🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_95
همه ی فامیل اومده بودن....حسابی خونه ی دایی شلوغ شده بود....دایی خودش حال ندار بود و علیرضا اون رو به اتاق خودش برد.
جلویِ در اتاق ایستاده بودم...علیرضا دستگاه اکسیژن رو براش وصل کرد و قید کرد که از جلویِ دهان اش برنداره.
علیرضا برای گرفتن غذا بیرون رفت...با حنین کنار هم نشسته بودیم.
معصومه یکی از دختر عموهام که تویِ شیراز هم سالن آرایشگری داشت گفت:
+ساجده جان...بیا بریم یکم آرایش ات کنم بالاخره امشب شما عروسی دیگه
لبخندی زدم گفتم
_نه دختر عمو
+ای بابا چرا دختر خوب بلند شو....وسایل دارم قول میدم خوشگل ات کنم
عاطفه که پیراهن آبی آسمانی روشنی پوشیده بود....با ظرف شیرینی جلو اومد.
به من و معصومه تعارف کرد
+چی میگید بهَم!؟
معصومه+هیچی میگم بیا بریم خوشگل ات کنم نمیاد
لبخندی بهم زد
+چرا!؟؟ برو ساجده جان
رو به دختر عمو کرد
+فقط خودت می دونی چجور دیگه....خیلی مشخص نباشه علیرضا روی این چیزها حساسه
دختر عمو چشمی گفت و دستم رو کشید.
،،،،،
پتو صورتی رنگ مهسارو پهن کردم رویِ زمین و مهسا رو روش خوابوندم..شروع کرد به دست و پا زدن و من دلم براش ضعف میرفت.
انگار که می خواست دوباره بغل اش کنم.
_فدایِ تو بشم من فندقم
گلرخ با لباسی که خریده بود اومد با صدا بچگانه ای گفت:
+عمه جونم شوما بیفرما لباشتو بپوش
خندون نگاهش کردم
_چششمممم
لباس رو گرفتم و پوشیدم...مدل مانتو عربی بود...جلو بسته تا مچ پا با ساق جورابی سفید رنگ پوشیدم...روسری ساتن سفید و طرح دارم رو سر کردم و مدل لبنانی که از عاطفه یاد گرفته بودم بستم.
جلویِ آینه نگاهی به خودم انداختم.
از تویِ آینه گلرخ رو دیدم که با لبخند بهم نگاه می کنه
برگشتم سمت اش
_چیه!؟
جلو امد بغلم کرد
+خیلی ماه شدی دختر
_ممنون
آرایش خیلی ملیح و کمرنگ با لباس ام واقعا به دل مینشست...تقه ای به در خورد.
زن دایی و مامانم و بقیه اومدن داخل...تا من رو دیدن شروع کردن به کل کشیدن و دست زدن.
زندایی جلو اومد و باهام روبوسی کرد.
با یک لهجه ی عربی و قشنگی هم گفت:•••••••
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_96
زندایی جلو اومد و باهام روبوسی کرد.
با یک لهجه ی عربی و قشنگی هم گفتماشاءالله ، جعلتُ فداک
چادری که آماده کرده بودم رو سرم کرد....دستم رو گرفت و پایین رفتیم.
تو این دو ساعتی که بالا بودم همه چیز سر و سامون گرفته بود.
سالن رو دو قسمت کرده بودند...مردها از زن ها جدا بودن.
خبری از علیرضا نبود.
با زندایی رویِ مبل نشستیم و بقیه ی هم درحال خوش و بش باهم بودند.
بعد از نیم ساعت علیرضارو دیدم که داره از طبقه ی بالا میاد پایین.
کت و شلوار مشکی رنگ که حسابی به تن اش نشسته بود با پیراهن یقه دیپلمات طوسی رنگ.
زندایی تا چشم اش به قامت پسرش افتاد جلو رفت و پیشانی علیرضا رو بوسید... قربون صدق اش میرفت. علیرضا هم با مادرش روبوسی کرد و بعد از سلام علیک کنار من نشست.
با لبخند نگاهم کرد
+سلام خانومِ خودم
_سلام حاجی
ابروهاش رو بالا داد و با لبخند بیشتری گفت
+حاجی!؟؟؟
سری تکون دادم و خندیدیم
+چقدر خوشگل شدی!؟
دست به سینه شدم و بااعتماد به نفس گفتم:
_بودم.
