فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 سلاحهای جنگی پس از ظهور امام زمان"عج" چگونه است
👤 آیت الله نخودکی"ره"
👈 حتما گوش بدین فوق العاده
🤲 یا گناهان خود #حجاب غیبت آقاجان مان #امام_زمان نشویم
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🏴انالله و اناالیه راجعون🏴🇮🇷
کولاک تحلیلگر مشهور جهان عرب در
برنامه زنده شبکه صهیونیستی i24 :
ابراهیم رئیسی فردی قوی و توانمند و امیرعبداللهیان بهترین وزیر خارجه ایران بود.
دکتر ألیف صباغ تحلیلگر سرشناس جهان عرب: (شهید)امیرعبداللهیان توانست در تاریخ نقش ایفا کند؛ او بهترین وزیر امور خارجه برای ایران و رئیس جمهور، ابراهیم رئیسی بود؛ بنابراین، اگر ایرانیها به دنبال وزیر خارجه دیگری میگردند باید مثل او باشد.
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای آشنایی با شهید سلیمانی به بیان خود شهید
بی دلیل نیست که شهید امیرعبداللهیان اولین وزیر امور خارجه شهید است...
═❁๑🍃๑🌹๑🍃๑ ❁═
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑#قیام_قم
🥀کفن کنید مرا رو به قبله حرمش ...
#یاامیرالمومنین حیدر
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
مداحی آنلاین - پشت پات آب میریزم - نریمانی.mp3
5.53M
پشت پات آب میریزم
دل بیتاب میریزم
دوباره خبر رسید
که یه لاله پر کشید🖤
سید رضا نریمانی🎙
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
27.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظاتی از مراسم تشییع جنازه رئیس جمهور شهیدمان وهمراهانشان در استان قم خیابان حرم تا حرم🥀🥀🥀🕊🕊🕊
چند قدم هم به نیت شما عزیزان برداشتیم...😔💔
راهشان در مسیر امام زمان پررهرو....🚩🕊
፨፨፨፨፨፨፨፨፨፨፨፨
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🤲🏻
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖شهادت، مرگ تاجرانه💖
این کار فوق العاده زیبا، تقدیم به روح بلند و ملکوتی شهید رئیسی و یاران شهیدش
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
#شهید #رئیسی #خادم
🧕🏻حجاب و عفاف🧕🏻
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💚⃟○━━@hejab_o_efaf 🌷#دختر_شینا #قسمت42 ✅ فصل یازدهم 💥 از فردای آن روز، دوست و
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💚⃟○━━@hejab_o_efaf
🌷#دختر_شینا
#قسمت43
✅ فصل یازدهم
💥 یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمیگشتم. زنهای همسایه جلوی در خانهای ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوالپرسی تعارفشان کردم بیایند خانهی ما. گفتم: « فرش میاندازم توی حیاط. چایی هم دم میکنم و با هم میخوریم. » قبول کردند.
💥 در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: « شما اهل روستای حاجیآباد هستید؟! »
ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: « نه. »
مرد پرسید: « پس اهل کجا هستید؟! »
صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.
💥 مرد یکریز میپرسید: « خانهتان کجاست؟! شوهرتان چهکاره است؟! اهل کدام روستایید؟! » من که وضع را اینطور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زنها گفت: « آقا شما که اینهمه سؤال دارید، چرا از ما میپرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر میتواند شما را راهنمایی کند. »
مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: « خانم ابراهیمی! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاجآقامان خانه است. اتفاقاً هیچکس خانهمان نیست. »
💥 یکی از زنها گفت: « به نظر من این مرد دنبال حاجآقای شما میگشت. از طرف منافقها آمده بود و میخواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافقهایی را که حاجآقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد. »
با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسیام برای صمد بود. میترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.
💥 مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانهی ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سهقفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در.
💥 آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: « این کارها چیه؟! »
ماجرا را برایش تعرف کردم. خندید و گفت: « شما زنها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بیخودی میترسی. »
بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.
پرسیدم: « کجا؟! »
گفت: « میروم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم. »
گریهام گرفته بود. با التماس گفتم: « میشود نروی؟ »
با خونسردی گفت: « نه. »
گفتم: « می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چهکار کنم؟! »
صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛ اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمریاش را داد به من و گفت: « اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن. » بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت.
💥 اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمههای شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در میزد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: « کیه؟ » کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چهکار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: « کیه؟! » این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا میرسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند میشد و وقتی میرفتم پشت درکسی جواب نمیداد.
💥 دیگر مطمئن شده بودم یک نفر میخواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشتبام و همانطور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبهرویشان که یکدفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایهی اینطرفیمان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آنقدر خوشحال شدم که از همان بالای پشتبام صدایش کردم و گفتم: « آقای عسگری شمایید؟! » بعد دویدم و در را باز کردم.
💥 آقای عسگری، که مرد محجوب و سربهزیری بود، عادت داشت وقتی زنگ میزد، چند قدمی از در فاصله میگرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در میرسیدم، صدای مرا نمیشنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان میکرد.
🔰ادامه دارد....
