eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #نوستالژے 📺 •] . . این تیتراژ برنامہ ڪودڪ رو یادتونہ؟!😃🌸 چقدر جــذابــ بود☺️💚 . . #ڪپے⛔️ #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ڪلےشادابیجاتِـ ‌باحال‌گونہ از دهه شصتےها و اندڪے هفتاد‌😎👇 [•📻•] @Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #وقت_بندگے💕 •] . . •💗• چجورے نماز برامون قشنگ میشه؟!☺️☝️ #استادپناهیان #بسم‌الله‌مومـــن😉✋ . . یڪ ـجُرعـہ آرامش😌👇 [•🍃⏰•] @heiyat_majazi
[• ☎️ •] . . ♡ فَکَفی بِاللّهِ شَهِیداً بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ ♡ إِنْ کُنّا عَنْ عِبادَتِکُمْ لَغافِلِینَ پس(معبودها به مشرکان گویند:)گواهی خدا میان ما و شما کافی است،به راستی ما از پرستش شما بےخبر بودیم 🍃تفسیــر🍃 1⃣ بت ها در قیامت شعور و نطق پیدا می کنند. سوره👈یس آیه👈29 . . الابِذِڪــرالله تَطمَئِنّ القلـــوب☺️👇 [•💚•] @heiyat_majazi
[• ☺️ •] 🍃🌸|• من الآن اصلا حرفــــ بہ ذهنم نمیاد ‌. 🍃🌺|• اما یہ چیزے میگم اونم اینڪہ:: ✨|• خدا جونم که همیشه پشت و پناهم بودی نشہ روزے کہ بگے دیگہ دوستتــــ ندارم برو با هرڪے دوست دارے...... خــدا رو احساس ڪن👇 [•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• 📿 •] . . •{😇}• پیامبر اڪرم (ص) : •{✋}• مؤمنان، شايسته است با يكديگر همانند يك تن باشند كه هر گاه عضوى از بدن او به درد آيد ، ديگر اعضاى بدنش با آن ، همنوايى مى كنند 📚 كنزالعمّال : ج ١ ص ١٥٤ ح ٧٦٦ . . پاتوق نخبگـــان😌👇 [•⏳•] @Heiyat_Majazi
[• 👜 •] ✅چطور رسوبات کتری رو از بین ببریم؟ 👈کتری را داغ کرده و ناگهان مقداری آب یخ درون آن بریزید ؛خواهید دید که رسوبات به آرامی کنده میشوند. 👈و یا ترکیب مساوی آب+سرکه را در آن بجوشانید. یه عالمه نکته ، جا نمونی😍👇 [•👒•] @heiyat_majazi ‌‌‌
[• ☺️ •] . . خدایا↯ دستم بھ آسمانت✨•• نمۍرسد ؛ اما تو کھ دستت بھ زمین مۍرسد ، ⇦بلندم کن♡⇨ . . خــدا رو احساس ڪن👇 [•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• 📿 •] . . بـراۍ دفـع افڪار آزاردهنـدھ👇 1⃣همیشـھ با وضـو باشیـد 2⃣قـرآن زیـاد بخوانیـد 3⃣ذڪر لاالھ‌الااللھ هـم زیـاد بگوئیـد. «آیت اللّٰھ جاودان» . . پاتوق نخبگـــان😌👇 [•⏳•] @Heiyat_Majazi
[• 📿 •] ✨ پروردگار من!..... 🍃|• من رو در گهواره کرامت و مرحمت خودت پرورش بده و از زلال رحمت خودت سیرابم کن. 🍃|• من رو از درگاه رحمت و کرامت خودت دور نکن. کسایی که از درگاه تو رونده شدن داغ از طرف تو طرد شدن بر پیشونی دارن. این داغ رو بر پیشونی من نزن . 🍃|• اگه با بنده‌ای مثل من به عدالت رفتار کنی من بی چون و چرا محکوم میشم ولی من طاقت انصاف تو رو ندارم و جز فضل و کرم تو پناهی ندارم. 🍃|• اسرار رسوایی من و در پیش چشم دیگران به روشنی روز نسپار که اگه رو بشن نامم آلوده ‌ننگ میشه 🍃|• پس رازهام رو از چشم مردم دور بدار . . 📚|• . دعا ۴۱ ترجمه جواد فاضل ‌. ص:۳۰۲ پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇 [•💚•] @heiyat_majazi
سلام علیکم بزرگواران چند قسمت اخیر اشتباه بارگذاری شده تاچند دقیقه دیگه رمان بارگذاری میشه صبوری کنید☺️👌
هیئت مجازی 🚩
🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_نهم با امور بین المل