چشمکی زد و سرش رو تکون داد.
نگاهم به دست اش افتاد...همون دست بندی که روز شهادت امام رضا(ع) دست اش بود رو انداخته بود.
حتما چون می خوایم بریم پابوس آقا دوباره انداخته....خیلی کم پیش میومد دست اش ببینم.
،،،،،،
وسایل رو داخل ماشین گذاشتم و جلویِ بابا ایستادم.
_بابا قم بمون تا بیام
لبخندی زد
+نه بابا جان نمیشه ، خوش بگذره بهتون ان شاءالله بعد از اینکه از مشهد اومدی میایم دیدنت
بی هوا بغل اش کردم
دلم براش تنگ میشد برای غر غر کردن هام توی خونه که بابا با شوخی جوابمو می داد....برای قوانین و مقررات پدرانه ای که برام میزاشت...برای تموم مهربونی هاش
انقدر پر بودم که یک دفعه زدم زیر گریه
بابا منو از خودش جدا کرد و آروم گفت:
+چی شده بابایی... تو دیگه خانوم شدی اینجور گریه نکن دلم طاقت نداره.
صدایِ بابا هم می لرزید...دستش رو جلو آورد و اشک هام رو پاک کرد.
سمت مامان رفتم و سفت بغل اش کردم. قطره قطره اشک میریخت
_مامان خیلی دوست دارم
+منم دوست دارم....ان شاالله به خوبی خوشی زندگی کنید...خوشبخت بشی.
_برام دعا کن مامان....دعای مادر در حق بچه اش مستجاب میشه
+مگه میشه دعات نکنم.
بعد آروم گفت
+مادر حواست به زندگیت باشه توی بالا پایینی های زندگی کنار شوهرت باش....مایه ی دل گرمی اش باش....آرامش خونه تویی دختر
چشم هام رو به نشانه تایید روهم فشردم. برای دومین بار بغل اش کردم.
باهمه خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
علیرضا سکوت کرده بود...چقدر خوب بود که چیزی نمیگه تا من کنار بیام با اینکه دارم از خانواده ام فاصله می گیرم.
دست هام رو گرفته بود.
سرم رو پنجره ی ماشین تکیه دادم... چه خوب بود. مردی رو در کنارم دارم که خیلی دوسش دارم.
،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_98
جلویِ باب الجواد ایستاده بودیم. دستمون رو روی سینه گذاشتیم و سلام دادیم....امام رضا چی داشت که همه عاشق اش بودن.
شنیده بودم اگر از در باب الجواد وارد حرم امام رضا بشی حاجت دلت رو میده...همینطور اشک میریختم.... اول خداروشکر کردم به خاطر تمام اتفاقات زندگیم....بعد برای همه دعا کردم.
با صدای علیرضا به خودم امدم
+ساجده جان برو بازرسی از اونور منتظرم
_چشم
از هم جدا شدیم بعد بازرسی کنار هم توی یکی از فرش های روبه روی ایوان طلایِ حرم نشستیم...نگاهم قفل شده بود به حرم.
علیرضا از جاش بلند شد و مهر و کتاب دعا آورد.
+اگر دوست داشتی به نیت پدر مادرت هم جدا نماز زیارت بخون برای اونایی که التماس دعا داشتن هم اینکارو بکن
_آره حتما
لبخندی زد مهر رو جلوش گذاشت و قامت بست.
یکم عقب تر ازش ایستادم و قامت بستم.
بعد از نماز باهم زیارت امام رضا (ع) رو خوندیم.
اینجا یک آرامش خاصی داشت...یک حس خاص و دست نیافتنی.
وقتی به سقاخونه نگاه می کردم.
به اون کبوتر های روش.
حالِ دل آدم رو عوض می کرد
دل!!!؟
با صدایِ علیرضا به خودم اومدم.
+چند وقتِ مشهد نیومدی!؟
_من خیلی وقت پیش اومده بودم...حدود سه تا چهارسال پیش.
اما ولادت و شهادت امام رضا(ع) رو پایِ تلوزیون می شستم...به کسایی که اومده بودن زیارت نگاه می کردم....انقدر غصه می خوردم که اینجا نیستم....دلم برای اینجا پر می کشید...صدای نقاره زنی هاش...همه چیش
گریه ام گرفته بود.