💚⃟○━━@hejab_o_efaf
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💚⃟○━━@hejab_o_efaf
🌷#دختر_شینا
#قسمت44
✅ فصل دوازدهم
کمی بعد،از آن خانه اسبابکشی کردیم و خانهی دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسبابکشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانهی جدید بودیم، آنقدرحال معصومه بد شد که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان.صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچهی کوچک از اینطرف به آنطرف برویم
نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم.صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود.خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه میآمد و بهانه میگرفت میخواست بغلش کنم با یک دست معصومه و کیسهی داروهایش را گرفته بودم،با آن دست خدیجه را میکشیدم و با دندانهایم هم چادرم را محکم گرفته بودم با چه عذابی به خانه رسیدم بماند
به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل در باز نمیشد دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمیشد انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود چند بار به در کوبیدم ترس به سراغم آمد درِ خانهی همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم میترسید پا جلو بگذارد خواهش کردم بچهها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم زنِ همسایه بچهها را گرفت. دویدم سرخیابان.هر چه منتظر تاکسی شدم دیدم خبری از ماشین نیست حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمیکرد آن موقع خیابان هنرستان از خیابانهای خلوت و کمرفت و آمد شهر بود از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود
تمام آن مسیر را دویدم.از آرامگاه تا خیابان خواجهرشید و کمیته راهی نبود اما دیگر نمیتوانستم حتی یکقدم بردارم خستگی این چند روزه و اسبابکشی و شبنخوابی و مریضی معصومه و از آنطرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود اما باید میرفتم ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمیآمد به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم بگویید همسرش جلوی در است.»
سرباز به اتاقک نگهبانی رفت تلفن را برداشت.شماره گرفت و گفت:«آقای ابراهیمی!خانمتان جلوی در با شما کار دارند.
صمد آنقدر بلند حرف میزد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را میشنیدم.میگفت:«خانم من؟!اشتباه نمیکنید؟!من الان خانم و بچهها را رساندم خانه.»رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: « آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.»
کمی بعد صمد آمد قیافهام را که دید، بدون سلام و احوالپرسی گفت:«چی شده؟! بچهها خوباند؟! خودت خوبی؟!»
گفتم:«همه خوبیم.چیزی نشده فکر کنم دزد به خانه زده بیا برویم پشت در افتاده و نمیشود رفت تو.»
کمی خیالش راحت شد. گفت:«الان میآیم. چند دقیقه صبرکن.»رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود روشن کرد.صمد جلو نشست و من عقب.ماشین که حرکت کرد صمد برگشت و پرسید:«بچهها را چه کار کردی؟»
گفتم:«خانهی همسایهاند.»
ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد صمد از ماشین پیاده شد کلیدش را درآورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمیشود، از دیوار بالا رفت به سرباز گفتم:«آقا! خیر ببینید.تو را به خدا شما هم بروید. شاید کسی تو باشد.»
سرباز پایش را گذاشت روی دستگیرهی در و بالا کشید. رفت روی لبهی دیوار از آنجا پرید توی حیاط.کمی بعد سرباز در را باز کرد گفت:«هیچکس تو نیست. دزدها از پشتبام آمدهاند و رفتهاند.»
خانه به هم ریخته بود درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم اما اینطور هم آشفتهبازار نبود لباسهایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخوابها هر کدام یک طرف افتاده بود.ظرف و ظروف مختصری که داشتیم،وسط آشپزخانه پخش و پلا بود.چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود.
صمد با نگرانی دنبال چیزی میگشت. صدایم زد و گفت:«قدم! اسلحه، اسلحهام نیست.بیچاره شدیم. » اسلحهاش را خودم قایم کرده بودم. میدانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِامن است.رفتم سراغش حدسم درست بود.اسلحه سر جایش بود اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت:«فقط پولها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچهها.»
با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد نشستم روی زمین پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیر خشک معصومه. قوطی توی کمد بود دزد قوطی را برده بود کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم.طلاها هم نبود. صمد مرتب میگفت:«عیبی ندارد. غصه نخور بهترش را برایت میخرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.»
💚⃟○━━@hejab_o_efaf
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💚⃟○━━@hejab_o_efaf
🌷#دختر_شینا
#قسمت45
✅ فصل دوازدهم
💥 کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچهها را از خانهی همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمیرفت. میترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر میکردم کشی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشهی حیاطو با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.
شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: « میترسم. دست خودم نیست. »
💥 خانه بدجوری دلم را زده بود. بچهها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانهی او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصفشب بیدار بود و خانه را مرتب میکرد. گفتم: « بیخودی وسایل را نچین. من اینجا بمان نیستم. یا خانهای دیگر بگیر، یا برمیگردم قایش. » خندید و گفت: « قدم! بچه شدی، میترسی؟! »
گفتم: « تو که صبح تا شب نیستی. فردا پسفردا اگر بروی مأموریت، من شبها چهکار کنم؟! »
گفت: « من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحبخانه و خانه را پس بدهم. »
گفتم: « خودم میروم. فقط تو قبول کن. » چیزی نگفت. سکوت کرد. میدانستم دارد فکر میکند.