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] حق پرست. + گندت بزنن عاصف، خداحافظ! چند ساعتی مونده بود تا پرواز. یه کم مناجات خوندم و نوحه گوش دادم. صحبت های حضرت امام خامنه ای روحی فدا رو در دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم گوش دادم. بچه های تغییر چهره اومدن. شروع کردن ریشمو ماشین کردند و موهامو یه کم اصلاح و... یه خرده ابرو و زیر چشم و چونه مو تغییر دادند. انصافا الان اگر می رفتم خونه هیچکی نمیشناخت منو. خیلی حرفه ای بودند. حدوداً یک ساعت کار داشت به پروازم. عاصف و حاج کاظم اومدن اتاقم. با حاجی و عاصف رفتیم فرودگاه. حاجی گفت: - اونجا حق نداری از نیروهای خودی استفاده کنی برای کارت! فقط در حد ضرورت میتونی استفاده کنی. اونم با میزان ده درصد. فقط دم فرودگاه شخصی به نام حسینی )عکسشم بهم نشون داد( تو رو تحویلت میگیره و خونه ی امنِت رو بهت نشون میده و توجیهات الزمو انجام میده. به هیچ عنوان با حسینی تماس نمیگیری جز در مواردِ فوقِ حیاتی! حسینی اونجاست. تو روزانه کارهای خودت رو انجام میدی! منطقه رو شناسایی میکنی! توی شرکت نفوذ میکنی! همین. برو یاعلی! بچه های ما چند تایی اونجا مستقر بودند. پاسپورتمو اونجا بهم دادند. دیدم اسم جدیدم هست کامران شمقدری. خنده م گرفت. چیزی نگفتم. با حاجی و عاصف روبوسی کردم و همدیگرو بغل کردیم. مراحل خروج رو انجام دادم و عازم پاریس شدم. فرودگاه پاریس، چهارشنبه81 آگوست 1181 از سالن پرواز به سمت خروجی فرودگاه داشتم میرفتم که دیدم یکی اومد سمتم و گفت: - سلام! آقای کامران شمقدری؟ حسینی هستم، بفرمایید سوار این ماشین بشید! دیدم خودشه. سوار ماشین شدم و توی راه توجیه کرد منو. کوروکی منطقه رو بهم نشون داد. یه خط موبایل داد و گفت: »فقط پای مرگ میتونید با من تماس بگیرید.« رسیدیم خونه ی امن. رفتم داخل و کل مکان زندگیم و راههای در رو و... همه چیزو بررسی کردم. رفتم نشستم سر لپ تاپ. بچه هامون یه فیلم سه دقیقه ای فرستاده بودند. فیلم از متِی والوک بود. وقتی افضلی مسئول امور بین الملل با تیم خودش توی فرانسه ارتباط گرفت، گفت برید فلان جا.تیم مورد نظر توی فرانسه رفت شرکت مورد نظر و با سوژه که همون متی والوک بود باهاش ارتباط گرفتند و فیلمشو محرمانه فرستادند. بلند شدم یه تیپ رسمی با کروات زدم. اومدم توی پارکینگ خونه. یه ماشین از قبل برام تدارک دیده بودند و سوارش شدم و رفتم به مکانی که میگفتند متِی والوک اونجاست. یه جایی پارک کردم. کیفمو برداشتم و رفتم سمت شرکت. شبیه این مدیرا قدم میزدم و یه دستم توی جیب بود. خودم خنده م میگرفت. تو دلم گفتم خدایا منو چه به این سوسول بازیای رسمی!! من گرگ بیابونم. کت شلوار توی پاریس کجا و لباس های یک دست مشکی برای نفوذ در داعشی ها در سوریه و چند روز زندگی در فاضالب کجا. کیف اآلن کجا و کوله ی پر از مهمات و تجهیزات در لبنان کجا. خدایا بخیر کن خودت این همه تناقضات مارو! بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهلم حق پرست. + گندت بزنن ع
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] همینطور که قُرقُر میکردم با خودم رسیدم دم در شرکت. وارد شرکت شدم. دیدم یا ابالفضل چقدر اینجا همه افتضاحن! یاد جمله ی امام خامنه ای افتادم که به این مضمون فرموده بودند مسئولین ما درخارج از کشور به خاطر مسائل فرهنگی اونجا عبادتشون و ارتباط با خدا و مسائل مستحبی رو بیشتر کنند. توی دلم ذکر گفتم. استغفار کردم رفتم جلوی میز منشی. به زبان فرانسوی گفتم: Salut. Excusez-moi, M. Matthew Valvk suis venu? یعنی: سالم. ببخشید آقای متِی والوک تشریف دارند؟ گفت: Son travail avec ce que vous avez. Qui êtes-vous? شما با ایشون چی کار دارید، کی هستید؟ گفتم: کامران هستم. ایرانی هستم و ساکن پاریس. درمورد پروژه های علمی که میخوان توی ایران انجام بدن خواستم باهاشون صحبت کنم. دانشجوی مهندسی سخت افزار هستم. Je suis Kamran. Je suis Iranien vivant à Paris. Les projets scientifiques en Iran font, je veux parler avec eux. Je suis un étudiant d'ingénierie du matériel. گفت: چند لحظه تشریف داشته باشید. بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم. Quelques instants sont venus. J'assis à votre voix. نشستم و گفتم اِی توی روحت! دیدم صدای دو نفر میاد که ایرانی دارند حرف میزنن. بلند شدم برم سمت اون صدا دیدم منشی میگه: Où? Asseyez. کجا؟ بفرمایید بنشینید! گفتم: میخوام تابلوهای نقاشی توی سالن رو ببینم. Je veux voir les peintures dans cette salle. گفت: خواهش میکنم بفرمایید. Vous êtes les bienvenus ici. آروم آروم سمت اون صدا رفتم. دیدم دو تا جوون هستند. روی دکمه کتم یه دوربین خیلی خیلی ریز نصب بود. دست کردم توی جیبم یه کنترل ریز بود، اونو فشار دادم همونطور که به سمتشون میرفتم فیلم میگرفت. منم الکی خودمو مشغول تابلوها کردم. بعد از چند دقیقه، منشی گفت: آقای کامران بفرمایید توی اتاق! از اینجا به بعد دیگه صحبتهای متی والوک رو به فرانسوی نمینویسم و مختصر ترجمه رو مینویسم. رفتم داخل دیدم خودشه. رفتم دست دادم و نشستم و بعد از چند دقیقه شروع کردیم به صحبت کردن. گفتم دانشجوی فالن رشته هستم. سایت شما رو یکی از دوستانم معرفی کرد ایرانی ساکن فرانسه هستم. دوست دارم به کشورم خدمت کنم و برگردم اونجا. البته میدونم شما این پروژه رو ظاهراً برای ایرانی های ساکن در ایران گذاشتید ولی خب حقیقتش من دوستان زیادی هنوز در ایران دارم که با هم در ارتباطیم و دارن توی این بخشها کار میکنند. میتونم مؤثر باشم و هم اینکه خودمم پولی در بیارم. اونم شروع کرد توضیح دادن که آره ما میخواییم وارد ایران بشیم. کار علمی انجام بدیم و فلان. یه خرده چرت و پرت گفت و منم توی دلم هر چی دهنم در میومد بهش گفتم. فقط هی به خودم میگفتم بزار به آخر قصه برسیم. دمار از روزگار تو حروم زاده و دوستای جاسوست در میارم. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_ویکم همینطور که قُرقُر
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] دیدم آدرس یه ایمیلو بهم داد و گفت من با کسانی که بخوام کار کنم زیاد حضوری نمیتونم و وقت ندارم ببینمشون. از طریق ایمیل با هم میتونیم در ارتباط باشیم. توی دلم گفتم: آره ارواح عمت! خالصه اسممو نوشت و بلند شدم که بیام گفت: اگر میتونی دوستانی که در ایران داری و میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند با شرکت ما، بهشون خبر بده چون پول خوبی میدیم. خداحافظی کردم و اومدم بیرون. اومدم ماشینمو گرفتم و برگشتم سمت خونه ی امن توی پاریس. فیلمهایی که از اون دو تا پسره و گفتگوی خودم با مَتِی والوک توی دفترش گرفتم و یواشکی ضبط کرده بودم، از یه طریق فوق سری فرستادم ایران. تا هم بررسی کنند و هم اینکه اون دو تا آدمی که با زبان فارسی حرف میزدن رو شناسایی کنند. یه چیزی به ذهنم رسید! به داخل خاک ایران پیام فرستادم: 818-881 غذا روی اجاق هست؟ میخوام وقتی اومدم با کباب بزنم. ) 881 من بودم و این کد یا همون متنی که فرستادم یعنی من دارم میام ایران.( 881-818 مهمون حبیب خداست. کی از شما بهتر؟ وسیله هامو جمع کردم و به حسینی زنگ زدم برام بلیط تهیه کنه. باید منتظر می موندم خودش بلیطو بیاره. حالا میخواست یک دقیقه دیگه بشه یا اینکه 811 روز دیگه. باید منتظر میشدم. دیدم بعد از سه ساعت خودش اومد درِ خونه ی امنی که توش مستقر بودم. در ورودی باز بود و اومد داخل حیاط. درورودی به سالن خونه بسته بود و در زد. از پشت در دیدم خودشه درو باز کردم. گفت فردا صبح پرواز دارید به سمت ایران. همدیگرو بغل کردیم. گفتم تا کی باید بمونی اینجا؟ گفت: هرچی خدا بخواد. فعلا توی مأموریتم. منتظر باشید صبح میام دنبالتون. بیشتر از این نمیتونستم بپرسم. چون اصول کار اطلاعاتی امنیتی همینه. نباید حتی همکارت هم خبر داشته باشه چیکار میکنی. این سؤالم از روی دلسوزی و برادری بود. بیخیال... منم هدفم شناسایی مکان مورد نظر و شخص مورد نظر بود که خدا رو شکر یه روزه انجام شد. اون روز تا فردا صبح نشستم آنالیز کردم اوضاع رو که ایران رفتم باید دست به کار بشم و اقدام کنم و اینکه چیکار کنم و... صبح حسینی اومد دنبالم. منو برد فرودگاه و از هم خداحافظی کردیم. پروازم نیم ساعت با تأخیر انجام شد. ولی خلاصه از گِیت پرواز رد شدم و سوار شدم وخوابیدم تا خود ایران. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_ودوم دیدم آدرس یه ایمیل
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] تهران پاییز ۱۳۹۵ تاکسی های دم فرودگاه رو سوار شدم. خودم نخواستم بچه های اداره بیان دنبالم. مستقیم رفتم خونه ی امنی که برام تدارک دیده شده بود از قبل. اونجا منتظرم بودند. کد ورودی رو دادم ووارد شدم. یکی ازبچه های تشکیلات که اونجا مستقر بود بهش گفتم: » برو بالا یه سجاده آماده کنید نمازمو بخونم!« نمازمو خوندم و بهم گفتند حق پرست و حاج کاظم طبقه ی بالا منتظر هستند. لپ تاپو برداشتم ورفتم بالا. بعد از سلام واحوالپرسی گفتم آقای حق پرست قراربود آخر قصه روبشنوید، اما انگار عجله داشتید درسته؟ - عجله که خیر جناب عاکف، ولی خب این آخرِ بخش اول بود! + بله درسته. حاج کاظم گفت: - چیکار کردی؟ + عرض میکنم خدمت دو بزرگوار. + بسم الله الرحمن الرحیم... طبق ارتباطی که با متِی والوک داشتم و صحبتهایی که اون درمورد پروژه های علمی و تحقیقاتی داشته و درمورد ارتباطش با ایرانی های داخل و اون دو تا آدمی که من توی شرکتش دیدم که فارسی حرف میزدند و تصاویر مستندش رو فرستادم برای شما در ایران، باید عرض کنم تیمی رو باید تشکیل بدم که روی پروژه سوار بشه. خودم از اینجا چک کنم کارا رو. اون گفته ایمیلشو به کسانی که میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند بدم و باهاش ارتباط بگیرن. باید دست به کار بشم. باید یک نفرو یا خودمون بفرستیم جلو تا باهاش مذاکره علمی کنه و یا اینکه منتظر بمونیم ببینیم خودشون چه شخصیو میخوان شکار کنند. یه کم دیگه باز براشون از آنالیزهایی که توی این سفرکوتاه داشتم، گفتم. قرار شد بریم اداره. سه تایی رفتیم اداره و از هم جدا شدیم و هرکی رفت دفترش. فوراً با پیمان و سیدرضا جلسه گذاشتم. اون نفر سومی هم که توی آب نمک خوابونده بودمش، همچنان نگهش داشتم و وارد معرکه نکردمش تا به وقتش. اومدن دفترم و نشستیم. شروع کردم: + سیدرضا جان! بهم بگو توی این یکی دو روزی که اونور بودم من، چیکار کردی؟ بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_وسوم تهران پاییز ۱۳۹۵
