eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
978 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 "علیرضا" کیک رو گذاشتم تو ماشین و سوار شدم حرکت کردم سمت خونه تو راه گوشیم زنگ خورد اسم بانو روش اومد وصل کردم _جانم ساجده خانوم؟؟ با ذوق هیجان گفت -واییی علیرضا کجایی؟؟..الان مامانت میرسه...این همه من و عاطفه و حنین زحمت کشیدیم. خنده ای کردم _تو راهم دارم میرسم +باشه باشه بدو بعد هم بدون خداحافظی قطع کرد.. نگاهی به صفحه گوشیم کردم و گذاشتم کنار...باز شیطنت اش گل کرده😅 ،،،،، در زدم وارد شدم...همه بودن غیر از مامان معلوم نبود کجا فرستاده بودن اش !! بابا و امیر روی مبل نشسته بودن و میخندیدن. _سلام علیکم چخبره🤷‍♀️♂ بابا+سلام علی جان بیا ببین این سه نفر چه کارها که نکردن نگاهی به دور و بر کردم....تولد مامان دو سه روز دیگه بود...ولی چون می خواستیم غافل گیرش کنیم زودتر گرفتیم. امیر+از دستت رفت✋ خندیدم که عاطفه با غر غر جلو اومد +یکم دیگه دیر تر میومدی داداش جان..... بده ببینم این کیک رو... برا شما هم دارم امیر خان امیر+تسلیم🙌 ساجده با حنین داشتن با دقت ژله هارو روی میز میچیدن اینارو کی اماده کردن!! حنین پرید بغلم +بیا ببین داداش اینارو ساجده دیشب تو اتاقش درست کرد.....صبح باهم رفتیم گذاشتیم خونه همسایه تا سفت بشه چشمام گرد شد از این کارشون _چه عملیات سنگینی داشتید شما ها تو دلم خوشحال شدم که حنین دوباره با ساجده خوب شده بود. ساجده+بله ما اینیم دیگه....یک پارچه خانوووم😌 _شکی درش نیست +مسخره می کنی!؟ خنده ام‌گرفت _نه نه من... اومدم حرف بزنم که بازوم رو گرفت‌....هولم داد سمت پله ها +بدو حاضر شو....الان زن دایی میاد _حالا کجا فرستادین مامانو عاطفه از تو آشپزخونه داد زد و گفت : +دنبال نخود سیاه داداش جان... _عجب ساجده+علیرضا برو دیگه...اع _چشم رفتم تو اتاق و لباس ام رو با یک پیرهن آبی روشن عوض کردم. برگشتم پایین و کنار امیر نشستم...بعد از چند دقیقه صدای زنگ در اومد عاطفه سریع برف شادی رو برداشت....ویلچر بابا رو اوردم جلو تر. در خونه که باز شد..عاطفه برف شادی زد و همه ما تولدت مبارک رو خوندیم. این سه تا دختر چه کار ها که نکرده بودند. مامان لبخند از روی لبش نمیرفت ساجده رفت جلو +زن دایی جان تولدت مبارک...ان شاءالله صد و بیست سالگیت _ان شاءالله کنار همدیگه...ممنون دخترم رفتم جلو و گوشه چادر مامان رو بوسیدم...بهش تبریک گفتم و اونم سرم رو بوسید. مادرم همیشه برام مثل یک رفیق بود که کنارم بود... امیدوارم بتونم مادرم رو در جوار سرور زنان، حضرت زهرا (سلام الله علیها ) روسفید کنم. بعد مراسماتی که ساجده و عاطفه تدارک داده بودن بالاخره رضایت دادن که هدیه ها رو بدیم. مامان+عجب کارایی می کنید هاا بابا تسبیح ام بنین قشنگی رو بهش داد +قابل آنیه خانم گل رو نداره. مامان با قدردانی تسبیح رو از بابا گرفت و نگاه کرد....چقدر عشق بینشون پاک بود. عاطفه و امیر هم روسری بلند و قشنگی رو براش گرفته بودند. جعبه رو به دست ساجده دادم. ساجده از جا بلند شد و سمت مامان رفت. +زندایی ناقابله....ببخشید دیگه ببینید دوست دارید!؟