eitaa logo
حجاب و عفاف🧕🏻
3.2هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
10.4هزار ویدیو
80 فایل
﷽ حـجاب بوته خوش بوی گل عفاف است🌱 [برای تعقل و تفکر آزاد اندیشانه ؛حول مسئله عفاف و حجاب گرد هم آمده ایم ] بگوشیم @fendreck @KhademAllah7 @Maghadam1234 کپی باذکرصلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ خرداد ۱۴۰۳
حجاب و عفاف🧕🏻
‍ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💚⃟○━━@hejab_o_efaf 🌷#دختر_شینا #قسمت54 ✅ فصل چهاردهم 💥 « اما مطلب دیگری که
‍ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💚⃟○━━@hejab_o_efaf 🌷 ✅ فصل چهاردهم 💥 یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه‌پارچه‌های بریده‌شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن‌برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می‌چرخید. جوشانده توی گلویم می‌ریخت و می‌گفت: « نترس. اگر قابله نیاید، خودم بچه‌ات را می‌گیرم. » بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم‌ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد. 💥 شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: « قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل‌مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه‌ی بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی‌حسی و خواب‌آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی‌شنیدم. 💥 فردا صبح، حاج‌آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم‌رزم‌هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم‌انتظار آمدنش شدم. فکر می‌کردم هر طور شده تا فردا خودش را می‌رساند. وقتی فردا و پس‌فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه‌ها هم شروع شد: « طفلک قدم! مثلاً پسر آورده! » - عجب شوهر بی‌خیالی. - بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی‌اش. - آخر به این هم می‌گویند شوهر! 💥 این حرف‌ها را شینا هم می‌شنید و بیشتر به من محبت می‌کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: « اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ و گرنه خودم برای نوه‌ام هفتم می‌گیرم و مهمانی می‌دهم. » از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرف می‌زد، زود می‌رنجیدم و می‌زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: « من دیگر صبر نمی‌کنم. می‌روم و مهمان‌ها را دعوت می‌کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد! 💥 صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن‌داداش‌هایم مشغول پخت‌و‌پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه‌ها از توی کوچه فریاد زد: « آقا صمد آمد. » داشتم بچه را شیر می‌دادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه‌های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: « دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی. » 💥 بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی‌توانستم راه بروم. آرام‌آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می‌آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله‌ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: « خوب است. فکر نکنم به این زودی‌ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده‌ام سری به ننه‌ام بزنم. پیغام داده‌اند حالش خیلی بد است. فردا برمی‌گردم. » 💥 انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست‌ها و پاهایم بی‌حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن‌قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. 💥 توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می‌لرزید. شینا آب‌قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. می‌دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می‌ریزد. نمی‌خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی‌اش را به هم می‌زدم. 💥 سر ظهر مهمان‌ها یکی‌یکی از راه رسیدند. زن‌ها توی اتاق مهمان‌خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق‌ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مردادماه بود و فصل کشت و کار. اما زن‌ها تا عصر ماندند. زن‌برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف‌ها را شستند و میوه‌ها را توی دیس‌های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن‌ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظه‌ی آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد. 🔰ادامه دارد... 💚⃟○━━@hejab_o_efaf
۷ خرداد ۱۴۰۳
۷ خرداد ۱۴۰۳
‍ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💚⃟○━━@hejab_o_efaf 🌷 ✅ فصل پانزدهم 💥 فردا صبح رفتیم خانه‌ی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانه‌ی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله‌ها؛ جلوی در ورودی. اما حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه‌ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه‌ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق‌ها را جارو کردیم. 