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] حاج عاکف با بررسی هایی که من روی سایت اینا داشتم و ارتباط بعضی ها از ایران با این شرکت، اینطور که معلومه اینها دارن نزدیک به موعد مقرر میشن برای ورود به ایران. + چطور؟ مگه چیشده که اینو داری میگی؟ - چون صحبت از یک مصاحبه حضوری میکرد. + جالبه !!! پس باید منتظر بود. مصاحبه توی ایران!!! خیلی پس جالب میشه قضیه. + شما چیکار کردی پیمان؟ - من در مورد اون دو نفری که فرمودید بررسی کردم. اون دو تا جوونی که شما توی فرانسه فیلمشو برامون فرستادی، از دانشجوهایی هستند که مشکل امنیتی داشتند و الان هم توی اون شرکت هستند و دارند کار می کنند. گفتم: + « پس اون یه شرکت نیست. در پوشش یک شرکت هست که دارند اقدام علیه ما میکنند. میخوام بدونم مشکل امنیتیشون چیه؟ از چه زمانیه و از کی رفتند اونور؟« پیمان گفت: این دو تا شخص که یکیشون بهایی هست، اسمش افشین ارجمند هست. توی کودتای سال 11 دستگیر شد. توی ستاد یکی از سران فتنه هم فعالیت زیادی داشت و جزء مهره های کلیدی بوده. دو سال و نیم حبس بود و آزاد که شد رفت اونور. مشخصات درستی که به درد بخور باشه از پدر و مادرش نداریم که کجا زندگی میکنند. در حال حاضر منتهی به یکی از همکارا نامه زدم و گفتم مشخصاتشو برام در بیاره. چون ظاهراً توی این سالها چند باری خونه ی خودشونو عوض کردند پدر و مادرش. با بچه های حراست دانشگاه اونجا هم تماس گرفتم که مشخصات افشین ارجمند و خانواده ش و... هرچی دارن ازشو برامون از طریق سیستم آموزشی که دارن نامه بزنن و بفرستن اداره. دومی شاهین کاوه هست. پدرش یهودی اسرائیلی و مادرش ایرانی. پدرش اوایل پیروزی انقالب اینارو میذاره و فرار میکنه از کشور میره. چون از رده بالاهای ساواک بوده و در شکنجه ی بچه های انقلاب دست داشته و علیه ش اسناد زیاده بوده. منتهی همین که انقلاب پیروز میشه نمیره. + خب دلیلش چی بوده؟؟ کجا بوده اصلا توی اون سه سال؟ _ در بررسی های به عمل اومده پیرامون این شخص به این رسیدم که بنیامین کاوه، پدر شاهین سه سال توی ایران در یکی از مناطق عشایری مخفیانه زندگی میکنه. بچه های امنیتی اون موقع عکسشو پخش کرده بودند که هر جا دیدنش فوراً خبر بدن. دلیل فوری خارج نشدنش بعد از انقلاب این بوده که کلی سرمایه و طلا داشته در جایی از تهران و بدون اونها کاری نمیتونست بکنه و نمی تونست در بره از کشور. بعدشم سال01 شاهین به دنیا میاد. + خب مگه مادر شاهین همراه پدرش توی فرار بوده؟ + بله بوده. و در همون مناطق عشایری که مخفیانه زندگی میکردند باردار میشه و شاهین به دنیا میاد. پدر و مادر شاهین، یک سال بعد ازحضورشون در مناطق عشایری با یک شخصی به نام عبدالستار بلوچی که از کومله ی دموکرات ها بود آشنا شدند و از همون مناطق بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_وچهارم حاج عاکف با بررس
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] کوهستانی توسط این شخص فرار میکنند ومیرن عراق. پدرش از عراق میره اردن وازاونجا میره سرزمین های اشغالی. مادر شاهین میره کمپ اشرف در عراق و به سازمان منافقین میپیونده. + پس شاهین چی؟؟ - حاج عاکف باید عرض کنم خدمتتون که پدر و مادر شاهین موقع فرار، اونو میدن به یکی از همون چادر نشین های اطراف که اونو برسونن به پدربزرگ و مادر بزرگ شاهین در تهران، یعنی پدرِ مادرش. شاهین حتی تا هفت سالگی شناسنامه هم نداشته. اینارو از ثبت احوال بررسی کردم به دست آوردم. با هزار مکافات پدر بزرگش براش شناسنامه میگیره. مادرش هم که اول عرض کردم ایرانی هست ولی مرتبط با سازمان منافقین و از کادر اصلی و رده بالا شده چند سال قبل. خودِ شاهین عضو حزب منحله ی مشارکت بوده. با برادرِ سید محمد خاتمی رئیس جمهور اسبق و جریان کودتای سبز شدیداً ارتباط تنگاتنگی داشته. سال هفتاد و هشت هم توی ماجرای کوی دانشگاه دستگیر شد و راهی زندانِ امنیتی).......