با علیرضا خیلی گشتیم مامان جعبه رو باز کرد و به انکشتر شرف شمس داخل اش نگاهی انداخت....می دونستم شرف شمس رو خیلی دوست داره. +مگه میشه بد باشه.....اونم چیزی که عروس قشنگم و پسرم برام خریدن _آهان...چی شد!؟ عروس قشنگم و پسرم نمیشه عروس و پسر قشنگم!😎 +هییس ............ 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 هییس..حرف نباشه...الان سوگولی هام دامادم و عروسم ان🤫 با این حرف مامان همه زدیم زیرِ خنده....خداروشکر به خیر و خوشی گذشت. چه خوبه که همیشه تو هر لحظه ای شکرگذار خدا باشیم👌 ،،،،،،،، "ساجده" فرداقرار بود برگردم شیراز.... احساس خوبی نداشتم...این چند روز خیلی بهم خوش گذشته بود. پراز تغییرات کوچیک بزرگ بود برام. داشتم از کنجکاوی میمیردم...اتاق علیرضا رو باید ببینم😬💪 آخر شب بود که همه توی اتا اقشون بودن چادر مشکی که علیرضا بهم داده بود رو انداختم رویِ سرم و بیرون رفتم. آروم تا جلویِ اتاق علیرضا رفتم و تقه ای به در زدم. انقدر بی هوا در رو باز کرد که لحظه ای هنگ کردم. _اِهِم....چیزه سلام😬 به سر تا پام نگاهی انداخت...انگار به خاطر چادر کمی متعجب شده! +علیک سلام ، چیزی شده _ها ، آها نه همیجور..... بعد پشت سر هم گفتم _ببین بهم نگی فضول هاا....من فقط یکم کنجکاوم اتاق ات رو ببینم. از همون اول دلم میخواست اتاقت ببینم. الان میخوام ببینم چقد ببینم ... ببینم کردم. یکم چشم هاش گرد شد و بعد لبخندی زد +باشه..باشه...بیا تو ببین لباس هاش رو با تیشرت و شلوار راحتی عوض کرده بود...اینجوری ندیده بودم اش تاحالا. رفت کنار و وارد اتاق شدم...اتاق نسبتا بزرگی بود. ساده اما شیک دیوار ها کاغذ دیواری سورمه ای رنگ داشت و گوشه دیوار و نزدیک پنجره تخت اش بود. روبروش هم کمد لباس و میز مطالعه اش بود. تنها چیزی که خیلی به چشمم اومد. کتابخونه بزرگی بود که یک دیوار اتاق رو گرفته بود. طرف دیگه دیوار هم نوشته هایی با خط خوش، قاب شده بود. رفتم جلوتر تا بخونم شون گر شرم همی از آن و این باید داشت پس عیب کسان زیر زمین باید داشت در آینه وار نیک و بد بنمائی چون آینه روی آهنین باید داشت یعنی اینا خط خودشه!؟؟ نگاه کردم به حدیثی که کنار شعر بود امام علی (ع): :برای دنیای خودت چنان عمل کن. که گویا تا ابد در دنیا زندگی می کنی و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا می میری.= لبخندی زدم _اتاقت خیلی قشنگه🙂 خواستم بگم مثل خودت آرامش میده ولی...... +قابل شما رو نداره _صاحابش قابل داره ، کتاب خونه ات از کتابخونه ی عاطفه بزرگ تره ! +عاطفه سادات کتاب های من و برداشته...وگرنه من بیشتر از این ها کتاب دارم. _اهوم ، خیلی از کتاب های عاطفه رو خوندم. +واقعا! _آره نشستم براش گفتم ، با ذوقِ فراون دفترچه ای که حرف های قشنگ کتاب هارو توش یادداشت می کردم رو آوردم و باهم خوندیم. _خوب بود!؟ +عالی بود... ببینم تو این دفترچه اسم منو ننوشتی😅 _علیییرضااا😬 باخنده از جاش بلند شد.. +من میرم یک چیزی بیارم بخوریم سری تکون دادم که از اتاق خارج شد. بلند شدم و به کتابخونه ای که داشت سَرَک کشیدم. یعنی همه ی این هارو خونده..!!؟؟ تقه ای به در خورد و علیرضا با سینی چای و بیسکوییت وارد شد. +ای بابا بخدا اتاق من دیگه چیزی نداره ها _هوم نه چیزه هول شده بودم چون واقعا تا کله تو همه چی فضولی کرده بودم...رو تخت اش نشستم و اونم روبه روم رویِ صندلی نشست. به قاب عکسِش که بالا ی تخت بود نگاهی انداختم. چای رو جلوم گرفت. +ساجده خانوم...این چند وقت تونستم خودم رو به شما ثابت کنم ، نظر شما عوض شد آیا؟ *مولانا 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 نفس عمیقی کشیدم _خب اگر بخوام صادقانه بگم باور نداشتم همچین آدمی باشی ، حتی یک درصد باورم نمی شد شوخ طبع باشی.....یاااا......انقدر مهربون باشی +خب دیگه بسه....انقد ازم تعریف نکن به قول تو .. من که خودم رو تحویل می گیرم اینارَم میگی به خودم غره می شم با این حرفش خنده ام گرفت زل زد تو چشم هام +پس امیدوارم جواب خوبی تا چند وقت دیگه در انتظارم باشه. _میگم علیرضا ....تو به زور مامانت اومدی خاستگاری من ؟ چون مامانت رو خیلی دوستش داری؟ لبخندی زد +معلومه که به اجبار نبوده ، من از مادرم خواسته بودم همسر آیندم رو انتخاب کنه چون کاملا بهش اطمینان دارم ، نمیگم مادرم رو دوست ندارم هاا ولی من هیچ زوری بالا سرم نبوده _یعنی تو با من مشکلی نداشتی؟؟ +خب ببین وقتی مادرم بهم گفت تو رو برام انتخاب کرده...تو باورم نمی گنجید. ولی خوب دوست داشتم یکبار دیگه تو رو ببینم تا زود قضاوت نکنم با پیشنهاد آشناییِ بیشتر ، که از طرف تو بود خیلی بهتر تونستم بشناسمت‌ راست اش منم درباره تو اشتباه فکر میکردم. _میگم اون شب تو پارک با عاطفه دوییدیم...بعدش می خواستی منو بکشی تازه اینجا هم مونده بودم همه اش اخم داشتی لبخند دندون نمایی زد +خیلی حرصم دادی تو دختر خنده ای کردم _خب چکار کنم....خیلی حال می داد اونجا بدوعیم... چشم غره ای برام رفت که باعث شد خنده ام بگیره +می خندی آره!؟؟ چاییت رو بخور یخ کرد. چای و بیسکوییت رو باهم خوردیم...می خواستم سینی رو ببرم پایین و استکان هارو بشورم. چون یک ساعت به اذان صبح مونده بود به پیشنهاده اش باهم وضو گرفتیم تا نماز شب بخونیم. تا حالا نماز شب نخونده بودم. اصلا بلد نبودم. علیرضا خیلی با آرامش برام توضیح داد: +خب...ساجده خانم نماز شب یازده رکعت هست...اما لزومی نداره همه اش رو بخونی یک نماز مستحبه...پس واجب نیست عیناً همون رو بخونی. چهار تا نماز دو رکعتی داره به نیت نافله یک نماز دو رکعتی دیگه داره به نیت شفع تا الان شد ده رکعت اما اون یک رکعت به نیت وتر هست که یک سوره حمد و سه توحید و یک ناس و یک فلق رو توش می خونی. بعد توی قنوت نماز وتر، مستحبه برای چهل تا مومن دعا کنی.....سیصد تا العفو....هفتاد تا ذکر استغفار....و هفت تا این ذکری که برات می نویسم هذا مَقامُ العائِذِ بِکَ مِنَ النّار بعدش هم بقیه ی نماز رو می خونی و سلام میدی.. _آها...ذکر استغفار یعنی همون اَستَغفُرِالله ربّی وَ اَتوبُ الیه +آره عزیزم...شما برای شروع....‌.اگر بخوایی...می تونی فقط دو رکعت شفع رو بخونی. اذان صبح رو دادند و علیرضا آروم با اذان زمزمه می کرد...