eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
421 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊹💙⊹ ¦ ᴍᴀʜᴇʙᴀʀᴀɴ ❜❜↲ نمــاز شــب نهم مـاه شعبان برای حرام شدن بدن بر آتش جهنم پیامبر اکـرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: هركس در شب نهم ماه شعبان  -چهار  ركعت نماز بخواند -در هر ركعت سوره حمد  یک  بار -سوره‌ى «إِذٰا جاءَ نَصْرُ اَللّهِ وَ اَلْفَتْحُ» را ده بار بخواند،  قطعا خداوند بدن او را بر جهنم حرام مى‌گرداند و در برابر هر آيه، ثواب دوازده شهيد از شهداى «بدر» و ثواب دانشمندان را به او عطا مى‌كند. 📚 اقبال الاعمال ص ۶۸۹ چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.🌱🤍❛❛ ‹ 🌿 ›↝ ‹ 🫀 ›↝ ੭੭امید‌به‌باران‌رحمت‌توداریم ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹💙⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲همه چيز به طرز عجيبي مهيا شد ... تمام موانعي كه توي سرم چيده بودم يكي پس از ديگري بدون هيچ مشكلي رفع شد ... به حدي كارها بدون مشكل پيش رفت كه گاهي ترس وجودم رو پر مي كرد ... انگار از قبل، يك نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ... مثل يه سناريوي نوشته شده ... و كارگرداني كه همه چيز رو براي نقش هاي اول مهيا كرده ... چند بار حس كردم دارم وسط سراب قدم برمي دارم ... هيچ چيز حقيقي نيست ... چطور مي تونست حقيقي باشه؟ ... از مقدمات سفر ... تا تمديد مرخصي ... و احدي از من نپرسيد كجا ميري ... و چرا مي خواي مرخصيت رو تمديد كني؟ ... گاهي شك و ترس عميقي درونم شكل مي گرفت و موج مي زد ... و چيزي توي مغزم مي گفت ... - برگرد توماس ... پيدا كردن اون مرد ارزش اين ريسك بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممكنه توي ايران واسشون اتفاقي نيوفته ... اما تو چي؟ ... اگه از اين سفر زنده برنگردي چي؟ ... اگه ... اگه ... اگه ... هنوز دير نشده ... بري توي هواپيما ديگه برگشتي نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ... روي صندلي ... توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره اين افكار با تمام اين اگرها ... به قوي ترين شكل ممكن به سمتم حمله كرد ... نفس عميقي كشيدم و براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... اراده من براي رفتن قوي تر از اين بود كه اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه كنه ... دست كوچيكش رو گذاشت روي دستم ... - خوابي؟ ... چشم هام رو باز كردم و براي چند لحظه بهش نگاه كردم ... - پدر و مادرت كجان؟ ... خودش رو كشيد بالاي صندلي و نشست كنارم ... - مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ... روي صندلي ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره كرد ... نه مي تونستم بهش نگاه كنم ... نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم دنيل چطور بهم اعتماد كرده بود و به هواي حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ دوباره نشست كنارم ... - اسم عروسكم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم كه اگه كثيف كرد عوض شون كنم ... نفس عميقي كشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پاي تلفن حرف مي زد ... بايد عادت مي كردم ... به تحمل كردن نورا ... به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود كه حتي فكرش، من رو به وحشت مي انداخت ... اما نه اينقدر ... يول ماجراي نورا فرق داشت ... هر بار كه سمتم مي اومد ... هر بار كه چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار كه حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ... دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام زنده مي شد ... و وحشتي كه تا پايان عمر در كنار من باقي خواهد موند ❛ ‹ 💡 ›↝ :هشتادوششم ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ديگه داشتم ديوونه مي شدم ... انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ... هي از اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تكيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ... - قربان اگه راحت ني ديست مي خواید چیزي براتون بيارم؟ ... چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ... فقط براي اينكه يه فضاي كوچيك هم كه شده واسه كش و قوس رفتن پيدا كنم ... تنها قسمت خوبش اين بود كه صندلي كناريم خالي بود ... اگه يكي ديگه عين خودم مي نشست كنارم و هر چند دقيقه يه بار يه كش و قوس به خودش مي داد ... اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت كنم بيرون يا اون رو ... ساندرز، رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلي نورا بين اونها بود ... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي كرد ... گاهي روي صندلي خودش مي ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ... اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي كردن و سعي در مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نكنه ... ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم كه بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرمخوابش كه برد ... چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل اومد عقب، پيش من ... - خسته كه نشدي؟ ... با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه كردم و سري تكان دادم ... - طول پرواز رو داشتم كتاب مي خوندم ... - صدامون كه اذيتت نكرد؟ ... - نه ... لبخند بزرگي صورتش رو پر كرد ... - تو كه هنوز صفحه بيست و چهاري ... نگاهم كه به كتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ... - فكر كنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ... و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ... - چي؟ ... - تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ... نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ... - آره ... خدا به زندگي من بركت هاي فوق العاده اي رو عطا كرده ... نگاهش دوباره برگشت سمت من ... - شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟ - نه ... نيم كتف، پاهاش رو انداخت روي هم ... و در حالي كه هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تكيه داد - كاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي .. سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام كمي با حلقه بازي بازي كرد و تكانش داد ... - بيشتر از يه سال ميشه ولم كرده ... توي يه پيام فقط نوشت كه ديگه نمي تونه با من زندگي كنه ... گاهي به خاطر اينكه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي كنم ❛❛ ‹ 💡 ›↝ :هشتادوهفتم ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ سكوت مطلقي بين ما حاكم شد ... نفسم توي سينه حبس شد ... حتي نمي تونستم آب دهنم رو قورت بدم ... اون توي حال خودش نبود ... و هر ثانيه اي كه در سكوت مي گذشت به اندازه هزار سال شكنجه به من سخت مي گذشت ... چشم هاي منتظرم، در انتظار واكنش بود ... انگار كل دنياي من بهش بستگي داشت و اون ... خم شده بود و دست هاش كل چهره اش رو مخفي كرده بود ... چند بار دستم رو بلند كردم تا روي شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بي اختيار اونها رو عقب كشيدمنمي دونستم چي كار با دي بكنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقي مي تونست براي من بيوفته ... بهش حق مي دادم كه بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر كرده بود ... اين يه سفر توريستي نبود ... من با تور اونجا نمي رفتم ... و اگه دنيل رهام مي كرد در بهترين حالت بعد از كلي سرگرداني توي يه كشور غريب ... با آدم هايي كه حتي مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... بايد دست از پا درازتر برمي گشتم ... سرش رو كه بالا آورد چشم هاش سرخ و خيس بود ... با كف دست باقي مونده نم اشك رو از كنار چشمش پاك كرد ... تمام وجودم از داخهل مي لرزيد ... اين پريشاني، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توي اون لحظات بيشتر از قبل شده بود ... نمي تونستم بهش نگاه كنم ... اشك با شرم توي چشم هام موج مي زد .. . - هيچ چيز جز اينكه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمي كنه ... از حالت خميده اومد بالا و كامل نشست ... و نگاه سنگينش با اون پلك هاي خيس، چرخيد سمت من ... از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حركت ايستاد ... - اگه منتظر شنيدن چيزي از سمت من هستي ... الان، مغز منم كار نمي كنه ... جز شكرگزاري از لطف و بخشش خدايي كه مي پرستم ... به هيچي نمي تونم فكر كنم ... نمي تونم چيزي بهت بگم ... اصلا نمي دونم چي بايد بگم ... مي دونم در اين ماجرا عمدي در كار نيست ... اما مي دونم اگه خدا ... دوباره اشك توي چشم هاي سرخش حلقه زد ... و بغض راه كلمات و نفسش رو بست ... بدون اينكه مكث كنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس هاي هواپيما ... و من مي لرزيدم ... مثل بچه اي كه با لباس بهاري ... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ... به جاي سرزنش كردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدايي بود كه ميپرستید ... چند دقيقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تكاني خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم هاي نيمه باز ... نورا رو از روي صندلي برداشت و محكم توي بغلش گرفت ... از بين فاصله صندلي ها نيم رخ چهره هر دوشون رو واضح مي ديدم ... با چشم هاي پف كرده، دستي روي سر دخترش كشيد ... - بخواب عزيزم ... هنوز خيلي موندههواپيما توي فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ... تمام مدت پرواز نمي تونستم بشينم ... يول حالا كه همه چ زي تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فكر ... و زماني كه انتظار به پايان رسيد ... اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمي گشتم اونها آماده حركت شدن ... اما من از جام تكان نخوردم ... ثابت روي صندلي ... همون جا باقي موندم ❛❛ ‹ 💡 ›↝ :هشتاد وهشتم ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹🍄⊹ ¦ ᴇɴᴇᴋᴀꜱ 🤍 ❜❜ ↲ اگر با این تصویر غریبه‌ای؛ خدا رو از ته دل شکر کن :)🤍 خدایا، یه عالمه شکرت که برای نفس کشیدنمون به دستگاه‌های اکسیژن‌ساز نیاز نداریم و می‌تونیم راحت نفس بکشیم🪴 ❛❛ ‹ 🤲🏼 ›↝   ‹ ☘ ›↝ ੭੭ اِنعِکاسِ‌جِلوه‌ای‌اَزتو ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🍄⊹
⊹🕋⊹ ¦ ᴍᴇɴʙᴀʀ ɴᴇꜱʜɪɴ 🌿 ❜❜ ↲کسی که اهل نمازشب نیست، نمیتونه یه چیزایی رو ببینه...! -آیت الله تقوایی ‹ ⭐️ ›↝ ‹ 🌙 ›↝ ੭੭ خاکی‌شُدَندتارَهِ‌اَفلاک‌واکُنَند ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🕋⊹
⊹🌼⊹ ¦ ɴᴀɢʜᴀʀᴇʜ ᴋʜᴏɴᴇʜ 💛 ❜❜↲ که گفته گنبد و گلدسته‌ات طلاست فقط؟! که ذرّه ذرّه‌ی خاکش طلاست، مشهدِ تو ❛❛ ‹ 🌤 ›↝   ‹ 🌿 ›↝ ੭੭ نَقاره‌خونه،خونه‌‌ۍدِل‌هاۍعاشِق ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🌼⊹
⊹♥️⊹ ¦ ᴘᴀɴᴀʜᴇ ᴀᴍɴ🫀 ❜❜↲ نگران نباش و هیچگاه از رحمت خداوند نا اُمید نباش! حتی اگه حس می‌کنی از همه جا دور شدی، بدون که پروردگارت از رگ گردن بهت نزدیک تره و کنارته...💚🌱❛❛ ‹ 💌 ›↝ ‹ 🍒 ›↝ ੭੭ تواَگَرمَرابِرانی‌دَرِدیگَری‌نَکوبَم ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹♥️⊹
هیئت مجازی 🚩
⊹📜⊹ #عهدنامه ¦ ᴀʜᴅɴᴀᴍᴇ 🏷 ❜❜↲ سلام‌و‌ادب‌بنده‌های‌خوب‌خدا🌿🤍 می‌خوایم ان شاءالله به مدد حضرت زهرا
⊹📜⊹ ¦ ᴀʜᴅɴᴀᴍᴇ 🏷 ❜❜↲ عهدمون و چله امون رو از امروز شروع میکنیم🥰 اللهم بارِک لِمَولانا صاحب الزمان🌿 امروز هر جا و هر وقت یاد امام زمان افتادید این دعا رو بخونید، ان شاءالله که به دلیل همین اظهار محبت قرار عاشقیمون پر برکت باشه و ثمره اش توی زندگیمون اثر گذار باشه 🌱 ❛❛ ‹ 📩 ›↝ ‹ 📬 ›↝ ੭੭ می‌شَوَدراهی‌نِشانَم‌دَهی‌که‌مَرا‌به‌تو‌بِرِسانَد ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📜⊹
⊹🌸⊹ ¦ ᴅᴇʟᴀʀᴀ 💞 ❜❜↲ قانون‌هفت‌ساعت‌یادتون‌نره: هروقت‌گناه‌کردید‌ تا۷ساعت‌وقت‌دارید‌ .. که‌توبه‌کنید‌:) ❛❛ ‹ 💟 ›↝ ‹ 🖇 ›↝ ੭੭ حَواسَم‌هَست‌چی‌تودِلِت‌میگذَره ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🌸⊹