( شد و 80 ماه بعد آزاد شد. سال هشتاد و هشت بخاطر ارتباطش با منافقین چهارسال حبس خورد و آزاد شد و حدود 3 ماه قبل از کشور رفت. همین تمام. + ممنونم! نکته خاصی مونده، بگید؟ هردوتاشون گفتند نه و خداحافظی کردند و از دفتر رفتند بیرون. نیاز به یک نیروی زُبده برای عملیات برون مرزی و رهگیری توی خاک اروپا داشتم. از همه اطمینانی تر و کسی که واقعاً چریک بود و توی آب نمک خوابونده بودمش و نیروی زُبده ای هم بود کسی نبود جز همون بهزاد. سریعاً پِیجِش کردم و اومد اتاقم. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_وپنجم کوهستانی توسط این
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] بهزاد که من و دید، هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. گفت : «حاجی چی شد اینجایی!!!!؟؟؟؟» +شده دیگه. بگذریم مهم نیست!! بگو چه خبر؟ _هیچ چی. فعلا خبر خاصی نیست. فقط یه مورد هست که شما فرمودید و اونم اینکه داریم بررسی میکنیم ببینیم که کی اتاق کناری یا روبرویی والوک خالی میشه که ما بتونیم تحویل بگیریم. بچه ها یواشکی تونستند نفوذ کنند و با این کار که خودشون و زدن جای یکی از خدمتکارا، رفتند از اتاق روبرویی والوک سوال کردند که شما قرار هست دقیقا تا کی بمونید که اونا گفتند ما قبلا اعلام کردیم که تا کی می مونیم. چرا سوال می پرسید؟ بچه ها هم برای اینکه لو نرن گفتند لیستی که توی سیستم هتلمون ثبت شده حذف شده. اوناهم مجبور شدن گفتند فردا ساعت 13/30 قرار هست تخلیه کنند. قرار شد بچه های ما اونجارو با این بهونه که قبلا اومدیم و توی این اتاق بودیم و بهمون خوش گذشته و ما مشتری همیشگی شما هستیم از هتل تحویل بگیرن. +صحبت کردند با هتلدار؟؟ _آره حاجی. قرار شد فردا ساعت15 بریم و تحویل بگیریم. +بهزادجان من یه خرده نگرانم. _چرا حاجی؟ +نمیدونم. آخه نمیفهمم چرا دوباره این پرونده داره ادامه پیدا میکنه بعد از تموم شدن. و اینکه مهره ها همه دستگیر شدن. اما این یکی شاه ماهی رو نشد حتی شناسایی کنند بازجوهای قبلی که بدونن همچین شخصی هم هست. و ازهمه بدتر اینه که نمیدونیم این آدم تروریسته یا فقط میخواد جاسوسی اطلاعاتی کنه. اگر بگیریمش، زود اقدام کردیم. اگر نگیریم، معلوم نیست چه عواقبی در انتظار ما هست. معلوم نیست این آدم تا حالا چیکار کرده. بهزاد میخوام حتی پلک زدن و نگاهش به آدمهارو هم بهم گزارش کنی اگر نبودم اینجا. بهزاد که شوکه شده بود از این همه حساسیتم دیگه چیزی نداشت که بخواد بگه. بهش گفتم: +من میرم به بچه های دیگه سر بزنم. تیم بعدی آماده هست. تو با تیم اول و من با تیم دوم. تیم دوم که اومد میشه جایگزینتون که خودم سرتیم هستم. شما برید استراحت کنید منتهی به تیم شما هم خودم کمک میکنم و هستم باهاتون. _حاجی تو زن و زندگی داری. برو خونت. اینطور از پا می افتی. منم که هستم همه چیزو بهت گزارش میدم که اگر اتفاقی افتاد بیای. +نه نمیشه. باید خودم باشم. از ماشینش پیاده شدم. رفتم به بچه های دیگه سر زدم. از رفتگرا و لبو فروشا و راننده تاکسی هایی که داشتند برای ما کار میکردند و همکار ما بودند. یه کم به بهونه خوردن لبو پیش یکی از بچه ها موندم و دورو بر هتل و آنالیز کردم. یک روز بعد... حوالی ساعت 30/15 بچه ها خبر دادند که برای گرفتن اتاق مورد نظر آماده هستند. فورا تصمیم گرفتم بهزاد و چندتا از بچه ها با دم و دستگاه و... که توی چمدون بود برن برای تحویل گرفتن اتاق روبرویی و اتاق کناریِ والوک. قرار شد توی پوشش اینکه از یک استان دیگه میایم و کار اداری و جلسات داریم تا اطلاع ثانوی بمونیم توی اون هتل و برامون مهمون هم میاد هماهنگ کنند و بفرستند که بیان اتاقمون برای جلسات. حالا دیگه دستمون بازتر بود.