_اینجا خیلی خوبه
با لبخند گفت:
+اره خییلی
_خب حالا....غریب طوس جان، شما کِی اینجا بودی!؟
متعجب نگاهم کرد و بعد با خنده گفت :
+قبل کربلا
ذوق زده گفتم
_راستی تو کربلا رفتی نه؟
+بله
_میگن خیلی خوبه مخصوصا بین الحرمین اش ، اگر بری عاشق اش میشی
سرم رو روی زانوهام گذاشتم
_میگن خیییلی قشنگه
سرش رو به طرف گنبد امام رضا(ع) برد...انگار که بخواد اشک بریزه و از من رو گرفت.
سرم رو برگردوندم طرف گنبد تا راحت باشه
+همینطوره ساجده میدونی اونجا اصلا زمان دستت نیست واقعا حرم اقا امام حسین (ع) و حضرت عباس(ع) مثل یک تیکه از بهشته
شیطون گفتم
_اع پس منم باید ببری
نگاهم کرد گفت
+چشم انشالله با بچه ها
_اووو بچه ها منطورت کیان؟
ابرو بالا انداخت
+اخ ببخشید بچه هامون
آروم طوری که معلوم نباشه زدم به پاش
_اع اذیت نکن
+اذیت چی....گفته باشم من بچه خیلی دوست دارم مثلا اندازه یک مهد کودک
_چخبره ، تو من و ببر کربلا....بحث و عوض نکن
+چشم بانو....جزیی از مهریه ی شماست..به روی چشمِ علیرضا...می برمت
لبخندی زدم
_ممنون آقا
صدایِ اذان ظهر از گلدسته های حرم بلند شد.
علیرضا با یک یاعلی از جا بلند شد
+بلند شو ساجده خانوم.... تا جایِ مناسب برای نماز جماعت پیدا کنیم
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_99
بعد از نماز با علیرضا تماس گرفتم تا هم دیگه رو پیدا کنیم.
از حرم خارج شدم و تو صحن همدیگه رو دیدیم.
_علیرضا میشه بریم بازار رضا یکم خرید کنم؟
+بله چرا نشه ، بیا از اینور بریم
راهی که گفته بود پیش گرفتیم بعد یکم پیاده روی رسیدیم به بازار رضا.
سر پوشیده بود. پر از هیاهو. باذوق به همه جا نگاه میکردم خیلی وقت بود اینطور بازار ها نیومده بودم چون خیلی شلوغ بود. نزدیک علیرضا شدم تا با کسی برخورد نکنم.
+ساجده بریم اون مغازه من یک تسبیح برای بابا بخرم
_اهوم بریم
باهم وارد مغازه شدیم پیرمردی که مو و محاسن اش سفید شده بود رو بهمون گفت
+خوش آمدین در خدمتم
علیرضا+سلام حاج آقا تسبیح میخواستم
پیر مرد به مدل های مختلف تسبیح هاش اشاره کرد.
با علیرضا نگاه می کردیم.
+کدوم خوبه ساجده ؟
یکی از تسبیح هایی که جنسِ خاصی داشت و رنگ اش هم زیتونی بود رو از بین تسبیح ها بیرون کشیدم.
_این خیلی خوبه نه؟
لبخندی زد
+تسبیح شاه مقصود ، خیلی زیباست.
رو به فروشنده گفت
+حاج آقا همین و بر میداریم
تا علیرضا بخواد حساب کنه به ویترین انگشتر ها نگاه کردم . همه مدل داشت نگاهی به انگشتر های مردانه اش کردم. سنگ های کوچیک و بزرگی روی رینگ هایی به رنگ نقره ای جا خوش کرده بود.
دلم خواست چیزی از طرف من همیشه پیشش باشه چه بهتر که انگشتر باشه
+بریم خانوم؟
به ویترین اشاره کردم و آروم گفتم
_بیا
سمت من اومد
_ببین علیرضا نه نیاری هاا خب ....میشه یکی انتخاب کنی به عنوان هدیه از من همیشه دستت باشه؟
لبخندی زد
+میخایی مُهر بزنی روم که صاحاب دارم :grin:
لبخندی زدم
+حلقه ی ازدواج ات که هست...اصلا بله حالا چیه مگه ، تو انتخاب کن
نگاهی به قفسه ها کرد
+پس حالا که هدیه اس خودت انتخاب کن برام.
