معیارهای ازدواج امام علیع ثروتمند بودن و زیبایی نبود، معیار ازدواجش اصالت داشتن است، معیار بدی ایشان این است که همسرش از تباری باشد که شجاع باشند.
پدربزرگ حضرت امالبنین در بین اعراب بعد از امیرالمؤمنین شجاع ترین فرد شناخته می شد.
تاریخ به صراحت نوشته است که زینبکبری [سلامالله علیها] پس از امیرالمؤمنینع تمام اعیاد را به دیدن حضرت ام البنین می رفتند.
و حتی بعد از جریان ورود به مدینه هم به خانۀ ام البنین برای عرض تسلیت می رفت.
قبولباشه از همگی 🖤.
برای نظرات خوبتون به این آیدی پیام بدید :
@Khadem_eshgh 🖤
یاعلی.
#وفاتحضرتامالبنینتسلیت 🏴'
﴿• #ازخالق_بہمخلوق📿 •﴾
.
.
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَذَرُوا
مَا بَقِيَ مِنَ الرِّبَا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ
ای اهل ایمان! از خدا پروا کنید، و اگر
مؤمن [واقعی] هستید آنچه را از ربا
[بر عهده مردم] باقی مانده رها کنید.
سوره 👈 بقره
آیه 👈 ۲۷۸
.
.
.❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 55
دستگاه امتحان
🔶 گاهی ممکنه که انسان یه کار خوبی رو با نیت خوبی انجام بده و شکست بخوره! خب این معلومه که در دستگاه امتحان اینطور برنامه ریزی شده که این کار شکست بخوره
👈🏼 بنابراین انسان نباید ذره ای ناامید و سرخورده بشه.
☢️ مثلا ممکنه خانمی "به خاطر امر ولایت" اقدام به #فرزندآوری کنه ولی هر کاری کنه بچه دار نشه.
💢 دقت کنید این بچه دار نشدن به این معنا نیست که خدا از اون خانم این نیت خوبش رو قبول نکرده...
❇️ چیزی که قطعی هست اینه که آدم به خاطر امر ولایت زحمت کشیده و همین میشه موفقیت در امتحان. حالا اینکه بچه دار بشه یا نشه واقعا دیگه اهمیتی نداره.
🔸 یا یه خانم یا آقایی به خاطر امر خدا ازدواج میکنند ولی اتفاقا گرفتار یه همسر بسیار بداخلاق یا بی دین میشن. این اصلا به معنای شکست در امتحانات الهی نیست.✔️
🔸 قطعا خدا در دستگاه خودش میخواسته که اون فرد با اون همسر ازدواج و زندگی کنه و امتحان پس بده.
بنابراین دیگه دلیلی برای ناراحتی و افسردگی و احساس شکست وجود نداره...
.
.
↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
#ریاضت
💫•|ریاضت آن کارهاے خلاف شرع نیست که در گذشته بعضے از متصوفه مرتکب مےشدند. ریاضت این است که الان دست شما باز است به بیتالمال، هیچکس هم نمیتواند متوجه بشود...
خدا مشترے است! این که دست نزدے
به بیتالمال، ریاضت این است. این مےشود اراده؛ این اراده در بهشت
مےشود «یفجرونها تفجیرا».
👤•| #آیت_الله_سیدحسن_عاملے
📝•| #پیادهشده_سخنرانے
📺•| #سمت_خدا ۹۹/۱۰/۱۸
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سوال:
بعضے بانوان از لاڪ ناخن استفاده مےڪنند،آیا مےتوانند جهت مسح پا،فقط انگشت ڪوچڪ را ڪه لاڪ نخورده است مسح ڪنند؟💅
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
『 #ترکش_خنده シ 』
.
.
شب عملیات بود!
حاجاسماعیلحقگو بہ علے مسگرے گفت:
- ببین تیربارچے چه ذڪری میگہ ڪه اینطور استوار جلوےتیروترڪش ایستاده و اصلا ترسے به دلش راه نمیده!😌☝️🏻
نزدیڪ تیربارچے شد و دید داره با خودش زمزمہ میڪنه :
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن...[آهنگ پلنگ صورتی!]😐😂
معلوم بود این آدم قبلا ذڪرشو گفتہ ڪه در مقابل دشمن این گونہ ،شادمانہ مرگ رو بہ بازی گرفتہ!🙂😎
.
.
اےكشتگانعشقبرایمدعاکنید
يعنےنميشودڪهمراهمصداكنيد؟👇
『🖤:🍃』 Eitaa.com/Heiyat_majazi
《 #وقت_بندگے🌙 》
🌸میࢪزا جواد آقا ملکے تبریزے:🌸👇
🍃🍂از حضرت صادق (علیه السلام) روایت است کہ هࢪکس نماز شب نخواند، از ما نیست.
🌿 دࢪ سخن دیگࢪے از آن حضࢪت آمده است: منفوࢪترین خلایق نزد پࢪوࢪدگاࢪ، آنانند کہ دࢪ شب مثل لاشہ اے افتاده و دࢪ ࢪوز هم سرگرم بطالت و بیهودگے اند!
(بحاࢪ الانوار، ج۱۳، ص۳۵۴)
🍃 کسے که تمام شـــب ࢪا بخوابد و هیچ بخشے را بہ عبادت و خلوت با خدا نپࢪدازد، شیطان بࢪ او مسلط مے شود.
📚 نماز عاࢪفانه، میࢪزا جواد ملکے تبࢪیزے
#نماز_شـــــب
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
هدایت شده از حِفـ♡ـظِ مَجــٱز؎
#دعای_عهد🍃❣😇{
بخونیم ببینم جمعه دلتنگی ما تبدیل به #جمعه_وصال میشه؟!