عقب تر ازش به نماز ایستادم. از دل و جون کلمات عربی رو می گفت. من‌نمازم رو تموم کرده بودم و فقط به علیرضا نگاه می کردم. بعد از نماز هم شروع به خواندن دعای عهد کرد. با شنیدن دعای عهد ، یاد دوران ابتدایی افتادم.. تو مدرسه همیشه تویِ صبحگاه دعای عهد رو میزاشتن....به خاطر همین تویِ ذهنم مونده بود و میشد گفت که حفظ بودم. سرم رو رویِ زانوهام گذاشتم و با علیرضا زمزمه می کردم. العجل العجل...یا مولای....یا صاحب الزمان💔 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 با دست زد تو پهلوم _اععع...این چکاریه کوثر!! +چیکار کنم خب...!؟چند ماهه خیلی تو فکری ساجده! فاطمه از میز پشت خودش رو جلو کشید +راست میگه ساجده...زود بگو ببینم چه خبره!؟؟ لبخندی زدم _چیزی نیست کوثر+بعله...از لبخندت معلومه.. عاشق شدی ساجده هاا از اون خفن هااا عاشق ! فاطمه+بیا..باز رفت تو فکر میگم حالا که مدرسه رو تعطیل کردن و یک هفته به عید مونده بیایید بریم عکاسی.. داره بهار میشه...انقده همه جا قشنگهه کوثر+آره...من‌پایه ام. با پا به کنار کتونی ام زد +توچی ساجده..!؟ خیلی با خودم درگیر بودم....حالم روبه راه نبود...نمی دونستم بهشون بگم یا نه ! دل و زدم به دریا.. _میام فاطمه+ساعت چهار همون جایِ همیشگی ...باغ گلها بعد از کلاس آخر...از بچه ها خداحافظی کردم وراهی خونه شدم....هوا به گرما میرفت و کمی چادر اذیت ام می کرد. اما ارزشش رو داشت. من به امام زمانم قول داده بودم. کلید انداختم و وارد خونه شدم...فقط مامان خونه بود... با لبخند بهش سلام کردم و رفتم بالا تا لباس هام رو عوض کنم. بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم پایین رفتم و کنارِ مامان تو پذیرایی نشستم. +مدرسه ات تموم شد ؟ _آره مامان...دیگه میره بعد عید +خب خداروشکر ، امروز بابات دیر میاد. میخواستیم بعد از نهار باهات صحبت کنیم که نشد...میره تا شب...شب من و بابات باهات کار داریم. میدونستم چکارم دارن...اما بازم پرسیدم _چکاری؟ +متوجه میشی...حالا پاشو بریم نهار بخوریم. ،،،،،،، بعد از یکم عکاسی روی نیمکت پارک نشستم....فاطمه و کوثر همچنان مشغول عکاسی بودند. به دوربین ام نگاهی انداختم‌. دوست داره عکاسی یادش بدم :): فاطمه زد رو پام +خب میفرمودید ساجده جان _آاام..‌‌.خب قضیه بر میگرده به یکی دوماه پیش . دایی بابام رو که براتون گفتم‌‌.. کوثر+آره...همون که اهل قم بود، پسر عموت، امیر هم دامادشونه. _آره ، گفتم که ی پسر دارن قبل از امتحانات ترم اومدن خاستگاریم. دوتاشون چشماشون گرد شد. _منم باور نمی کردم....گفتم بهتون که چقدر با من فرق داره. فاطمه+اوهوم _خب وقتی اومدن خاستگاری....نظرم رو نسبت بهش گفتم که گفت ذهنیت من نسبت بهش غلطه منم گفتم باید بیشتر آشنا بشیم. کوثر+خببببب....آخ دختر تند بگو _به پیشنهاد پدر هامون...یک ماه صیغه بودیم. فاطمه+اععع...برای همین آخر صفر رفتی قم. _اوهوم...من واقعا درباره علیرضا اشتباه فکر میکردم....اون شخصیتی که از علیرضا تو ذهنم بود...جاش رو با یک علیرضای خوب و محجوب عوض کرد. ولی.....خب ولی من هنوز دو دل ام. اون موقع گفت "منتظر جواب خوبی از طرف تو هستم" ولی من اصلا نتونستم درست فکر کنم...انقدر درگیر خودم و....این....این تغییراتم بودم که واقعا گیج شده بودم. فاطمه لبخندی زد +برای آقا علیرضا چادری شدید شما ؟ _خوب اون مشوقم بود ولی خودم انتخاب کردم...راست اش بخاطر همین تغییرات نتونستم زود تصمیم بگیرم. کوثر+اونا بعد از یک ماه چیزی نگفتن؟ _چرا زندایی آنیه چند بار زنگ زد....ولی من به مامانم گفتم بگه که هنوز باید فکر بکنم. فاطمه+خودش چی..!!؟ زنگی؟؟ ‌پیامی ؟؟ _بعد از تموم شدن محرمیت اصلا بهم زنگ نزد.... پیامم نداد. ولی محرم که بودیم چرا! تو دل ام گفتم...خب از علیرضا انتظارِ غیر از این نمی رفت. کوثر+خب ساجده...اینجوری هم که نمیشه....باید تکلیف اشون رو مشخص کنی. اون بنده خدا ها هم گناه دارن. فاطمه+گفتی آدم خوبی هستن دیگه _خوب که نه...عالین ! ، امشب بابام میخواد باهام حرف بزنه مطمئنم درباره همین موضوعه کوثر+ساجده جان قشنگ فکر هاتو بکن....امشب تصمیم آخرت رو به
پدرت بگو سرم به نشونه تایید تکون دادم فاطمه+حالا بی معرفت چرا زودتر نگفتی 😏 ،،،،،، بعد از شام....با مامان و بابا رویِ مبل نشسته بودیم. چقدر جایِ سجاد خالی بود الان. دلم برای گلرخ هم تنگ شده بود....دکتر گفته بود احتمال داره قبل از ماه رمضان بچه به دنیا بیاد.. آخ فندق عمه. نگاهم به مامان و بابا افتاد...بابا استکان چای اش رو رویِ میز گذاشت. +خب ساجده جان ، چند وقت پیش آنیه خانوم زنگ زدن و جواب خواستن. مادرت هم گفت که داری فکرهاتو می کنی. دخترم یک ماه محرم بودید و الان یک ماه دیگه داره هیچی به هیچی میگذره. تو این چند وقت فرصت داشتی برای فکر کردن. من خودم هم تحقیق کردم....حتی قبل از صیغه محرمیتتون من کاملا به دایی و خانواده اش اطمینان دارم....می مونه نظر تو!؟ آب دهنم رو قورت دادم _حق با شماست بابا...اما من نیاز داشتم که یکم ذهنم رو سر و سامون بدم اما خب.....الان سرم رو انداختم پایین _من...جوابم ............ ،،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 _حق با شماست بابا...اما من نیاز داشتم که یکم ذهنم رو سر و سامون بدم اما خب.....الان سرم رو انداختم پایین _من...جوابم مثبته آروم سرم رو بالا آوردم...هر دو لبخند به لب داشتن خودم هم خوشحال بودم. مامان+باشه دخترم....من بهشون میگم ان شاءالله خوشبخت بشی بابا+توکل بر خدا گوشیم از روی میز برداشتم عاطفه بود _الو سلام +سلام ساجده خانوم گل نیستی بابا یه سری به ما بزن _شرمنده اتم عاطفه +دشمنت ، میگم ساجده امروز میایی بریم شاه چراغ از اون ورم بریم من یکم سوغات بگیرم فردا میخوام برم قم _بسلامتی ، باشه عزیزم ساعت چند؟ +یک ساعت دیگه میام خونتون باهام بریم. _منتظرممم گوشی رو قطع کردم و نت گوشی ام رو روشن کردم. رفتم تو اینستا...تا پیج علیرضا رو هم ببینم. یک پست بود... نفـــس میـــکشم در هــوای ♡تــــو♡...🌱 وایی.... یا خدا یعنی کی رو داره میگه ! یکم ترسیدم....خون امم به جوش امد رفتم تو کامنت ها ^بالاخره سید ما عاشق شد ^علی جان حال دلتو خریدارم ^به به ببین چه کرده با دل رفیق ما به هیچ کدوم جواب نداده بود با حرص از اینستا بیرون اومدم و گوشی رو کنار گذاشتم. خب من که اینجام....تو هوای کی نفس می کشی....