دوباره نگاهی به ویترین کردم. چشم گردوندم و انگشتری با سنگ سبز تیره و زیبایی به چشمم خورد
_ببین چطوره
+عالیه من خوشم امد
_الکی؟
+نه واقعا رنگ قشنگی داره
رو به پیر مرد گفت
+حاج آقا میشه این انگشتر رو ببینم...عقیقِ درسته؟
+اره بابا جان
علیرضا انگشتر رو دست کرد...
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_100
علیرضا انگشتر رو دست کرد .......نگاهی به دست اش انداختم.
لبخندی زدم
_مبارکه ولی نباید درش بیاری ها
+چشم حتما
بعد از یکم خرید برای خانواده ها از بازار خارج شدیم....برای اینکه به ناهار برسیم تاکسی گرفتیم.
بعد ناهار علیرضا با کارت مخصوص در و باز کرد و وارد شدیم...چادرم رو در آوردم به چوب لباسی اویزون کردم.
_خدایا شکرت
علیرضا اومد حرفی بزنه که گوشی اش زنگ خورد.
از جیب اش درآورد و با لبخند تماس رو وصل کرد.
+السلام علیک یا اُمی یا عزیزی
....
+الحمدالله خوبم ساجده خانوم هم خوبه
....
بابا چطوره بقیه خوبن؟
....
+شکر خدا
....
+آره رفتیم زیارت بعد از ظهر ان شاالله دوباره می ریم تصویری می گیرم براتون
خودتون مستقیم سلام بدید
....
چشم الان گوشی رو می دم بهش
....
علیرضا گوشی رو سمتم گرفت و گفت :
+مامانِ میخواد باهات حرف بزنه
گوشی رو گرفتم
_سلام زن دایی حال شما
....
خوبم ممنون شما خوبید؟
بعد از سلام و احوال پرسی که باهم داشتیم....خداحافظی کردم.
تو فاصله ی حرف زدن من با زندایی ، علیرضا رفته بود سرویس.
مانتو و روسری ام رو درآوردم و آویزون کردم.
به سمت چایی ساز رفتم و تو برق گذاشتم اش.
+قطع کرد
هینی کشیدم و برگشتم.
ترسیده دستم رو رویِ سینه ام گذاشتم.
_اییی علی ترسیدم
خندون گفت
+ببخشید فکر نمیکردم حواست نباشه
بعد شیطون نگاهم کرد
+حالا کجا بود
با گیجی گفتم
_چی کجا بود ؟ 😐
+ای بابا حواستو میگم
_آها هیچی فقط جعلت فداک یعنی چی ؟
+چطور ؟
_ی نفر بهم گفت
اخمش رفت توهم
+کی بهت گفتم
_معنی اش بده؟
+تو بگو کی بهت گفت؟
همینجور که قوری رو آب می کشیدم گفتم:
_خب...مامان گفت
لبخندی زد
+یعنی فدایِ تو بشم
خندون گفتم
_وایی فدات بشم
خندید گفت
+خدا نکنه
خندیدم
_باتو نبودم که بچه جااان
+اشکال نداره اما من جعلتُ فداک...نفسی لک الفدا
همینجور کیلو کیلو قند تویِ دلم آب می شد...
_خدانکنه آقا...نفسی لک الفدا هم یعنی فدام بشی 😅
+یعنی جانم فدایِ تو
می دونی امام علی (ع) حضرت زهرا (س) رو اینجوری صدا می کرد.
نفسی لک الفدا یعنی جانِ علی بفدایت
حضرت زهرا (س) هم می گفت روحی لک الفدا یعنی روحم به فدایت یاعلی
،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
💚🕊️🌷¦↫#امام_زمان ✾💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾💚 «اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْح
ماشاءالله ادمین سحرخیز به ایشون میگنا😊😂
براییـــهبچـهبسیجــی..
خستگــیممنوعـهمـشتــی..
بـــهقــولحاجاحمدهرموقعك
پرچماسلاموانتهـایافقگذاشتـــیبعـداستـراحـتکـن!
#تلنگر
#حزب_اللهی
#لبیک_یا_خامنه_ای