب رقیه زمین افتاده
نه بخاطر کتک بی هوای اون ملعون
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب نا توان ز فریادی
ماه گفت رقیه چیزی نیست
خواب بودی ز ناقه افتادی
حالا افتادی دورت بگردم؟
دردت به سرم
یه آهی فریادی....
چرا از ترس به خودت پیچیدی
با اون پای نحیف و مظلومت
تو تاریکی رو خارا دویدی؟
تعریف میکرد یکی از دوستان
دخترم حال ندار بود
شب سوم محرم بود خواستم برم هییت
رفتم لباس عوض کردم تو چارچوب در بودم
دخترم از خواب بیدار شد
گفت بابا کجا میری؟
گفتم میرم هیئت
گفت نمیشه نری؟
گفتم اخه امشب شب حضرت رقیه است
گفت حضرت رقیه کیه؟
گفتم دختر امام حسین
گفت چند سالشه؟
گفتم هم سن خودته بابایی سه چهار سالش بیشتر نیست
گفت بابا پس منم میبری هیئت رقیه؟
گفتم نه بابایی بذار بهترشی بعدا
گفت پس بابا میشه بگی رقیه بیاد پیشم؟
گفتم خدایا جواب بچه رو چی بدم
چجور متوجه ش کنم؟؟؟
گفتم بابا جون رقیه نمیتونه بیاد
گفت چرا؟
گفتم اخه پاهاش زخم شده
گفت چرا پاهاش زخم شده؟
گفتم اخه کفش نداشته تو بیابونا بدون کفش دویده
گفت بابا مگه رقیه بابا نداره؟
تو توی پارک من کفشم پاره شد از پام درومد
تو که بغلم کردی
خب بابای رقیه هم بغلش میکرد😭
حالا اون دختر زمین افتاده
تصور کن از ترس حتی فریادی نزده
مبادا که کسی دوباره جسارتی کنه کتکی بزنه
بخدا جای کتکای قبلی هنوز درد میکنه
با اون جثه ی کوچیکش
داره بدو بدو به سمت کاروان حرکت میکنه
همین که رقیه افتاده
نیزه ی سر زمین فرو میره
هرکار میکنن نمیتونن دربیارن تا کاروان ره راهش ادامه بده
خبر میرسه چون یکی از اهل بیت گم شدن نیزه از زمین در نمیاد
فرمانده ی لشکر یکی رو صدا میزنه
میگه برو ببین کدومشونن
سرباز میگه تاریکه
خسته ام
چجور به دنبالش برم؟
فرمانده میگه این یه دستوره
سرباز کُفری و عصبی میشه
میره دنبال رقیه ی طفل معصوم