منتهی نمیشد ریسک کرد. چون قطعا متی والوک هم از دور توسط سرویس بیگانه احتمال مراقبتش بود. تجربه ی کار اطلاعاتیم نشون می داد که باید صبر کنم. خاطرم هست یکی از اساتید دوره اطلاعاتیمون، میگفت یک نیروی اطلاعاتی همیشه میره توی تاریکی میشینه و از اونجا به روشنایی نگاه میکنه. چون کسانی که توی روشنایی هستند هیچوقت نمیتونن توی تاریکی رو ببین. پس باید همین کارو میکردم و بی گُدار به آب نمیزدم. بچه ها با وسیله هایی که توی چمدون جاساز بود وارد هتل شدند و دوتا اتاق مورد نظرو تحویل گرفتن. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینجا. دو روزی از مستقر شدن بچه ها توی هتل گذشته بود که یه تصمیمی به ذهنم رسید. گفتم باید برقای هتل و از کار بندازیم. اما چطوری و برای چی و چه زمانی؟ من از بیست و چهارساعت بیست ساعتش و نزدیک هتل بودم. توی ماشین. و یا توی مغازه هایی که توی پوشش داشتن کار میکردند و از بچه های خودمون بودند. گاهی فقط سریع میرفتم خونه به فاطمه یه سر میزدم و بر میگشتم. توی ماموریت از رسیدن به کارای خصوصی پرهیز میکنم. همونطور که گفتم فقط به فاطمه یا سر میزدم و یا زنگ میزدم. نیاز به آرامش داشتم. تصمیم گرفتم برگردم یه سر اداره و توی دفترم بشینم بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #وقت_بندگے💕 •] . . •• نماز شب و نماز صبح..🌸🍃 #آیت‌الله‌مجتهدی . . یڪ ـجُرعـہ آرامش😌👇 [•🍃⏰•] @heiyat_majazi
[• ☎️ •] . . ♡ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشاءُ وَ ♡ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ (خداوند)هر که را بخواهد به رحمت خویش اختصاص دهد و خداوند صاحب فضـل بزرگ است. 🍃تفسیـر🍃 1⃣مقدر کننده روزے خداوند است. 2⃣همه چیز از آن اوست. سوره👈آل عمران آیه👈74 . . الابِذِڪــرالله تَطمَئِنّ القلـــوب☺️👇 [•💚•] @heiyat_majazi
[• ☺️ •] .🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🍃🌸|•مہربان" بودن مہمترین قسمتــــ "انسان" بودنہ. 🍃🌺|• این"دل" انسانہ ڪہ او رو "سعادتمند" و "ثروتمند" مےڪنہ 🍃🌼|• ولے این دل آدمہا باید بہ یہ منبع مہربونے اصل وصل باشہ دیگہ مگہ نہ؟؟؟؟!!!! 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 . خــدا رو احساس ڪن👇 [•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• 📿 •] . . •{😇}• امام صادق علیه السلام •{👌}• برای مؤمن شایسته نیست در مجلسی حضور به هم رساند که نافرمانی خدا می‌کنند و او نمی‌تواند مانع گردد. 📚الکافی، ج ۲، ص: ۳۷۴ . . پاتوق نخبگـــان😌👇 [•⏳•] @Heiyat_Majazi
[• ☺️ •] . . واسـہ دِل‌هاۍ ِخــستـہ دِل‌هاۍ ِشکستـہ دِل‌هاۍ ِپُردرد دِل‌هاۍ ِمنتظر امَن یُجیب بـخونید . . خــدا رو احساس ڪن👇 [•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• 📿 •] . . 💠 استاد رائفے پور : اگر همین جمعه ، جمعه ظهور بود ؛ چه کار باید بکنیم ؟ چقدر آماده اے ؟ چقدر حساب و کتابت رو درست کرده اے؟🍃 چقدر حق الناس گردنت هست ؟♀ چقدر توبه کرده اے ؟🙂 در برخے روایات آمده که بعد از ظهور دیگر توبه اے پذیرفته نمے شود...❌ . . پاتوق نخبگـــان😌👇 [•⏳•] @Heiyat_Majazi