🤩😶😍
#التماس_دعای_ویژه
🌱* Eitaa.com/hefz_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
💚••امام علے علیه السلام:
🌸••مَن رَجاكَ فَلا تُخَيِّب أمَلَهُ
☔️••ڪسے را که به تو امید دارد،
ناامید نڪن.
📘••غررالحکم، حدیث 422
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
••🍃📿••﷽
#ختم_صلوات
○ختم صلوات امروز بہ نیت:
🕊(شهید ابراهیم هادے)🕊
•|صلوات های خواندھ شدھ:
💚200💚
|ارسال صلواتها بھ نشونےِ:
@sadattt313ツ
ڪولھبارتࢪا
پروپیموننگھدار☺️👇
@heiyat_majazi
••📿🍃••
[• #ڪوتاه_نوشت📝•]
•
+🌵
°|• با این قیافه ی ضایع و داغونی که
من موقع نماز صبح باهاش به درگاه الهی
پناه می برم و پرودگار که ما را چرب و
چیلی و زشت هم بغل می کند میشه فهمید
خدا از اوناس که اخلاق براش از همه چی
مهم تره...☺️
#پرانرژیپیشبهجلوبسیجۍ✌️🏻
:: #در_مبارزه🌱
+🌵
•
•|♻️|• این تازه شـروع ماجـراست...
↗️ @heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•\• خیلی از گناهای ما از سر بیکاریه...
وقتی خودت نفستو مشغول به چیز
درست درمون نکنی، اون تو رو مشغول
به چیزهایی میکنه که نباید..
بیکار نمون..
هر دقیقه یه کار مفید کن✋
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• اینقد آدم خوبی باشیم
که ما نریم دنبال شهادت..؛
اون بیاد دنبالمون❣ :)
شدنیه✋
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
پرسش
📝اگر كسی به مسجد برود و كفشش را ببرند آیا میتواند كفش دیگری را كه جای آن گذاشتهاند ببرد؟
✍اگر كفش او را ببرد و كفش دیگری به جای آن بگذارند چنانچه بداند كفشی كه مانده مال كسی است كه كفش او را برده در صورتی كه از پیدا شدن صاحبش مأیوس و یا برایش مشقت داشته باشد میتواند به جای كفش خودش بردارد ولی اگر قیمت آن از كفش خودش بیشتر باشد باید هر وقت صاحب آن پیدا شد زیادی قیمت را به او بدهد و چنانچه از پیدا شدن او ناامید شود باید با اجازه حاكم شرع زیادی قیمت را از طرف صاحبش صدقه بدهد و اگر احتمال دهد کفشی که مانده مال کسی نیست که کفش او را برده حکم مجهول المالک را دارد یعنی باید از صاحبش جستجو کند و اگر از پیدا شدن او نا امید شد از طرف او به فقیر غیر سید صدقه دهد.
📚توضیح المسائل حضرت امام (ره)، م 2581
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『 #ترکش_خنده シ 』
.
.
[🤣👏🏼]• خاطرھ طنز جبهہ
از زبان آزادھ غلامعلے شیرالے!
.
.
اےكشتگانعشقبرایمدعاکنید
يعنےنميشودڪهمراهمصداكنيد؟👇
『🖤:🍃』 Eitaa.com/Heiyat_majazi
#منبر_مجازے |≡📜≡|
.
.
🍃امام علی؏:
یڪے از والاترین مراتب نیڪـ✨ـوڪارے
لطف و اِحسان نسبت به یتیمان است😇🌸
📖فهرست غررالحکم، ص ٤٣١
#فرزندان_شهدای_مدافع_حرم
#مرحوم_میناوند
#یتیم...
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡💖≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_هشت جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم چون در
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_و_نهم
کلید رو توی قفل چرخوندم.
صحنه ای که دیدم باور کردنی نبود!
نسیم ومسعود به همراه کامران مقابلم ایستاده بودند!
کامران یک سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میکرد.
از فرط حیرت دهانم وا مونده بود.
مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت:تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟
کم کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد.
نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم کردم و گفتم: فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میکردید؟
نسیم با لحن لوسی گفت:
_عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی خبر مزاحمت بشیم.
خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت: تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم.
ظاهرا اونها اومده بودند که میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان!
هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یکی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟!
مسعود باز با کنایه به چادرم گفت:خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!!
نسیم در حالیکه در رو هل میداد و داخل میومد گفت : واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست میترسی کامران فرار کنه؟
با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از کنار در عقب رفتم.کامران تردید داشت که داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای.موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود.با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت بیا دیگه داداش!!
کامران با دلخوری گفت:فکر نمیکنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون!
مسعود نگاهی معنی دار بهم کرد.
من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم.
مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو در حالیکه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سکوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟
اصلا باور میکرد که اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتند که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون میداد که اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیکه با چادرم ور میرفت گفت:بله خان جووون؟
چادرم رو از زیر دستش کشیدم وبا غیض گفتم:
_به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودکه هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟
او خیلی خونسرد گفت:همیشه که شرایط یک جور نیست!
با عصبانیت گفتم:یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟اونشب که از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه کردم راتون دادم.
او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و در حالیکه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:یخچالتم که خالیه! فک کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟
از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم.
دریخچال رو بستم و در حالیکه او را هل میدادم گفتم:بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون!
او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه!
بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که :چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟!
وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت:هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!!
کامران گفت:پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم.
نسیم گفت:منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه..
کنار کابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم.
خدایا چرا باهام اینطوری میکنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟؟
تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!!
اشکهام یکی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس کرد.احساس کردم کسی کنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.کامران با مهربانی ونگرانی نگاهم میکرد..
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz