eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
975 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 صدای بسته شدن در اتاق که امد، چشم باز کردم. یعنی همه چیز حل می شود؟ تا شب دیگه دست و دلم به کاری نرفت تا به آمین آمد و گفت که به علی بگویم که پدرش زنگ بزند برای گذاشتن قرار خواستگاری. باورم نمیشد... یعنی... به خاطر شرمم به ریحانه زنگ زدم و تاکید کردم که حتما پدرش زنگ بزند. " خدایا؟ یعنی همه چیز داره درست میشه؟...." همه چی زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم اتفاق افتاد... قرار خواستگاری شد برای فردا شب. قرار بود مامان برود به خانه بارین و انگار باده فضولیش از رفتنش منع اش می کرد که گفت می ماند. با ریحانه بیرون رفتم برای فردا شب کت و شلواری پوشیده و چادر سفید خریدم. نیلوفر و زهرا که خبر دار شدند، سه تایی با ریحانه ریختند خانه ما و کمکم کردند برای آماده کردن خانه. مامان از امروز ظهر رفته بود و حتی نگفته بود که کارگر برای نظافت خانه بیاید...! قیافه دخترها دیدن داشت... فکر نمیکردن خانه‌مان همچین عمارتی باشد... نگذاشتم دست به چیزی بزنند و زنگ زدم برای اشرف، زن سرایدار تا خانه را مرتب کند. غروب برای عوض شدن حال و هوایمان به کافی شاپ نزدیک خانه یمان رفتیم و زحمت حساب کردن به عنوان شیرینی افتاد گردن من... بعد کمی ماندن در کافه، به داستان نخود نخود هرکه رود خانه خود رسیدیم... به خانه که رسیدم، از خستگی فقط وقت کردم لباس عوض کنم و ساعت کوک کنم که صبح خواب نمانم. صبح با استرس بلند شدم و به زور بهآمین صبحانه خوردم و خودش هم من را به دانشگاه رساند. امتحان که تمام شد، نیلوفر هم به زور آوردم خانه تا کمکم کند. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › #رمان_دو_مدافع🕊 #پارت_75 صدای بسته شدن در اتاق که ام
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 در واقع کمک که نه... دلگرمم کند... مادر و خواهرم که ندارم...! نزدیک ساعت شش بود که ریحانه گفت دست آماده شدن دارند. لباسم را پوشیدم و به زور نیلوفر رژ کمرنگی زدم که تقریبا هم رنگ لبم بود و بعد از سر کردن چادرم، با حس رضایت، راهی حال شدم. بهامین جلوی آینه قدی داخل راهرو با کراواتش درگیر بود. مرا که دید به سمتم برگشت و گفت: بهامین _کار خودته. لبخند زدم و روبرویش روی پنجه پا ایستادم تا قدم به یغه اش برسد. مشغول گره زدن کراواتش بودم که خم شد و پیشانی ام را بوسید. بهامین_ ابجی کوچولوی منم دیگه بزرگ شده. گره را محکم کردم. سرم را پایین انداختم و خاطرات دوران کودکی امان را کوتاه دوره کردم. چه روزهای شیرینی... روزهایی که مادر می خندید و در خانه ردی از افسردگی نبود... عصر های دل انگیزی که خاله محبوبه می‌آمد خانه امان و با هم چای می خوردیم... کاش... کاش ان روز انقدر برای رفتن به آن مسافرت اصرار نمی کردند... سرم را کوتاه تکان دادم تا آن حادثه تلخ را فراموش کنم. حادثه ای که به هیچکس کوچکترین آسیبی نرساند و فقط انگار عجله خاله محبوبه بود...! با شنیدن صدای به هم خوردن در، از فکر بیرون آمدم. مثل همیشه باده حسود دیده بود دارم کراوات بهامین را میبندم و حسودی کرده بود... روی گونه ی زبر از ته ریش بهامین بوسه زدم و رو برگرداندم و رفتم به اتاقم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 نیلوفر را که با آژانس راهی کردم، به خانه برگشتم و سرکشی به آشپزخانه کشیدم. همه چیز مرتب بود. با بلند شدن صدای آیفون، دستپاچه آب دهانم را پایین فرستادم و خودم را به آیینه رساندم. همه چیز خوب بود... "اووووف...