[• (ع)☀️ •] ✨بہ نام خــــــداے علے✨ 😄 این📜 چیه دستت؟؟؟ 🙂 نامه امام علی(ع) به مالک اشتر. 😄 عهههه!!!! این همون نامه مشهوره که. بده بخونمش. 🙂 اصلا می دونی این نامه برا چیه؟؟ 😄 خب بخونم می فهمم دیگه؟؟ 🙂 این نامه برای زمانیه که مالک به مصر منصوب میشه تا اونجا رو جمع کنه و کارهای مردم رو رو‌به‌راه و شهرهای مصر رو آباد کنه. 😄 خب بده بخونم دیگه!!!!! 🙂 بخون ببینم. 😄 اول اینکه : او رو به فرمان داده و اینکه از خدا رو به کارهای دیگه مقدّم بداره. 😄 و مهربانی با مردم رو پوشش دل خودت قرار بده و با همه دوست و مهربان باش . مردم دو دسته‌اند یا با تو هستن و یا در شبیه تو هستن. 😄 پس اگه خواسته یا ناخواسته اشتباهی مرتکب شدن اونها رو ببخش همون‌طوری که دوست داری خدا تو رو ببخشه.. 📚|• . نامه ۵۳ مطابق با ترجمه . . ⛔️ پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇 [•✍•] @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_ششم بهزاد که من و دید،
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] نشستم طراحی کردم که باید برقای هتل و قطع کنیم. یا برق اون منطقه رو. اونم برای زمانی که متی والوک از هتل میره بیرون. باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار می شدند و میرفتن توی اتاق والوک و تجهیزات امنیتی خودشون، از دوربین و شنود و .... هر چی که لازم بود و کار میزاشتن. از یه طرفی هم هتل برق اضطراری داشت. باید یه فکر اساسی میکردم. دلیلشم این بود توی تموم راه روهای هتل دوربین نصب بود و نمیشد گاف داد. از یه طرفی هم ریسک بود چون نمیدونستیم هنوز با چندنفرطرفیم. دستمون بسته بود. این مابِین یه چیزی دیگه هم به نظرم رسید که گفتم بزار اول چندوقت بگذره و متی ارتباطاطِش و با کسانی که مدنظر داره رو انجام بده و ما بدونیم چند چندیم تا بعدا این اقدامات و انجام بدیم. چون امکان داره اون برای خودش تیم سایه داشته باشه و ندونیم و رو دست بخوریم. از بچه های جنگال خواستم توی سیستم هتل نفوذ کنند و مشخصات تمومی افراد رو در بیارن و بررسی کنند و مسافرای خارجی رو هم بررسی کنند تا همه چیز مورد تایید باشه و شکی وجود نداشته باشه. سه روز بعد پنجشنبه.... خیلی درگیر پرونده شده بودم. حتی خوابَمَم توی ماشین بود. از نزدیک اوضاع رو زیر نظر داشتم و یا دائم توی رفت و آمد به اداره بودم جهت جلسات و هماهنگی و... ساعت حدود دو و نیم عصر بود که گفتم یه زنگ به خانمم بزنم. چندتا بوق خورد جواب داد. _سلام محسنِ من. خوبی آقام؟ +سلام فاطمه جان، خوبی خانم. چه خبر؟ نمی بینی مارو خوشحالی؟! _آره خییییلی. بی مزه😏. +ناهارت و خوردی؟ _آره یه چیز درست کردم خوردم. +میتونی تا چهل دیقه دیگه آماده بشی بیام دنبالت یه سر بریم مزارشهدا و به پدرمم سر بزنم؟ _آره آقایی. درخدمتتم. +راستی به مادرمم زنگ بزن سر راه بریم دنبالش اونم ببریم مزار بابا. هم اینکه منم ببینمش. دلم واسش تنگ شده. _چشم آققققق محسن. +پس فعلا یاعلی.😄 گاهی دلم میگرفت و توی پرونده ها به مشکل می خوردم میرفتم سر مزار پدر شهیدم. باهاش درد دل می کردم. بهش میگفتم راه و نشونم بده. به بهزاد گفتم بیاد یکی دوساعت جام بمونه و اوضاع رو زیر نظر بگیره و تموم چیزارو رصد کنه لحظه به لحظه. بهش گفتم هر خبر تازه ای شد من و درجریان بزاره و اگر مسئله ی حادی بود خودم و سریع تر برسونم بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