نمیدونے چه قندی تو دلم آب کردم.. مادرم به جای مرد می خواست منو ببره. گفت:
حسن جان تو بیا مواظب من باش
بچه وقتی کار خطایی میکنه، میگه ببین بچه!
یه جوری میزنم یکی از من بخوری دو تا از دیوار… شنیدی یا نه؟!…
امام حسن میگه:
مادرم داشت حرف میزد..
بےحیا بےهوا..💔
با امام حسن بگید..
وایمادرممادرممادرم
وایمادرممادرممادرم
زینب دید حسن یه گوشه کز می کنه.. بغض داره گریه نمیکنه…
یه روز اومد دستشو انداخت دور گردن حسن..
زینب گفت:
حسن جان..
با من حرف بزن. درد دلاتو با من بگو داداش🙂
منم مادرمو از دست دادم..
منم پهلوشو دیدم..
منم سینشو دیدم..
چرا اینجور کِز می کنی؟!
به حرف اومد..
شروع کرد گریه کردن..
گفت:
زینب تو که نبودی💔
اینقدر مادرم خوشحال بود… اینقدر ذوق می کرد..!