آخه.... بغضم گرفته بود خودم رو دل داری می دادم. نه بابا علیرضا همچین آدمی نیست. وایی ساجده از دست تو...چرا انقدر دیر جواب دادی! برای فرار از فکرهام از جا بلند شدم و حاضر شدم. ،،،،،، با عاطفه زیارت کردیم و نماز هم خوندیم. تویِ حیاط نزدیک آب نما....پرنده ها نشسته بودند...حیاط اش خیلی با صفا بود و همین چیز های کوچیک دلنشین ترِش کرده بود. +خب ساجده چه خبرا!؟ _سلامتی....پس این ترم ات تموم شد!؟ +هعی...کم و بیش _امیر هم باهات میاد ؟ +قم ؟ نه با من نمیاد...دوم سوم عید با عمو و زن عمو میاد‌ _آها +ی خبر ساجده _چی شده ! +احتمالا تو همین سه ماه اول سال عروسی بکنم....یعنی تو بهار _جدییی!؟؟ خیلی خوشحال شدم بسلامتی وایی که دلم چقدر شادی می خواد. شیطون نگاه معنی داری بهم کرد _چیه!؟ +تو که دلت شادی می خواد...جواب این داداش مارو زودتر می دادی! فقط نگاهش کردم بعد اروم گفتم _چطور +از دوری یار کنج عزلت برگزیده😜 لبخند محوی زدم +الان که شما جوابش رو دادی....فکر کنم تو شادی غرق شده باشه دستش رو گذاشت رویِ پاهام +ولی خوب کردی.....بزار بفهمه راحت نمیشه به دستت اورد....حال کردم از حرفش خندم گرفت _جدی داری میگی اینارو؟ -باور کن همه اش راسته....دو سه شب یک بار به من زنگ می زنه...مثلا به خیال خودش غیر مستقیم حالت رو می پرسه:.....منم الکی خودم و می زدم به اون راه...کلا ی چیز دیگه می گفتم. بنده خدا... یک بار که زنگ زد گفتم خوبه خوبه....باور کن که خوبه گفت بهش نگی که من زنگ می زنم🚶‍♂️ منم گفتم قول نمیدم🤐 بحث رو عوض کردم _پاشو عاطفه سادات....دیر میشه میخوایی سوغات هم بگیری +بریم از جامون بلند شدیم سلام دادیم و از حرم اومدیم بیرون با تاکسی تا بازار رفتیم. برای هرکی یک سوغاتی خرید... برای حنین...پیراهن عروسکی آبی آسمانی خرید. _ای جانم...فکر کنم خیلی بهش بیاد +خودش این لباس هارو خیلی دوست داره....هروقت می پوشه میگه عروس شدم...عروس شدم. لبخندی زدم و باهم ادامه دادیم‌. قرآن کوچیکی که توی جعبه بود و رویِ جعبه خاتم کاری بود رو برایِ علیرضا خرید. خیلی قشنگ بود. +ساجده ۱۳ روز دیگه تولدشه....نمیدم بهش که ☝️میزارم برای تولد اش بریم الان ی پیراهن براش بخرم _باشه بریم
پس چند وقت دیگه تولدشه ! رفتیم از یک لباس فروشی یک پیراهن شیک کرمی رنگ براش خرید و بعد از بازار خارج شدیم. سمت چند تا شیرینی فروشی رفتیم.. +ساجده چی بخرم _نمی دونم....همه رو😄 عاطفه با صدایِ آروم خندید. +چه خبره!! _خب بیا مسقطی بخر. یوخه هم بخر کاک...کاک هم بخر +بازم که شد همه اش...بیا چند تا شیرینی تر بخریم خودمون بخوریم...برای قم مسقطی و یوخه می خرم. _چشششممم ....... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
• . درس خواندنش ڪمۍ با بقیـھ فرق داشت! زمـٰان نوشتن یاد داشت هایش ، اگر فڪرش کُند میشد یا در مسئلـھ‌ای مـےماند؛گوشـھ‌ی یاد داشتش مـےنوشت: الھـےوربـےمن‌لـےغیرڪ :)♥️ 🌱'
ازلحاظ‌روحی‌نیاز‌دارم جلوی‌ضریحت بشینیم‌و‌خیره‌ به‌ضریحت‌زیر‌لب‌ زمزمه‌کنم اومدم‌تنهای‌تنها، من‌همون‌تنهاترینم(:💔
♥️͜͡🖐🏻 •اَزڪُنجِ‌اینْ‌دِلِ‌تآریکِ‌خودحُسِینْ •گُفتَم‌سَلامْ‌واینْ‌دِلِ‌مَنْ‌روبِراه‌ْشُد:)!' 🥀