💥 عصر آقا شمس‌اللّه و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست‌هایش اسباب و اثاثیه‌ی مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانه‌های قبلی بزرگ‌تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: « ناراحت نباش. فردا همه‌ی خانه را موکت می‌کنم. » 💥 فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس‌اللّه هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می‌کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند. نشستیم به تعریف وچای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق، لباس پوشید و آمد و گفت: « من دیگر باید بروم. » پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. » با ناراحتی گفتم: « به این زودی. » خندید و گفت: « خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده‌ام. من آمده بودم یکی، دوروزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدللّه خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست. » خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: « کی برمی‌گردی؟! » سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « کی‌اش را خدا می‌داند. اگر خدا خواست، برمی‌گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه‌ها. » 💥 داشت بند پوتین‌هایش را می‌بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن‌برادرش را صدا کرد و گفت: « خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید. » تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. 💥 یک ماهی می‌شد رفته بود. من با خانه‌ی جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه‌های توی کوچه یکی‌یکی از دست کارگر و بنا درمی‌آمد و همسایه‌های جدیدتری پیدا می‌کردیم. آن روز رفته بودم خانه‌ی همسایه‌ای که تازه خانه‌شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: « مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. » مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چه‌طور خداحافظی کردم و رفتم خانه‌ی همسایه‌ی دیوار به دیوارمان. آن‌ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. 💥 برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: « من و صمد داریم عصر می‌آییم همدان. می‌خواستم خبر داده باشم. » خیلی عجیب بود. هیچ‌وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی‌داد. دل‌شوره‌ی بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی‌رفت. یک لحظه خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می‌گفت. » لحظه‌ی دیگر می‌گفتم: « نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می‌خواسته مرا آماده کند. » تا عصر از دل‌شوره مردم و زنده شدم. 💥 به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم‌کم داشت هوا تاریک می‌شد. دم‌ به دقیقه بچه‌ها را می‌فرستادم سر کوچه تا ببینند باباشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه‌گاهی توی کوچه سرک می‌کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی‌شود، بچه‌ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. 💥 صدای زلال اذان مغرب توی شهر می‌پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: « خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه‌هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی‌شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده‌اند. ببین چطور بی‌قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می‌خواهم. » 💥 این‌ها را می‌گفتم و اشک می‌ریختم، یک‌دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می‌آیند. یکی از آن‌ها دستش را گذاشته بود روی شانه‌ی آن یکی و لنگان‌لنگان راه می‌آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: « بچه‌ها بابا آمد. » و با شادی تندتند اشک‌هایم را پاک کردم. 🔰ادامه دارد... 💚⃟○━━@hejab_o_efaf
۷ خرداد ۱۴۰۳
📸تصویری جدید و زیبا از داخل ضریح حرمین عسکریین در سامرا سخت محتاجم به خلوتگاهِ طور سامرا قلب تاریکم شده محتاج نور سامرا می شود دل، گیرِ این منزل اگر عاشق شود با دو لقمه نانِ حضرت، از تنور سامرا السلام علیک یا اهل بیت النبوه✋❤️ 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
۷ خرداد ۱۴۰۳
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرم دنیامه مهمون شب‌هامه هر شب تو رویامه بارون صحنت سید_رضا_نریمانی🎙 صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
۷ خرداد ۱۴۰۳
بخواهیم‌آمدنش‌را 🤲 🍂سهمِ ما چشم به راهان، غم و درد است هنوز روزهامان همه چون یک شب سرد است هنوز 🍂یک شبِ سرد، غم و درد و مردی تنها این همه خانه! چرا بادیه گرد است هنوز؟ تعجیل در فرج مولایمان صلوات شبتون‌مهدوی🌙 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
۷ خرداد ۱۴۰۳
اعمال‌قبل‌از‌خواب😴☝️🏻 🤲خدای مهربانم خودت ارام بخش دلهایمان باش در نگرانی 🤲شفا بخش جسم و روحمان باش در بیماری 🤲 و گره گشای مشکلاتمون باش در گرفتاری الهی آمین🤲 ✨شهدا دستگیرتون✨ ⚡️شبتون بخیرو در پناه خدا⚡️ التماس‌دعای فرج✋🏻 💫 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
۷ خرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ خرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ خرداد ۱۴۰۳
❤️✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ⚪️✨با توکل به اسم اعظمت یاالله ❤️✨خدایا بزرگ و توانا تویی ⚪️✨رحیم و رئوف و یکتا تویی ❤️✨پر از مهری و بخشش و مغفرت ⚪️✨که ما قطره هستیم و دریا تویی ❤️✨الهی به امید لطف و کرم تو ⚪️✨روزمان را شروع می کنیم ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
۸ خرداد ۱۴۰۳
🌱شاید برای آمدنت دیر کرده‌ای... وقتی نگاه آینه را پیر کرده‌ای... 🌱دیری است آسمان مرا شب گرفته است... خورشید من، برای چه تأخیر کرده‌ای؟! 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
۸ خرداد ۱۴۰۳