خدایا... خودت هوامو داشته باش..." به ترتیب جلوی در ایستاده ایم و بابا در را باز کرد. به باده نگاه کردم. شومیز سرمه‌ای و شلوار برمودای تنگ صورتی پوشیده بود و صندل های پاشنه دار سرمه ای. صندل های ساده صورت این نگاه کردم. زیبا بودند و سلیقه نیلو... با شنیدن صدای احوالپرسی، به در نگاه کردم. چقدر این مرد و ابهت داشت...! با اینکه نشسته بود اما باز هم اقتدار خودش را داشت. آقای طباطبایی می‌خواست از میلچر پیاده شود و بیاید داخل اما بابا اجازه نداد و با کمک عطیه خانم آقای طباطبایی وارد خانه شد. در این خانه با کفش را می رفتند حالا ویلچر آقای طباطبایی که چیزی نبود... رو نداشتم به چشمان عطیه خانم نگاه کنم... روبرویم که ایستاد، نگاهم خیره بود به صندلم. عطیه خانوم_ به به... سلام عروس خانم خجالتی! جریان خون را زیر پوست گونه ام حس می کردم... با صدایی که سعی می‌کردم کمترین لرزش ممکن را داشته باشد گفتم: من_سلام ریحانه آرام با همه احوال‌پرسی کرد و به من که رسید وقت دم گوشم گفت: ریحانه بهار من فقط پر جیغم... جیغ جیغ جیغ! فقط منتظرم این مراسم تموم بشه برم این هیجان ها رو یه جایی خالی کنم! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 خنده ام را جمع کردم و کف دست خیسم را نامحسوس روی چادرم کشیدم. صدای علی را که شنیدم دلم لرزید... سرم را کمی بالا بردم و قایمکی پسر کت و شلوار پوشیده را نگاه کردم... تپش قلبم... آن دست های خیس از استرس و علی آرامی که با متانت احوالپرسی می کرد. به من که رسید نفهمیدم چطور سلام دادم... گل نسبتاً بزرگ داخل دستش را به سمتم گرفت که سریعتر گرفتمش و به بهانه گذاشتنش در آشپزخانه، خودم را در اتاق پخت حبس کردم... " دختر چرا اینجوری می کنی؟!! آروم باش! آروم..." از کابینت لیوان بیرون کشیدم و از آب یخ پرش کردم. جرعه ای نوشیدم. سرم را روی خنکای پنجره گذاشتم. "آروم باش..." به حال که برگشتم، کنار بهامین نشستم. بابا و آقای طباطبایی از گذشته حرف می‌زدند...! بابا_ حسین ارزششو داشت؟! آقای طباطبایی_فرهاد من خدا رو دیدم! کاش تو ام باهامون می اومدی... بابا _چرا می‌آمدم؟! اینجا همه چیز برای یک زندگی راحت فراهم بود! میومدم که مثل تو الان به خاطر سرفه هام شبا بی خواب بشم؟! آقای طباطبایی_ فرهاد جان سعادت نداشتی...! من که نمی فهمیدم چه میگفتند...! با لبه ی چادرم مشغول بازی بودم که به بحث امر خیر و قرار شد من و علی حرف بزنیم. از جا بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و راه افتادم سمت اتاقم که علی هم پشتم راهی شد. در اتاق را باز کردم و قدمی عقب رفتم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 من_ بفرمایید. علی_شما بفرمایید. داخل رفتم و لبه ی تخت نشستم. صندلی میز توالتم را کمی عقب کشید و روبرویم نشست. بعد چند ثانیه ای سکوت علی شروع کرد. علی_ خب ساکتین پس من اول من شروع میکنم. من دانشجوی گرافیکم. دارم فوق لیسانس میگیرم. بیست و پنج سالمه. خانوادمم که...پدرم جانبازه، مادرم خیاطی میکرد و با ابرو و نون حلال بزرگمون کرد. منم از نوزده سالگی کار میکنم ولی خب مدرکمو که بگیرم مرتبط با رشته ام کار می گیرم. من از نجابتتون خوشم اومد که پا پیش گذاشتمو... شما نمیخواید چیزی بگین؟ من_ دانشجوی گرافیکم. دارم لیسانس میگیرم و بیست و یک سالمه. خانوادم اصلا مذهبی نیستند خودتونم قبل از چادری شدنم دیدینم. علی_ درسته... و علی بود که رشته کلام را در دست گرفت و از هر دری گفت و منم به تقلید از او، از عقایدم، انتظاراتم،و... گفتم... نگاهم که ساعت خورد، لحظه ای مخم سوت کشید!! من و علی یک ساعت و نیم بود که مشغول حرف زدن بودیم!! علی رد نگاهم را که گرفت به ساعت رسید... از جایش بلد شد و گفت: علی_فکر نکنم حرف دیگه ای مونده باشه... بریم؟ من_ بریم. علی جلوتر رفت و در را باز کرد تا بیرون بروم و با هم به نشیمن برگشتیم. روی مبل که نشستم عطیه خانم گفت: عطیه خانم_ چی شد دخترم؟ سرم را پایین انداختم و ارام گفتم: من_ اگه مشکلی نیست چند روز وقت میخوام واسه فکر کردن... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 چند ساعتی می شد مهمان ها رفته بودند و من برگشته بودم به اتاقم. خیره به سقف به امشب فکر می کردم صدای اس ام اس گوشی، مرا از فکر بیرون کشید. به اسم فربد خیره شدم. " سلام... چطوری خانم حزب اللهی واسه هفته اومدم چیش مزایده داریم. شرمنده بی خداحافظی بود... سوغاتی چی بیارم برات؟؟" پیامش را بی جواب گذاشتم و پتو را تا گردنم بالا کشیدم. خواب بهترین راه‌حل بود...! چهار روز بعد، بالاخره جواب مثبتم را اعلام کردم و آقای طباطبایی که تماس گرفت، قرار مراسم را برای امشب گذاشتند. ریحانه با اس ام اس های پی در پی اش انگار قصد جانم را کرده بود...! آن قدر اس ام اس میداد که کلافه می شدم و به بهانه تمام شدن شارژ، گوشی گوشی را خاموش کردم! خوب ذوق داشت دیگر... خودم هم باورم نمیشد همه چیز به همین راحتی حل شده باشد...! در این میان حرفی که نیلوفر زد، شادی ام را چندین برابر کرد...! گفت بود دوست برادرش که طلبه هم هست، او را اتفاقی دیده و یک دل نه صد دل عاشق شده و برای خواستگاری پا پیش گذاشته اند...! ************* ایلیا_ مامان اسپنجی نداشی بتن( مامان اسفنجی نقاشی بکن) خودکار زرد را از جعبه اش بیرون می کشم و می گویم: من_ باب اسفنجی پسرم نه اسپنجی! و دارم نقاشی درخواستی ایلیا را می کشم چه حس لرزیدن چیزی، متوقفم می کند. شماره ناشناس...؟! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 دستم را روی علامت سبز اسکرین می کشم و گوشی را روی گوشم می گذارم. من_بله؟ _ بهت اجازه نمیدم پسرم رو ازم بگیری! خودت هر غلطی خواستی با رضایت پدرت انجام کردی! من همین یه پسر رو دارم نمیذارم بیاد اون خواهر شوهر بقچه پیچت تو بگیره...! صدایش در گوشم زنگ میزد... پوزخندم را کمرنگ می کنم... من_به به! سلام مادر وظیفه شناس. خوب هستین؟ مامان_ خوبی و بدی من به تو مربوط نمیشه! من_ مامان جان بعد از دوسال ادم به دخترش زنگ میزنه طوری حرف نمیزنه که میزنه؟! مامان_پسرم... من_ مامان اگه واقعاً برات ارزش داشته باشه میذاری به کسی که دوست داره برسه و خوشبخت باشه عین من! مامان_ مگه با گدا هم میشه خوشبخت شد؟! من_ همون گدا که میگی الان منو خوشبخت کرده! مامان من نقشی تو عاشق شدن بهامین نداشتم، نقشی تو جداییشونم ندارم! اگه فکر می کنی خودت اون قدری قدرت داری که بهآمینو از دختری که دوست داره جدا کنی یاالله! کسی جلوتو نگرفته. و با لمس دکمه لاک تماس را قطع کردم. صدای ایلیا که هی ماما ماما میگفت روی اعصابم بود و بدتر از همه اکوی صدای مامان داخل گوشم... کش دور موهایم را باز کردم و دوباره مو هایم را محکم بستم و این کار چندین بار تکرار شد... کاری که موقع عصبانیت انجام میدادم. صدای چرخیدن کلید داخل قفل که بلند شد، از جا بلند شدم و چند بار نفس عمیق کشیدم. نباید علی نا آرامیم را می فهمید... برای استقبالش رفتم دم در و نایلون های داخل دستش را گرفتم. من_ سلام آقایی. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 علی _سلام بانو! چیزی شده؟؟ چه خیال احمقانه ای...! مگر می‌شد ناآرام باشم و علی نفهمد؟؟ لبخند مصنوعی میزنم و میگویم: من_ نه چیزی نشده! علی_ مطمئنی بانو؟ من_ بله اقا... ****** وارد اتاق شدم و چادر سفیدم را از روی سرم برداشتم. نگاهم در آیینه که به خودم خورد، لبخندی زدم. بله را داده بودم... لباسهایم را عوض کردم و روسری بلندی روی سرم انداختن و وارد بالکن شدم. روی صندلی فلزی و سفید رنگی نشستم فکرم برگشت به چند ساعت پیش... بابا گفته بود با نامزدی مخالف است و آقای طباطبایی هم حرفش را تایید کرده بود و قرار شده بود صیغه‌ای کوتاه مدت بینمان خوانده شود تا تدارکات عروسی فراهم شود. و عطیه خانم هم برای نشان، انگشتری ظریف دستم کرد. به هر دو انگشترم نگاه می کنم... یکی که اولین روز چادری شدنم خریدم و امشب دست علی هم بود و یکی هم نشانم. چهره علی که جلویم نقش بست، اشک شوق دیدم را تار کرد... هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور عاشق شوم و به کسی که دوست دارم برسم...! علی امشب در آن کت و شلوار شیک مشکی، بی نظیر شده بود. دستمال داخل دستش بود و هر از چند ثانیه عرق پیشانی اش را می گرفت. صدای موبایلم که بلند شد، به اتاقم برگشتم و از روی تخت برداشتمش. اسم علی روی صفحه خودنمایی می‌کرد. من_بله؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 علی_ سلام. من_ سلام. علی_ خوبین؟ دست خالی ام را روی گونه ام میگذارم‌... داغ داغ است... من_ خیلی ممنون. شما خوبین؟ علی_ مرسی... انگار نه او میدانست باید چه بگوید نه من! هر دو ساکت بودیم و تنها صدای نفسهای سید بود که گاهی سکوت را میشکست. حتی سمفونی نفس هایش هم به من ارامش میداد...! نمیدانم چقدر گذشته بود که بالاخره حرف زد... علی_ بهار؟ چشمانم را بستم و این لحظه را در ذهنم ثبت کردم. اولین باری که علی اسمم را به زبان آورد... من_ بهار بانو. علی _چه اسم قشنگی! من_ ممنون. علی _زنگ زدم بگم که... بگم... هیچی میخواستم صداتو بشنوم! دستم جلوی دهانم می نشیند تا صدای خنده ام به آن طرف خط نرسد... علی از این رمانتیک بازی ها هم بلد بود؟! با تک سرفه کوتاه خنده ام را جمع می کنم که می گوید: علی_ خواب که نبودی؟ من_ نه. علی رو ندارم که بگویم صنم و عشق منی مذهبی بودن ما دردسری شد که نگو! نفس عمیقی می کشم که آخرش به لبخند می رسد... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 علی_ خوب دیگه... مزاحمت نمیشم. شب بخیر. من_ مراحمین. شب خوش. و تماس قطع می‌شود، منم و موبایلی که میان سینه ام میفشارم و شهری که هر لحظه، توی سرم زمزمه می شود... گوشی که می لرزد، به صفحه اش نگاه می کنم. " فردا صبح ساعت ۷ میام دنبالت بانو" صبح ساعت ۶ بیدار شدم و بعد پوشیدن لباس هایم، با تک زنگ علی از همه خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم. دروازه را که باز کردم، اولین چیزی که دیدم شاخه ی رز قرمز بود. علی _سلام بانو. صبح بخیر. لبخند زدم و گل را گرفتم. من_ سلام. صبح شما هم بخیر. علی_ صبحانه که در نخوردی؟ من_ نه. علی_ خب پس بریم. من_بریم. خون گرفتن کمی ترسناک بود ولی خوب بد نبود... کلاً با آمپول و سوزن رابطه خوبی نداشتم. وارد راهرو که شدم حس کردم سرگیجه دارم. از جیبم شکلات بیرون کشیدم و خوردم که کمی بهتر شدم. روی نیمکت های آبی‌رنگ نشستم و دستم را تکیه گاه سرم کردم. منتظر علی بودم که با قرار گرفتن نایلونی جلوی صورتم، نگاهم را تا صاحبش بالا کشیدم که با علی مواجه شدم. علی_ بریم توی محوطه اینا رو بخور ضعف می کنی الان. از جا بلند شدم و با هم به محوطه رفتیم. تعارف که نداشتم، خیلی شیک تمام محتویات داخل نایلون را نوش جان کردم و ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 نوش جان کردم و فقط نایلون حاوی بسته بندی های خالی را تحویل علی دادم... علی_ ساعت ۱۱ واسه ناهار زوده. نه. من _ناهار رو با هم میخوریم. علی_ آره. من_پس زنگ بزنم به بابا... علی _خودم زنگ زدم به بابا بانو. اگه ضعف نداری این طرف چند تا طلا فروشی داره بریم یه نگاه به حلقه هاش بندازیم. من_ بریم. گشتن داخل بازار کلان جهت تلف کردن وقت بود... ناهار را با علی خوردم و برگشتیم و جواب آزمایش را گرفتیم. جواب آزمایش مثبت بود... بعد از اینکه خبر مثبت بودن آزمایش را به بابا و آقای طباطبایی دادیم، قرار شد فردا شب عاقد بیاید و صیغه محرمیت بخواند. علی میان راه دو جعبه شیرینی، یکی برای ما و یکی برای خودشان گرفت و مرا رساند خانه. شیرینی را روی کانتر گذاشتم و چادرم را برمیداشتم که صدای مامان از پشت سرم بلند شد. مامان _اون پسره مگه پولم داره که ‌بت ناهار داده و شیرینی خریده؟! ولخرجی میکنه! باید قسداشو سر وقت بده. لبخند میزنم و در حالی که یکی از رولت های داخل جعبه را بر می دارم می گویم: من_ سلام مامان! تبریک جواب آزمایش مثبت بود! صدای نفسهای کوتاهش را می شنوم... از آشپزخانه که بیرون می‌رود ماسکم را برمیدارم. ماسک خونسردی. کاش مامان... بی خیال. وارد اتاقم شدم و روی تختم نشستم. به گوشه کاغذی که از کیفم بیرون زده بود خیره شدم. جواب آزمایش مثبت بود...:) ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › #رمان_دو_مدافع🕊 #پارت_85 نوش جان کردم و فقط نایلون ح
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 بعد از یک دوش کوتاه، کمی استراحت کردم و مشغول آماده کردن لباس هایم برای فردا شدم. پیراهن می‌پوشیدم یا کت و شلوار یا...؟ خواستم بلند شوم و از مامان بپرسم که... دستم به دستگیره نرسیده منصرف شدم. روی میز کامپیوترم نشستم و شماره نیلوفر را گرفتم. نیلوفر_ به به! سلام رفیق شفیق. عروس خانممون چطوره؟! من_ سلام. یه جوری میگی عروس‌خانوم انگار خودت هنوز ور دل مامانتی! می خندد... نیلوفر_ خب... چه خبرا؟ علی خوبه؟ من _سلامتی. قربونت. تو خوبی ؟حسین خوبه؟ نیلوفر_ سلام داره خدمتتون. من_نیلو؟ فردا شب میخوان عاقد بیارن برای خواندن صیغه. چی بپوشم؟ نیلوفر_اوممممم... من که کت و شلوار پوشیدم سرم چادر بود. من_ اکن کت و شلوار صورتی خوبه بپوشم؟ نیلو_نههه صورتی خوب نیست. سفید نداری؟ من_ چرا ولی خیلی رسمیه. نیلوفر_ خب مراسم شما هم رسمیه دیگه! همون سفید و بپوش با چادر سفید.داری دیگه؟ من_ واااای نیلو من چادر سفید ندارم. نیلو_ پس خواستگاریت... من_ نه... اون تکراریه‌... نیلوفر_ بهار! با شنیدن صدای بوق پشت خطی" فعلاً" کوتاهی گفتم و جواب دادم. من_ بله؟ علی_ سلام بانو. خوبی؟ من_ سلام. ممنون. شما خوبی؟ علی_ میتونی بیا یه لحظه دم در؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