💥 فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: « رفتم با صاحبخانه حرف زدم. یکجایی هم برایتان دیدهام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا میکنم. »
گفتم: « هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم. »
فردای آن روز دوباره اسبابکشی کردیم. خانهمان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشیشده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را میدیدم. آنطرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحبخانه در آنجا گاو و گوسفند نگه میداشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق میپیچید. از دست مگس نمیشد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل میکردم. روی اعتراض نداشتم.
💥 شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: « قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. بچهها مریض میشوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت روبهراه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.
💥 صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانهی مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. میگفت: « باید یک خانهی خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحبخانهی خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد. »
من هم اسباب و اثاثیهها را دوباره جمع کردم و گوشهای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: « بالاخره پیدا کردم؛ یک خانهی خوب و راحت با صاحبخانهای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد. »
با تعجب گفتم: « مبارکمان باشد؟! »
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: « من امروز و فردا میروم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده. »
💥 این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیهی شهر. محلهاش تعریفی نبود. اما خانهی خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پستهای روشن. پنجرههای زیادی هم داشت. در مجموع خانهی دلبازی بود؛ برعکس خانهی قبل. صمد راست میگفت. صاحبخانهی خوب و مهربانی هم داشت که طبقهی پایین مینشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسبابکشی کردیم.
💥 اول شیشهها را پاک کردم؛ خودم دستتنها موکتها را انداختم. یک فرش ششمتری بیشتر نداشتیم که هدیهی حاجآقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتیها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت میافتاد، خم میشدم و آن را برمیداشتم. خانهی قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانهای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگترین خانهای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
💥 عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایهای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشهها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشتهایش روی شیشه مانده بود. با اعتراض گفتم: « چرا شیشهها را اینطور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم. »
گفت: « جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمبارن کرده. این چسبها باعث میشود موقع بمباران و شکستن شیشهها، خرده شیشه رویتان نریزد. »
چارهای نداشتم. شیشهها را اینطوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پردهای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
🔰ادامه دارد...
💚⃟○━━@hejab_o_efaf
اعمالقبلازخواب😴☝️🏻
🤲خدای مهربانم خودت ارام بخش دلهایمان باش در نگرانی
🤲شفا بخش جسم و روحمان باش
در بیماری
🤲 و گره گشای مشکلاتمون باش در گرفتاری
الهی آمین🤲
✨شهدا دستگیرتون✨
⚡️شبتون بخیرو در پناه خدا⚡️
التماسدعای فرج✋🏻
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ💫
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از زندگی نامه شهیدان
41.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحتبخیرمولایمن🖤
🏝سلام یادگار غریب غدیر،
مهدی جان
کدام روز قشنگ،
صوت دلنشین قرآنتان
صحن خاموشِ جهان را
پر خواهد کرد؟
کدام لحظهی وصف ناشدنی،
ترنم روحافزای کلامتان
در آسمان بیستارهی جهان
خواهد پیچید؟
بازآی ای چو بوی گل
از دیده ها نهان
کز رنج انتظار تو
پشت فلک خمید🏝
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب گلی روزگار
زدست ایران گرفت😭😭😭😭
لا اله الا الله
خدایا! خودت به ما صبر عنایت کن...
#رئیسی_عزیز
#امام_زمان
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عزاداری بی بی گل در شهادت رئیس جمهور😔😔
▪ به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای چهارمحال و بختیاری، بی بی گل پیرزنی اهل روستای دور افتاده لبد بازفت در شهرستان کوهرنگ است که در سفر نخست آیت الله ابراهیم رئیسی در سمت رئیس جمهوری اسلامی ایران به چهارمحال و بختیاری در نامهای از وی خواست با ساخته خانه مشکل مسکنش را حل کند
▪ رئیس جمهور هم با دستور ویژهای نه تنها برای او بلکه برای اهالی اعتبار ویژهای اختصاص داد و در مدت کوتاهی مشکل مسکن و راه ارتباطی این روستا برطرف شد
▪ حالا بی بی گل و اهالی این روستا با شنیدن خبر شهادت رئیس جمهور بسیار غمگین هستند و با برپایی مجالس عزا، در سوگ او نشسته اند.😔😔
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
مداحی آنلاین - پادکست آتش و مه.mp3
5.17M
🎧 بشنوید
🎙 پادکست شنیدنی «آتش و مه»
▪️تقدیم به روح ملکوتی #شهید_جمهور خادم الرضا آیت الله سید ابراهیم رئیسی
▫️با شعری از حامد حجتی
▪️کاری از گروه فرهنگی هنری یم
سید_شهیدان_خدمت💔
ایران_تسلیت🏴
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت حاج منصور ارضی از وصیت شهید آیت الله رئیسی(ره) درباره غسل پیکرش😭😭😭
#سید_شهیدان_خدمت
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ آرزوی قشنگ یک دختر بچه: کاش امام زمان ظهور کند تا رئیس جمهور هم با او برگردد
الهی آمین بحق دلهای شکسته🤲😭
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥همسر شهید امیرعبداللهیان: ۳۰ سال از همسرم درس آموختم
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همسر شهید موسوی: از شنیدن خبر شهادت آقا سید از لحاظ خودم ناراحت اما برای ایشان خوشحال شدم
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